احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، مجله کارنامه، ابوالحسن نجفی، فرزانه طاهری
خاطره خواندنی از دیدار احمد شاملو و هوشنگ گلشیری / آخرین قمار
گلشیری هم آرام و قرار نداشت. این مرد نمیخواست پیر بشود. ایستاد و دوباره از آیدا درخواست کرد برود طبقه بالا پیش شاملو. آیدا خسته بود. گفت هنوز آماده نیست. گلشیری دوباره نشست و کمی از حال و احوال شاملو پرسوجو کرد. پرسید چطور شاملو را از طبقه بالا به طبقه پایین میآورد یا چطور او را به دکتر میبرد و برمیگرداند.
ایران آرت: محمد تقوی در اعتماد نوشت: اولین شماره مجله کارنامه را در دیماه ۷۷ تازه منتشر کرده بودیم و برنامههای زیادی همراه با هزار امید و آرزو برای آینده داشتیم.
در شماره اول کارنامه نوار صوتی کنفرانس ابوالحسن نجفی را در مورد نظریه اطلاع پیاده و چاپ کردیم. این کلاس یا کنفرانس سال ۶۹ در گالری کسری و در جلسات خودمان برگزار شده بود و حالا بعد از هشت سال امکانی برای انتشار آن پیدا کرده بودیم. این متن تا آنجا که میدانم یگانه متن موجود در مورد ارکان نظریه اطلاع در زبان فارسی است.
عکس ابوالحسن نجفی را هم روی جلد زده بودیم. قرار بود روی جلد شماره ۲ عکس شاملو را چاپ کنیم. قرار بود همه باهم به خانه شاملو برویم و یک جلد کارنامه شماره ۱ را تقدیم کنیم و برای دومین شماره از شاملو کار بگیریم و از او یاری بخواهیم. همه در خانه هوشنگ گلشیری جمع شدیم تا از آنجا راهی شهرک دهکده بشویم که یک جور شهرک ویلایی در فردیس کرج بود.
غیر از پیکان آبی رنگ خانم فرزانه طاهری بلیزر جلال بایرام را داشتیم. گلشیری و خانم طاهری با تعدادی از دوستان با پیکان آبی رفتند و من و تعدادی دیگر سوار بلیزر جلال بایرام شدیم.
گلشیری در پیشانی سرمقاله شماره اول نوشته بود: «حالا دیگر من انگار رسیدهام به شصت سالگی و دارم بر میگذرم، به قول معروف آردها را بیختهام و همین دم و آن است که الک را هم بیاویزم.» آنموقع فکر نمیکردم موعد آویختن الک اینقدر نزدیک باشد. این عکس باید در یکی از روزهای نیمه دوم دیماه ۷۷ یا نیمه اول بهمن همین سال گرفته شده باشد.
«خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر»
این شعر را هوشنگ گلشیری با یک تغییر بر پیشانی سرمقاله اولین شماره کارنامه گذاشته است. اگر سالها پس از مرگ هوشنگ گلشیری خانم نگار اسکندرفر در متنی ننوشته بود تا امروز متوجه نمیشدم هوشنگ گلشیری شعر مولانا را قلب کرده است. شعر مولانا را در غزل بالا از دیوان شمس خواندید.
هوشنگ گلشیری واژه «دیگر» را از آخر مصرع دوم برداشته بود و به جایش گذاشته بود «آخر»:
«خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنمانْد هیچش الا هوس قمار آخر»
من آنقدر غریق آرزوهای رنگین مجله کارنامه بودم که نفهمیدم. دوران امیدواری بود و دلبستگی به اصلاح و تغییر. گلشیری سالها بود آرزوی داشتن یک مجله را در قلب و ذهنش میپروراند و حتی از قبل عنوان «کارنامه» را برایش انتخاب کرده بود.
۲۴ سال پیش بود. جوان بودم و نگاهم به فردا بود و فکر کنم کمی طلبکار هم بودم. قرار بود سرمقاله شماره ۲ را من بنویسم که البته نوشتم. عنوانش بود «اگر فردا بیاید».
دیدار شاملو برایم به خواب و خیال میماند و از دقیقهای که حرکت کردیم با هر تکانی نفسم را حبس میکردم. یعنی واقعی بود و واقعا داشتیم به دیدار او میرفتیم. ماشین بایرام خیلی قرص و محکم به نظر میرسید. شاید روغنسوزی ماشین او گناه من بود و حاصل آن همه هیجانی بود که داشتم. وقتی به عوارضی رسیدم بلیزر مثل لکوموتیوهای زغالسنگی چنان دود میکرد که پلیس جلوی ما را گرفت و ماشین را در پارکینگ راهنمایی و رانندگی خواباند.
یادم نیست در جیبهای ما آنقدری پول پیدا میشد که بتوانیم کرایه ماشین تا فردیس را بدهیم یا نه. فکر میکردم دیدار شاملو را از دست دادهام. آنقدر ناراحت و ناامید شده بودم که شاید با دوست بزرگوارم آقای بایرام کمی تندی کرده باشم. بایرام مرد باتجربهای است. او بود که به آرامی ترتیب انتقال ماشین به پارکینگ را داد و همانجا یک تاکسی کرایه کرد و عازم خانه شاملو شدیم.
تا وقتی که در شهرک از ماشین پیاده شدیم هنوز هر لحظه میترسیدم مشکل دیگری پیش بیاید؛ راه را گم کرده باشیم، راهمان ندهند یا یک بلای آسمانی دیگر سرمان بیاید. وقتی در خانه را زدیم و آیدا در را باز کرد و وارد شدیم، هنوز نفسنفس میزدم. باورم نمیشد. او بود که گونههایش با دو شیار مورب غرور انسان را هدایت میکرد و میرساند به سرنوشت احمد شاملو.
ما جوانکهای خیالپردازی بودیم که پاهایشان به زحمت روی زمین آرام و قرار میگرفت و آیدا خسته بود. طبقه اول در نشیمن روی مبلها نشسته بودیم و روی دیوارها و گوشهکنارهای خانه چشم میگرداندیم. شاملو طبقه بالا بود. آیدا گفت دارد غذا و داروهایش را میخورد و هنوز آماده نیست.
گلشیری از «کارنامه» و برنامههایمان حرف میزد و یک جلد از شماره اول «کارنامه» را به آیدا تقدیم کرد. آیدا نگاهی انداخت و چیزی گفت. شاید گفت بد نیست یا... و خیلی سریع تورقی کرد.
گلشیری هم آرام و قرار نداشت. این مرد نمیخواست پیر بشود. ایستاد و دوباره از آیدا درخواست کرد برود طبقه بالا پیش شاملو. آیدا خسته بود. گفت هنوز آماده نیست. گلشیری دوباره نشست و کمی از حال و احوال شاملو پرسوجو کرد. پرسید چطور شاملو را از طبقه بالا به طبقه پایین میآورد یا چطور او را به دکتر میبرد و برمیگرداند.
آیدا فقط سری تکان داد. گلشیری دوباره با خنده و شوخی بلند شد که برود بالا. آیدا دوباره او را منع کرد. مجله را گذاشت روی میز و خودش رفت بالا. فکر کنم همه ما کمی عصبی شده بودیم و شاید من کمی بیشتر از بقیه. انگار در هیچکدام از آینههای این خانه آیدا پدیدار نبود. شاید باید بیست سالی فکر میکردم تا تفاوت لحظههای اوج و فرود زندگی را درک کنم.
ده دقیقهای شاید یا کمی بیشتر منتظر ماندیم تا صدایمان کرد. گلشیری مجله کارنامه را از روی میز برداشت و اول او بالا رفت. پلههای چوبی زیر پاهایمان جیرجیر میکرد. وقتی از پاگرد گذشتم ناگهان او را دیدم. خودش بود، زندانی ستمگری که به آواز زنجیرش خو نمیکرد. زیبا و آراسته نشسته بود. گویی شاهی بر اریکه تکیه زده باشد. ژاکتی سرخ به تن داشت و پتوی نخودیرنگی را روی پایش انداخته بود یا روی جایی که قرار بود پایش باشد. میدانستیم و خبر را شنیده بودیم. شاعر مایه شادمانی ما بود. گونههای ما گل انداخته بود. شاید در عکس معلوم باشد.
گلشیری مجله را به او داد و راجع به کارنامه حرف زد و راجع به جلسات و برنامهها و آخر گفت حالا آمدهایم خدمت شما تا کاری از شما بگیریم برای کارنامه شماره ۲ و عکس زیبای دیگری از شما بگیریم برای روی جلد. شوخی کوچکی هم با او کرد که اگر دلش خواست عکس جوانیهایش را بدهد تا دل مخاطبان کارنامه را ببرد. همه خندیدیم.
شاعر اما غمگین بود و جملهای گفت که حالا من بعد از این همه سال جرات نمیکنم نقل قول مستقیم کنم. اشارتی به خودش داشت که وقتی چیزی ننوشته انگار زنده نباشد. شاید گفت بنویسید احمد شاملو مرده است. مدتی گذشت تا طنز کلام گلشیری بر این غم غلبه کند و شاعر دوباره به شوق بیاید و رضایت بدهد که قسمتی از «گیلگمش به روایت احمد شاملو» را برای چاپ به ما بدهد.
کمکم دوباره گونههای شاعر به سرخی زد و دوباره نزول اجلال شعر و ادبیات با تمام شکوهش پیش چشمانمان اتفاق افتاد. او نور بود و بر ما میتابید. وقتی دستی بر چانه گذاشت و به فکر فرو رفت. فکر کنم این عکس را هم همینوقتها گرفتیم.
وقت خداحافظی یک به یک این غول زیبا را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. از کجا میدانستم که بار دیگر او را بر تختی در بیمارستانی میبینم که در اتاق دیگرش هوشنگ گلشیری باشد. از بهمن ۷۷ تا خرداد ۷۹ که هوشنگ گلشیری رفت کمتر از یک سال و نیم گذشت. دو ماه بعد شاملو هم در آستان همین در سر خماند و گذر کرد و رفت.
روزی که این عکس گرفته شد من شهادت میدهم که احمد شاملو گوش سپرد به روایت هوشنگ گلشیری از آن همه شعر و داستان و مقاله که میخواستیم در کارنامه منتشر کنیم و خستگی در کرد و دستی در کشکول کرد و بخشی از روایت خودش را از گیلگمش به کارنامه سپرد. امروز هم اگر روند آفرینش شعر و داستان را روایت کنیم، با هر کلمه انگار احمد شاملو خستگی درمیکند و به زندگی بازمیگردد تا آخرین شعرش را در داو قمار آخر بگذارد، همچون هوشنگ گلشیری که در سرمقاله اولین شماره مجله کارنامه بر قمار آخر نشست.