نمایش بهرام بیضایی بر اساس داستان صادق هدایت/ انتشار بخشهایی از "داش آکل به گفته مرجان"
"داش آکل به گفته مرجان" که به مناسبت هشتاد و نهمین سال مرگ صادق هدایت اجرا میشود، نمایشی براساس داستان داش آکل صادق هدایت است
ایران آرت: منتظریم و بیتاب، برای اجراهای فوقالعاده. برای صف ایستادنها. برای لذت کمنظیر تماشای اثری از بهرام بیضایی. خبر اجرای نمایش جدید بهرام بیضایی در خارج از کشور، جالی خالی او را بیشتر نشان میدهد.
بیضایی قرار است جدیدترین نمایش خود را نوروز امسال در دانشگاه استنفورد روی صحنه ببرد. "داش آکل به گفته مرجان" که به مناسبت هشتاد و نهمین سال مرگ صادق هدایت اجرا میشود، نمایشی براساس داستان داش آکل صادق هدایت است که اینبار اتفاقات از زبان مرجان روایت میشود. هدایت، داستان داش آکل را در سال 1311نوشته و یکی از یازده داستان مجموعه داستان سه قطره خون است.
همشهری نوشت؛ دوست داشتیم برای روز تولدش کار کنیم؛ به اندازهای که میتوانیم. اما در پیامی عنوان کرد که نیازی برای گرفتن تولد نیست.
او با اشاره به همزمانی تولدش با مرگ اکبر رادی نمایشنامهنویس و زلزله بم همچنین وقایع اخیر نوشت: "من این روزها هیچ شرکتی در هیچ جشن و آیینی ندارم." اما داستان تولد بیضایی برعکس شد. درامنویس بزرگ روزگار ما، هدیه تولد را به روزنامه همشهری داد و بخشهایی از نمایشنامهای که قرار است روی صحنه ببرد را برای انتشار در روزنامه در اختیار ما گذاشت. خواندن همین صحنه، عطش ما را بیشتر کرد. به امید پایان انتظار درک آثار این مولف کمنظیر نمایش و سینمای ایران در تالارهای ایران.
از مژده شمسایی، افشین هاشمی، و ندا آلطیب که در رساندن این نوشته به ما کمک کردند سپاسگزاریم.
گفتگوی مادر و دُختر درباره داشاک
مرجان: مادر جانم مرا صدا زد اتاق نشیمن صحبت یومیه!
مهبانو: گُفتم مرجان سیاه نپوش؛ پدرت اگر تُو را به خواب بیند دِلش میگیرد! مجبور نیستی بیش از چهلاش!
مرجان: گُفتم به این زودی؟ شما خُودتان چی؟
مهبانو: گُفتم من مَنَم ـ زنش ـ یادت نیست؟ و چرا این همه پرهیز میکنی از داشاک که برای زندگی ما میدَوَد؟
مرجان: نپُرسید ـ سختم است مادرجان ـ بهم سنگین میآید جای پدر!
مهبانو: دیدم مرجان -دیدم؛ همان روز اول که به این خانه پاگذاشت! و راستی چه سکوتی شد میان حرف وقتی پرده پس زدی!
مرجان:دلم ریخت ـ بد کردم؟
مهبانو: گفتم حق داری مرجان - بیخبر نباید باشی!
اما کاش ندیمآقا ندیده باشد- یا خالهْ دِلخُوش یا عمّهها-
آنچه را که من دیدم!
مرجان:دلم تپید و گفتم مگر شما چی دیدید مادرجان؟
مهبانو: انگار صاعقه زد! چشمتان به هم افتاد و جوری بهنظرم رسید که هر دو تکان خوردید!
مرجان:ترسیدم - هیچوقت این طایفه قدّارهبند را از نزدیک ندیده بودم! صورتش مادرجان ـچه بُریدگیهایی!
مهبانو: جای قدّاره - بدجور جوش خُورده؛ جاهایی زیاد و کم - و زشتَش کرده مگر با نگاهِ دیگری!
مرجان:خواستم ببینم کیست این لوتی که اسمش همه جا هست! هیچ شباهتی نداشت به کسی که قرار است جای پدرم باشد!
مهبانو: به قدر یک دقیقه چشم از هم برنداشتید مرجان!
برقی در چشمها ــ که تازگی داشت!
مرجان:یکباره دیدن چندشآور بود!
مهبانو: قسم میخورم که صدای قلبات را شنیدم!
مرجان:چرا مادرجانم امتحانم میکرد؟
مهبانو: نه مرجان ــ چرا از او بترسی؟ هر چه باشد این لوتی به دستبرد که نیامده!
مرجان:گونههایم از آن نگاه غریبه آتش گرفت -[یکهو]مادرجان ــ من بدگِلام؟
مهبانو: بیخود نگو ــ دستکم چشمهای تو گیراست!
از این به بعد او را در این خانه زیاد میبینی ـ و بالاخره روزی میبینی که وقتی پرده را پس بزنی سکوتی نمیاُفتَد میان حرف!
مرجان:[برخیزد]مادرجانم چه میخواست بگوید که نگفت؟
[صحنهیاران به چوب کوفتن آوای بَدبَده بیرون میآورند ــ]
صحنهیاران: بَدبَده! بَدبَده! بَدبَده! بَدبَده!
زنده باد بهرام بیضایی