وعده وسوسهانگیز جایزه نوبل به محمود دولتآبادی
دولتآبادی گفت: در آمریکا گفتند ۹ ماه در دانشگاه "میشیگان" بمانید که کتاب شما را ترجمه کنیم چون مطمئناً جایزه نوبل میبرد.
ایران آرت: محمود دولت آبادی میگوید اهل فکر است، اما خود را روشنفکر نمیداند و به همین خاطر بیتوجه به نظر دیگران در این زمینه خود را نه اهل پنهانکاری میداند و نه اهل سیاستبازی.
بخشهایی از مصاحبه خبرگزاری مهر با محمود دولتآبادی به بهانه چاپ کتاب «طریقهی بسمل شدن» را بخوانید:
نگارش طریقه بسمل شدن
زمانی که این داستان را نوشتم، شصت و خردهای سال داشتم، اگر چهل سالم بود صبر میکردم تا ده سال دیگر هم بگذرد؛ اما در آن شرایط سنی، با خودم فکر کردم که اگر الان انجام نشود، شاید دیگر بقایی در کار نباشد؛ این یک وجه ماجراست. اما وجه دیگر نگارش این رمان اتفاقاتی بود که از آن دوران تا الان ذهن مرا، همچون قطرهای محالاندیش درگیر کرده بود. از این نظر، بخشی از ماجرا برای من ارادی نبود؛ به این معنا که بنشینم و تصمیمی بگیرم و بعد نگارش کنم. انگیزه آن خیلی روشن بود. من همه مدت جنگ در ایران بودم، به جز سه نوبت که به خارج رفتم و در هر سه نوبت به من گفتند که اینجا بمان. در آمریکا دعوت و همزمان یک بورس مهم پیشنهاد شد که زندگیام را از اینرو به آنرو میکرد. در سوئد و آلمان هم گفتند بمان، اما نماندم. تازه آن موقع نگفتم کتابی به نام کلنل نوشتهام، اصلاً به زبان نیاوردم و تا وقتیکه به وزارت ارشاد ندادم به کسی نگفتم چنین کتابی نوشتهام، فقط ۳ نفر میدانستند: همسرم، احمد شاملو و دکتر ابراهیم یونسی.
وقتی وارد آمریکا شدم گفتند یک بورس ۳۰ هزار دلاری برای شما در نظر گرفتیم؛ ۹ ماه در دانشگاه «میشیگان» بمانید اگر این کتاب را ترجمه کنیم که این کار میشود، مطمئناً جایزه نوبل میبرد. من تشکر کردم و گفتم باید برگردم؛ مملکت جنگ بود، باید روزگار سپریشده را تمام میکردم. همان موقع سوئد هم دعوت داشتم. در سوئد دبیر کانون نویسندگان سوئد گفت در اینجا بمان، خانوادهات را هم میآوریم، جنگ است، ما جنگ را تجربه کردهایم، کنار گوشمان بوده است، جنگ یعنی جهنم! من لبخند زدم و گفتم من هم جهنمی هستم! برگشتم روزگار سپریشده را تمام کنم و به این کار پرداختم. حتی در دربدریهای موشکباران؛ کارم را به انجام رسانیدم. البته انتظار نمیرفت کسی این پیشنهاد را کند؛ ۳۰ هزار دلار پول زیادی است.
یادم میآید سالها پیش، در روزنامه مطلبی خواندم که برایم بسیار عجیب بود. خاطرهای از یک شهید آمده بود که در آستانه نزع قرار گرفته بود؛ یک قمقمه آب به او میدهند و او به جای اینکه بنوشد، روی زمین میریزد و میگوید: «یا اباالحسن، بالأخره از من راضی شدی؟» یک بار دیگر همان عبارت را تکرار میکند و همانجا شهید میشود. این بریده روزنامه را برای خودم نگاه داشته بودم؛ برایم بسیار عجیب میآمد. وقتی هنوز در مرکز نشر دانشگاهی بودم و دانشگاه هنوز عذرم را نخواسته بود، این تکه روزنامه را کنار دیوار زده بودم، چسبیده به میز کارم و هر روز میخواندم و نگاه میکردم. بعد هم آن را به خانه آوردم. خیلی برایم عجیب بود و ما را به گزارههایی میبرد که از سنت شهادت در خودمان داریم. علاوه بر آن، عکس یک مادر ایلیاتی هم بود که هنوز هم آن را دارم، او هم یک مادر شهید بود؛ این دو کنار میزم بود. اینها به عنوان یک قطره در ذهن من بودند و وقتیکه خواستم شروع بکنم از همین قطره شروع شدم. خبری هم شنیده بودم که نویسندهای عراقی به نام «الهادی العلوی» وقتی شلمچه بمباران شیمیایی شد، شناسنامه عراقیاش را پاره کرد و گفت من دیگر عراقی نیستم، این هم در ذهنم بود. مقالهای هم در این باب نوشته بودم و آن را به این نویسنده تقدیم کرده بودم. سقف و ستون داستان این چند تا نشانه بود و بعد همه آن تأثرات و نهایتاً هم همانی بود که در ابتدا گفتم که چون سنم از ۶۰ سالگی گذشته بود، فکر کردم مبادا نرسم و مدیون بمانم.
آیا جامعه روشنفکری ما خودش را از جنگ کنار کشید؟
کسی کنار نکشید، آنها را کنار زدند. من یک نمونه آن هستم.
همه نمیتوانند بمانند و کرنش کنند. ولی به باور و مشاهده برخی از ابتدا یک خطی کشیدند و گفتند ما دو جور آدم داریم: اول کسانی که به ما سَجده یا سُجده میکنند؛ دوم کسانی که نمیکنند. ولی مسئله جنگ که پیش آمد افراد گفتند ما کاری به این کارها نداریم، مملکت ما در خطر است باید از آن دفاع کنیم.
وقتی مسئله ملی پیش آید هر حکومتی باشد، به خصوص در آغازش، همه مردم همفکر و همراه آن هستند ولی این بدان معنا نیست که بقیه بگویند مملکت از دست برود به ما چه!
انقلاب با همکاری و تلاش همه نیروهای فعال اجتماعی در ایران رخ داد اما بلافاصله بعد از انقلاب، عدهای به هر دلیلی، مسیرشان را عوض کردند و حکومت هم مسیر طبیعی رشد و توسعه خودش را ادامه داد.
جامعهشناسی آن را نمیدانم و لابد شما بهتر میدانید. اما جامعه نخبگان در ایران به گونهای متفرق شد که هیچ کلاسی نمیتوانید برای آن در نظر بگیرید؛ اینکه بگوییم عقب کشید یا پیش رفت، واقعاً قابل بررسی نیست.
علاوه بر این شما این مسئله را در نظر بگیرید که از ابتدا اصل بر این شد که دانشگاهها، سیستم آموزش، و فرهنگ تغییر کند و به ادبیات و هنر نوع دیگری نگاه شود؛ جلوی موسیقی، هنر و چیزهایی که مطلوب نیست گرفته شد و این یعنی برو دیگر! من سمج بودم و ماندم، ولی به بقیه گفتند برو، نه اینکه آنها عقب بکشند.
شرایط کار بعد از انقلاب 57 برای روشنفکران
نمیخواهم برای خودم زار بزنم، اهلش نیستم. کمترینش اینکه از کار بیرونم کردند، همزمان جنگ بود، جلوی آثارم را گرفتند و بقیه قضایا. دولتآبادی نویسنده مملکت بود، کارش چاپ آثارش و دانشگاه بود؛ این آدم باید چطوری زندگی میکرد؟ پاسخ این را به من بگویید تا بگویم بقیه که این سماجت مرا به خرج ندادند، اگر مثل من مانده بودند چطوری از پا درمیآمدند. برادرزادهای دارم که کارگر است، آن سالها آمد وگفت عمو ماشینت را بده ببرم کار کنم یک چیزی درآورم غروب بیاورم به شما بدهم، ما که با هم رودربایستی نداریم. گفتم حالا باشد، اگر لازم باشد این کار را میکنم.
سه نفر از دوستانم به جبهه رفتند سر راه جلوی شان را گرفتند که کجا؟ نزدیکهای مرز جنوب. شانس آنها «خلخالی» رسید، اصلاً از معجزات تاریخ است. خلخالی رسید و گفت اینها دارند به جبهه میروند، رهایشان کنید بروند. رفتند و الآن هم یکی از آنها از چشم و بدن فلج است. مهندس است، بخواهید اسمش را میگویم، هنوز هم مشغول مداواست. من در آمریکا او را پشت تریبون دیدم، نتوانستم تحمل کنم، رفتم بیرون سیگار کشیدم آمدم، نه آقا! منصف باشیم بهتر است.
نویسندگان ما همه متفرق شدند. وقتی در حال دویدن هستید که کجا سرتان را قایم کنید وقتی برای این ایرادها نمیماند. ادبیات روزنامهنویسی نیست، باید زمان بگذرد و تهنشین شود تا ادبیات به میدان بیاید. مجالی پیدا نشد. هم جوان زرتشتی و هم جوان ارمنی در این جنگ شهید شدند و امروز یادی از آنها نیست. وقتی جامعه زیر و رو میشود، آدمهای کمی میتوانند پایشان چسبیده به خاک باشد و همه چیز را بربتابند. از بلاهایی نگفتم که در طول سالیان به سرم آمده، آنچه اشاره کردم، چیزهای سبکش بود. من اثراتی از این جامعه دارم که شما حیرت میکنید که چه کردند. ولی من گفتم جهل، نادانی و رذالت است، رفتار من که با این برخوردها نباید واکنشی باشد. من اینقدر تحمل میکنم تا حقیقتی که در وجودم هست بقیه را مجاب کند و دارد این کار انجام میشود. ولی صبوری، بردباری، بینیازی، قناعت و وفاداری به باورهایت را میخواهد این چنین روزگاری را از سر گذرانیدن.