یادداشت سردبیر / گیزلا، خلعتبرى، شجریان، فرمانآرا، آغداشلو و ایران!
حسین عبدالهاشم پور - لطفا این چهار اپیزود را بخوانید، به ظاهر به هم ربطى ندارند اما به این ˝ظاهر˝ بسنده نکنید.
ایران آرت: ١- لابد خواننده چنین ستونى، گیزلا وارگا(سینایى) را مىشناسد، بانوى نقاشی که تقریبا از ٢٠ سالگى مجارستان را ترک کرده و به گفته خودش و همه آنها که مىشناسندش٥٠ سال است ایرانى شده. او روز تولد ٧٠ سالگىاش در خبرگزارى هنرآنلاین بود. بیراه نیست بنویسم که از خیلى از ما ایرانىها، ایرانشناستر است. مىگوید: "حافظ شاعر بهار است". برایش سخت است حافظ را با غناى معنوىاش بخواند برای همین هم این روزها در جلسات حافظخوانى مىکوشد این شاعر غیرقابل ترجمه را دریابد. او پیشتر شاهنامه را و نیز خیام را دوره کرده است، عروسکهاى کور، دیوارهاى تخت جمشید و اخیرا گل و کلاغها از جمله ثمرات غور نقاشانه او در فرهنگ پارسىست، در ضمن همه ٥٠ سال گذشته با وجود ناملایماتى که بهتر از من مىدانید، در همین تهران ماند و همزمان با جهانگردى، سراسر ایران را هم گشته است. ٢- فردین خلعتبرى، آهنگساز، در نشستى سخنرانى مىکرد و مىگفت که در سفر به هند با یک هندى هم سخن شده بود که اتفاقا به تازگى از سفرى به تهران بازآمده بود؛ هندى از دیدنىهاى تهران مىگفت؛ از فردوسى، حافظ، سعدى و ... . خلعتبرى مىگفت:"به هندى گفتم بله اینها بزرگان شعر و ادبیات ما هستند؛ اما طرف هندى با حیرت گفت: نه ! اینها خیابانهاى تهراناند! ٣- راستش چندان درک نکردم در این روزگار که وزارت فرهنگ کم دردسر ندارد و براى تحقق نشاط فرهنگى نیاز مبرم به آرامش دارد چرا باید ناگهان احوالات استاد شجریان سوژه شود؟! بدیهىست نخبگانى مانند "شجریان"ها سرمایههاى ملى و معنوى این سرزمیناند؛ بزرگانى در تراز او نمادهاى ایراناند. آنها در روزگاران وانفساى ندارىها و بمبارانها کنار مردم ایستادند و امتحان خود را پس دادند. حالا دیگر وقت همدلى براى ساختن و به قول استاد فرمان آرا، فصل کار است؛ این گونه اظهار نظرها همافزایى نمىآفریند. ٤- دیروز با استادم آیدین آغداشلو تلفنى گپ کوتاهى زدم؛ گفتم : "همچنان نغمه خستهتان در کنفرانس خبرى هشتم آذر در گالرى اثر که تعبیر به رفتن و قهر کردن شد، پرسش جامعه هنرىست" . آغداشلو با طنین صداى رادیویىاش گفت:" بچه که بودم هر وقت مادرم را اذیت مىکردم مىگفت: اگه اذیتم کنى میذارم میرم؛ بعدها که بزرگتر شدم از مادرم پرسیدم : راستى مىگفتى میذارم میرم، کجا مىرفتى؟ مادرم خندید و گفت: هیچ جا، جایى نداشتم برم . حالا این شده حکایت من؛ آن روز از برخى گفتهها و کردارها دلگیر بودم، گفتم میذارم میرم ولى آخه من کجا را دارم برم؛ جایى ندارم برم؛ ایران خونه منه."
بخشهایى از این یادداشت امروز چهارشنبه ١٧دى در روزنامه شرق صفحه ١٤ به چاپ رسیده است