بهاره رهنما و دو دختری که در قبرستان حلقه در بینی دارند
خاطره - داستانی نوشته بهاره رهنما را بخوانید:
ایران آرت : بهاره رهنما امروز در شرق در یادداشتی با عنوان " دختر مهاجر" نوشته است:
فیلمبرداری در یک قبرستان کوچک طرفهای شمال شهر بود. سرجمع شاید صد قبر قدیمی و جدید آنجا وجود داشت،
سنگ قبرها معمولا توجه من را با نوشتههای رویشان به خود جلب میکنند، همیشه همینطور بوده است. هرموقع در قبرستانی برای خاکسپاری یا فیلمبرداری رفتهام، همیشه با کنجکاوی خیلی زیادی نوشتههای روی قبرها، اسمها و تاریخها را با وسواس مثل خواندن داستانی مینیمال دنبال میکنم.
اما در این قبرستان چیزی هست که بیشتر از اسمها و تاریخها من را به خود جلب کرده؛ آنهم دو دختر نوجوان ١٢، ١٣ ساله و ٩، ١٠ساله که لباسهای آبی خوشرنگی پوشیدهاند که در تضاد کامل با فضای خاکستری قبرستان، خودشان را عجیب به رخ میکشند.
دختران سیهچردهای که حلقه و نگینی در بینی دارند؛ یکی یک حلقه و یکی یک نگین. به چهرشان نمیخورد ایرانی باشند.
ابتدا گمان میکنم از افغانهای مهاجرند. با آنها حرف میزنم، لهجه عجیبی دارند که غریبتر از لهجه افغانهاست و تقریبا ناآشنا. از بچههای فیلمبرداری میپرسم؛ چون از خودشان جواب درستی نمیگیرم. بازیگوش هستند و یک لحظه یکجا بند نمیشوند. متوجه شدم کسی را که فعلا برای نگهداری از این قبرستان گذاشتهاند، مردی هندی است که با زن و دو بچهاش مدتی است در ایران زندگی میکند.
بچهها اما فارسی را خوب بلدند؛ اگرچه که همان لهجه غریب کنار کلمات فارسی، شیرینی بیان کودکانهشان را دوچندان کرده است. مهم این است که بههرحال متوجه میشوی چه میگویند؛
اما مشکل من این است که یکجا بند نمیشوند که با آنها حرف بزنی و ببینی اصلا قصه چیست و اینجا چه میکنند؟
به بزرگشدن دو دختر در فضای یک قبرستان فکر میکنم، به شبها و آخر شبهایی که ممکن است از خواب بیدار شوند و وسط این همه قبر، هول برشان دارد؛ اما آنها خوشحالاند و شاد و سرشار از کودکی و نوجوانی! و احتمالا به چیزهایی که من فکر میکنم فکر نمیکنند. گلها را روی قبرها جابهجا میکنند. از آدمهایی که بر سر قبر آمدهاند خوراکی میگیرند. دنبال هم میکنند. قایم میشوند.
من فکر میکنم حتی در این سن اگر قرار باشد در یک قبرستان با عدهای آدم همسنوسال خودم قایمباشکبازی کنم، چقدر فضای ترسناکی میشود و جرئت نمیکنم در هیچ گوشهای از یک قبرستان پنهان شوم، اما آنها سرخوشانه پنهان میشوند و پدیدار میشوند، میخندند و تمام فضای قبرستان را تحتالشعاع شادی خودشان قرار دادهاند؛آنقدر که برای صحنههای فیلمبرداری مجبوریم از بچهها خواهش کنیم که ساکت باشند.
دوست دارم با پدر و مادرشان صحبت کنم. پدر و مادرشان نیستند. بچهها آنجا هستند و یک گروه فیلمبرداری و عدهای که در روز تعطیل بر سر قبر عزیزانشان آمدهاند، همین.
بالاخره در فرصتی، دختر بزرگتر را پیدا میکنم، دستی به موهای کلفت خرماییرنگش میکشم که چندان نرم نیست، اما بههرحال انبوهی از موی سیاه است که با کش آبیرنگِ رنگ لباسش بسته شده.