شاهنامه فردوسی، نقاشی ایرانی، سعید فلاح فر
تفاوت دیو در شاهنامه فردوسی و نقاشی ایرانی/تحلیل سعید فلاح فر
سعید فلاح فر ، هنرمند تصویری و کارشناس هنر در مطلبی زیر عنوان اکوان دیو کیست؟ تفاوت دیو از نگاه فردوسی و نقاشی ایرانی را تحلیل می کند.
ایران آرت: سعید فلاح فر: صبحی، چوپانی نزد خسرو آمده و هراسان خبر می آورد که [حیوانی قوی پنجه در هیئت] گور[خر]ی به گله زده و همچون نره شیری قوی، یال اسبان را از هم دریده است. خسرو می داند که زور گور به اسب ها نمی رسد و چنین جانوری نمی تواند گور باشد.
«بدانست خسرو که آن نیست گور
که بر نگذرد گور از اسپی به زور»
پس رستم را فرا می خواند تا ختم ماجرا کند. رستم به نخجیر رفته و بعد از سه روز به دشمن می رسد. رستم کمند کشید اما گور به ناگهان ناپدید شد. دانست که این جانور، که خود را شبیه گور کرده در باطن چیز دیگری است. پس به جای قوت بازو، باید چاره ای کند.
«چو گور دلاور کمندش بدید
شد از چشم او در زمان ناپدید
بدانست رستم که آن نیست گور
ابا او کنون چاره باید، نه زور»
داستان رزم رستم با اکوان دیو آغاز می شود. سه روز بعد اکوان دیو، ناجوانمردانه، در حالی که رستم در خواب است، زمین اطراف او را کنده و رستم را بر دست بلند می کند. دیو انتخاب را به رستم می سپارد که او را به کوه بکوبد یا به دریا بیاندازد. رستم که فریبکاری و واژگونه گویی دیو را می شناسد، کوه را می پذیرد و دیو رستم را به دریا می اندازد. رستم بعد از نبردی با نهنگ ها، از دریا برمی گردد و دیو و گله اسب ها و رخش را باز میابد. دیو با دیدن رستم به طعنه می گوید که آیا نبرد و شکست پیشین برایت کافی نبوده؟
«دگر باره اکوان بدو باز خَورد
نگشتی بدو گفت سیر از نبرد؟»
رستم خشمگین شده و نبردی دوباره آغاز می شود. در آخرین نبرد، رستم سوار بر رخش با چرخشی گرز برمی کشد و بر سر دیو می کوبد. (حیف است اگر در این صحنه به جزئیات تصویری و اصطلاحاً سینمائی توجه نکرد.)
«بپیچید بر زین و گرز گران
برآهیخت و چون پتک آهنگران
بزد بر سر دیو، چون پیل مست
سر و مغزش از گرز رستم بخست»
در بارگاه کیخسرو اسباب پذیرایی مهیا شده و جشنی برپا می شود و افسران و گردان با جامه و کلاه افسری به بارگاه آذین بسته می آیند. رستم داستان را برای کیخسرو باز می گوید.
«به می، رستم آن داستان برگشاد
وز اکوان همی کرد بر شاه یاد»
کیخسرو نیز رستم را تحسین کرده و شکر پروردگار به جای می آورد.
«ازو ماند کیخسرو اندر شگفت
چو بنهاد جام، آفرین برگرفت؛
برآن کو چنان پهلوان آفرید
کسی این شگفتی بگیتی ندید»
این خلاصه یکی از داستان های شیرین شاهنامه فردوسی است. اما دو نکته جالب توجه دیگر هم در این داستان مطرح می شود که معمولاً در میان جذابیت های این بخش، کمتر مورد توجه قرار می گیرد. اولین موضوع اشاره فردوسی است به یک تجربه و جهان بینی عمیقی که البته شایسته این شخصیت بی نظیر ادبی است. مقدمه داستان بعد از سپاس و ستایش خداوند، به اندرزی عمیق منجر می شود که از قضا در این روزگار بسیار مورد توجه است؛
«نَخست از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد، بنیاد کن
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیک و بد رهنمای
جهان پر شگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری»
دیرینگی و شگفتی جهان آنقدر پیچیده است که با ابزارهای درک آدمی، قابل فهم و اندازه گیری نیست. در ادامه از این موقعیت برای پرداختن به یک اصل مهم زیستی استفاده می کند؛
«که جانت شگفت است و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت»
پس به جای هر داوری ناقصی، باید هستی و جهان همزیستی را از شناخت و قضاوت خود آغاز کرد.
«دگر آنک این گرد گردان سپهر
همی نو نمایدت هر روز چهر
نباشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان
خردمند کین داستان بشنود
بدانش گراید، بدین نگرود
ولیکن چو معنیش یادآوری
شود رام و کوته کند داوری»
همچنین یادآوری می کند که مبادا تصور کنید که دهقان داستان گو ـ که همان فردوسی سراینده است ـ تنها به تکرار داستان های تاریخی و اسطوره ای پرداخته و قصه گویی کرده است. بلکه منظوری از این روایات دارد. خردمندان از این داستان ها پی به دانش می برند و به ظاهر داستان اکتفا نمی کنند و از این معنی در درک عظمت و شگفتی هستی، ترک غرور و منیت و قضاوت [بی جا] و چون و چرای بی فایده می کنند.
نکته دوم در این داستان مربوط می شود به ماهیت دیو در شاهنامه فردوسی. تعبیراتی هست که دیوها را موجودات افسانه ای یا اسطوره ای می دانند و یا حتی این احتمال وجود دارد که دیوها برساخته از حضور موازی بعضی مشابهات انسانی مثل نئاندرتال ها و... باشند که طبق آخرین مطالعات انجام شده نیای تکامل نیافته بشر امروزی نیستند. نگارگران و نقاشان ایرانی هم دیوها را جانوری زشت، دو پا و درشت هیکل با شاخ و دم و بدن پر مو تصویر کرده اند. اما در داستان نبرد رستم و اکوان دیو، فردوسی به صراحت منظور خود از دیوان را اعلان می کند. از نظر فردوسی؛ «دیوهای» داستان همان مردم شرور روزگار هستند و نبرد رستم و دیو نبرد خیر است با شر. نبرد انسان مصلح است با انسان ناسپاس و شرط هر پیروزی، شناخت و آگاهی بر این مهم.
«تو مر دیو را مردم بد شناس
کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
هرآنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر، مشمر از آدمی
خرد گر برین گفت ها نگرود
مگر نیک مغزش همی نشنود»
این ارجاعی است که فردوسی به میانه داستان می دهد. آنجا که رستم با پی بردن به ماهیت گور و شناخت دیو درون او، چاره را در دانش و زیرکی می داند و نه قوت بازو. اول شناخت شر و شرارت و بعد از آن چاره کردن.
«بدانست رستم که آن نیست گور
ابا او کنون چاره باید، نه زور»