نویسنده مشهوری که تمام عمرش با بیماری مبارزه کرد/ من مارسل هستم یک بیمار همیشگی!
پروست هیچوقت بیماریاش را مانعی برای آفرینندگیاش ندانست و هیچوقت برای خود دلسوزی نکرد، که برعکس، باور داشت که بیماری آسم باعث آفرینندگی و نگاهی در او شد که شاید اگر سالم بود از آن محروم میماند.
ایران آرت: ما از موسیقی و نقاشی زیبا و هزاران زیبایی دیگر لذت میبریم بدون آنکه بدانیم آفرینندگانشان با بیخوابی و اشک و خندهی عصبی و آسم و تشنج و ترس از مرگ، که از همهچیز بدتر است، چه کشیدهاند. ("در جستوجوی زمان ازدسترفته"، جلد سوم، طرف گرمانت)
به گزارش شبکه آفتاب، مارسل پروست تقدیمنامهی جلد اول "در جستوجوی زمان ازدسترفته" به سلین کُوتَن، آشپز و خدمتکارش، را اینگونه امضا میکند: "یک بیمار همیشگی." زمانیکه مارسل جنینی در رحم مادرش بود، شرایط سختی در فرانسه جریان داشت؛ دوران ناآرامیهای پس از برکناری ناپلئون سوم از سلطنت و پاریسی که تحت محاصره بود. در کنار انفجارهای پیاپی گلولههای توپ، کمبود غذا و سوخت هم وجود داشت. همهی اینها منجر به تولد نوزادی نحیف و با وزن کم شده بود که بقایش مورد تردید بود. در ادامه هم، کودکی ظریف و ساکت بار آمد که همیشه مورد توجه و مراقبت مادرش بود و این منجر به پیوند مادر-فرزندی عمیقی شد که در طی زندگیاش ادامه یافت.
مارسل، در نهسالگی، درحالیکه همراه خانوادهاش در حال قدم زدن در پارکی در پاریس بودند، اولین حمله آسمش را تجربه کرد. این حمله آنقدر شدید بود که مارسل نهساله را به حال مرگ انداخت. بعد از آن در تمام بهارها و تابستانهای زندگیاش دچار تب یونجه بود و حملههای آسمش در تمام سال رخ میدادند و در طی زندگیاش شدیدتر و پرتعدادتر شدند.
با وجود این محدودیتهای سلامتی، مارسل دوران مدرسه و دبیرستان را بدون وقفه پشت سر گذاشت و در هجدهسالگی داوطلب یک سال خدمت در ارتش شد، تجربهای که بر خلاف انتظار خوشایند یافت. بعد از خروج از ارتش، مارسل دانشجوی حقوق و ادبیات در سوربن شد و همزمان به دانشکده علوم سیاسی هم پیوست، با این فکر که اگر از حقوق خوشش نیامد خودش را برای شغلی دیپلماتیک یا حکومتی آماده کند. درنهایت اما هیچکدام از این دو راه را پی نگرفت و نویسنده شد. مانند برادر کوچکترش رابرت، که در حال تحصیل پزشکی بود، مارسل هم به خواستهی پدرش، که فرزندانش مشاغلی سطحبالا داشته باشند، احترام گذاشت و بعد از گرفتن لیسانس هنری، کتابدار کتابخانهی انستیتو فرانسه شد. در چهار سال آینده اما، روزهایی طولانی بهعلت بیماری از کار غایب بود و بالاخره در سال ۱۹۰۰ بعد از دریافت نامهای که او را به حضور بر سر کار فرمان میداد، استعفا داد. در همین دوران اما مارسل به نوشتن نقد و داستانکوتاه پرداخته و اولین کتابش "خوشیها و روزها" را در ۱۸۹۶ به چاپ رساند.
بیماری بخش همیشگی زندگی روزمره پروست از کودکی تا مرگش بوده است؛ آسم، بیخوابی، و موارد دیگر. اما مهمتر از آن، پروست در تمام زندگیاش با پزشکان احاطه شده بود. پدر پروست، آدرین، پزشک و چهرهی مطرح در زمینهی بهداشت عمومی و پایهگذار مؤسسهای بود که بعدها تبدیل به سازمان بهداشت جهانی میشود. او همچنین طی زندگی علمیاش چندین کتاب درباره بیماریهای مغز و اعصاب و بیماریهای روانی منتشر میکند. در کتابی که دربارهی ضعف اعصاب (Neuroasthenia) نوشته است بهوضوح به فرزند خودش، مارسل، ارجاع میدهد. مارسل بسیاری از پزشکان مطرح زمان خود را از نزدیک دیده و در بحثهای علمی آنها بر سر میزهای شام حضور داشته است و این تا سیودوسالگی و مرگ پدرش ادامه داشت؛ پزشکانی که خصوصیات شخصیتی و علمی و حتی اسامیشان بعدها در رمان "در جستوجو …" استفاده میشوند. برادر کوچکتر مارسل، رابرت، راه پدرش را ادامه میدهد و بعدها جراح مشهور مجاری ادراری میشود. جدا از پزشکانی که به دلیل رفتوآمدها در زندگی پروست بودند، تعداد پزشکانی که طی زندگیاش از مشورت و درمان آنها برای خود کمک گرفته به بیش از ده نفر میرسد. اما از میان آنها، تنها پزشکی که در بیست سال آخر زندگی پروست واقعاً به مراقبت از او پرداخت دکتر بیز بوده است؛ پزشکی عمومی که برادرش پیشنهاد کرده بود. از ۱۹۰۴ که پروست از بیمارستانی در بولونی بعد از شش هفته بستری بودن مرخص میشود، دکتر بیز وفادارانه هر جمعه او را تا زمان مرگش (۱۹۲۲) ملاقات میکند. بااینحال پروست بسیاری از نسخهها و توصیههای او را اجرا نمیکرد، یا بعضی را بیشازحد استفاده یا داروهایی را به تشخیص خودش مصرف میکرد. برادرش، جز در روزهای آخری که پروست بهعلت عفونت تنفسی در حال خفه شدن بود، هیچوقت نقش پزشک را برایش ایفا نکرد و همیشه او را به پزشکان دیگر معرفی میکرد.
در بیستونهسالگی آسم پروست آنقدر شدید شده بود که با فعالیتهای اجتماعیاش تداخل پیدا میکرد. در همین زمان بود که با دکتر لوئیس هنری واسکوئز، متخصص قلب مشهور، مشورت کرد. واسکوئز به پروست گفت که قلبش هیچ مشکلی نداشته و توصیه به استراحت، حمام آب سرد و اجتناب از مورفین و الکل کرد. البته پروست هیچکدام این حرفها را قبول نکرده و نتیجه گرفت که دکتر واسکوئز گیج و سردرگم بوده است. در همان دوره، پزشکی دیگر به پروست گفته بود که آسمش عادتی عصبی است و باید آن را همانند اعتیاد به مورفین ترک کند.
در ۱۹۰۳ پدر پروست میمیرد و دو سال بعد هم مادرش. پروست سیوچهارساله از نظر روحی بهشدت آسیب میبیند و با وجود استقلال و ثروت بهارثرسیده، در عمل تنها میشود. در همین زمان تصمیم میگیرد یک بار برای همیشه برای درمان خودش تلاش کند و چندین هفته، از اواخر ۱۹۰۵ تا اوایل ۱۹۰۶، در آسایشگاهی در حومهی پاریس برای درمان ضعف اعصاب بستری میشود. درمان تجویزشده برای او شامل استراحت مطلق، رژیم غذایی محدود و روشی به نام "انفرادیدرمانی" بود. با وجود اینکه این دورهی درمانی حال پروست را حتی بدتر میکند، در واقع نقطهی آغازین آفرینش رمانش میشود. پزشک درمانگرش، پل سُلییه، متخصص مطرحی در زمینهی حافظه شناخته میشد و دو کتاب مهم در این موضوع نوشته بود و یک نسخه از کتاب دومش را در کریسمس ۱۹۰۵ به بیمارش، مارسل پروست، اهدا کرده بود. این کتاب که بر موضوع خاطرات غیرارادی و "بازیابی احساسی" که با ادراکات بیربط آغاز میشوند متمرکز است بهوضوح اثر عمیقی بر پروست گذاشت. با وجود اینکه پروست هیچوقت باصراحت این موضوع را بیان نکرده، بهنظر میرسد بخشهایی از رمانش بهطور مستقیم از کتاب سُلییه گرفته شده است.
پروست در دورانی که بیماریاش شدت یافته بود شاهکارش را نوشت. نوشتن نسخهی اول "در جستوجوی زمان ازدسترفته" را در ۱۹۰۹ آغاز کرد و سه سال بعد به اتمام رساند. هدف اولیهاش به چاپ رساندن آن در سه جلد بود، اما شروع جنگ جهانی اول و مرگ منشیاش، آلفرد آگوستینلی، او را مجبور به تغییر برنامه کرد. درحالیکه پروست در اتاقش بیوقفه مشغول کار بود دو جلد اول در ۱۹۱۹ چاپ شد و جایزهی کنکورد را از آن خود کرد. دو جلد دیگر، درحالیکه به شهرت رسیده بود تا پیش از مرگش منتشر شد و سه جلد آخر، بدون اینکه بازبینی نهایی را کامل کرده باشد بعد از مرگش به چاپ رسیدند
پروست روایتی خیالی از زندگی خودش ارائه میدهد که در آن زندگی گذشته موجب رستگاریاش میشود. او همهی عشقها و ترسها و رنجهایش را در هم تنیده و در آخر به این مکاشفه میرسد که "رمان من برآمده از گذشتهام است". پروست و راوی از طریق خاطرات ناخودآگاه، از گذشتهای که تنها حاوی رنج و نومیدی است، امید و روشنایی استخراج میکنند. چنین پیامی از امید از مردی که تمام زندگانیاش را در مبارزه با بیماریای ناتوانکننده گذرانده بسیار بیهمتاست.
اکتبر ۱۹۲۲، در یکی از مواقع نادری که پروست از خانه بیرون رفته بود، دچار سرماخوردگی شد. این عفونت ساده، همراه با آسمش تبدیل به ذاتالریه شد و تنفس را برایش سخت کرد. با بدتر شدن حالش، پیشخدمتش به او التماس کرد که به دنبال پزشک بفرستند اما پروست اجازه نمیدهد. جدا از بیاعتمادی به پزشکان، شاید با نگاهی به جملهای در یک از نامههای چند سال قبلش، پروست از ادامهی زندگی با بیماری خسته شده بوده است: "زندگی من در تخت در دوازده سال گذشته آنچنان غمگین است که از دست دادنش مایهی ناراحتی نیست." او یکماه بعد در پنجاهویکسالگی میمیرد.
پروست هیچوقت بیماریاش را مانعی برای آفرینندگیاش ندانست و هیچوقت برای خود دلسوزی نکرد. که برعکس، باور داشت که بیماری آسم باعث آفرینندگی و نگاهی در او شد که شاید اگر سالم بود از آن محروم میماند: "شادی و خوشبختی برای [سلامت] بدن مفید است، اما سوگ و غم است که نیروی ذهن را رشد میدهد." ("زمان بازیافته"، فصل سوم)