از دیدار با همینگوی تا استعفاء/ قطعاتی از زندگی نامه منتشر نشده اسماعیل فصیح
آنچه که می خوانید قطعاتی از زندگی نامه منتشر نشده اسماعیل فصیح، نویسنده و مترجم ایرانی، به قلم خود اوست.
ایران آرت:اسماعیل فصیح داستاننویس و مترجم ایرانی بود.وی در دهههای شصت و هفتاد جزو پرفروشترین نویسندگان معاصر بود.رمانهای شراب خام، داستان جاوید، ثریا در اغما و درد سیاوش از مهمترین آثار او بهشمار میروند.
ملاقات با ارنست همینگوی
کلاس های من از اول فوریه شروع شد. بیشتر درس ها درباره ادبیات جهان بود، با دو درس خاص درباره کارهای ارنست همینگوی. استادان به کارهای او بیشتر از کارهای دیگر نویسندگان آمریکا و اروپا توجه می کردند. ماه ها بود که استادان ادبیات دانشگاه و دانشجویان علاقه مند از ارنست همینگوی، که همان نزدیکی ها زندگی می کرد، دعوت کرده بودند روزی به دانشگاه بیاید و درباره ی زندگی و نوشته های خود برای شان سخنرانی کند. همینگوی این دعوت را عقب انداخته و گفته بود حال و حوصله و توانش را ندارد. سرانجام در ماه آوریل جواب مثبت داد و قرار شد روز یک شنبه بیست و سوم آوریل، ساعت ده صبح سخنرانی اش را انجام دهد. آن روز من و آنابل صبح زود به دانشگاه رفتیم تا جای خوبی در سالن پیدا کنیم. نشان به آن نشانی که همینگوی تا ساعت یازده پیدایش نشد. سرانجام خبر رسید که وارد محوطه دانشگاه شده. لباس اسپورت با شلوارک شکاری و پیراهن نیم تنه ورزشی به تن داشت. او که در آن زمان شصت ساله بود، به سالن اجتماعات نیامد. روی صندلی ای وسط چمن باغ بزرگ نشست و رئیس دانشگاه و استادان هم حریفش نشدند. همه حاضران، استادان و دانشجویان به صورت نیم دایره جلویش نشستند. من و آنابل در اولین ردیف جاگرفتیم . همینگوی که منتظر بود همه سر جاهایشان بنشینند، مدام عصایش را از این دست به آن دست می کرد و به من خیره شده بود. لابد چون مثل بقیه پسرها موبور و چشم آبی نبودم. با صدایی ظریف و کمی زنانه پرسید:" شما کجایی هستید؟"
حتما فکر کرده بود من با خوش پوشی و پوست سبزه اهل آمریکای لاتین هستم. با لهجه آمریکایی گفتم " آیرن"؛ که البته دو معنی داشت: یکی "ایران" و یکی "من دویدم" . با خنده سرش را بالا گرفت و پرسید:"تمام راه را؟ نه از آسیا تا آمریکا؟"
گفتم:"نه، آقا ! با اتوبوس و قطار و هواپیما."
"چه می خوانید؟"
"زبان و ادبیات انگلیسی. من در تهران کتاب پیرمرد و دریا را خوانده ام. در جهان کم نظیر است. بهترین رمانی است که تا کنون نوشته شده."
"این طور فکر می کنید؟"
"اثر ادبی جاودانه ای است و کاملا نمادین، زیرا وقتی مرد در دریای زندگی بزرگ ترین ماهی عمرش را گرفت و آن را با قایق به ساحل کشاند، کوسه های خونخوار از آن جز اسکلتی باقی نگذاشته بودند."
با خنده ای کم حوصله یک انگشتش را به طرف من دراز کرد و پس از مکث کوتاهی فقط گفت: "Right". همه دست زدند. آنابل برگشت و با عشق و تحسین به من نگاه کرد. فکری در سرم می چرخید. نمی دانستم ارنس همینگوی به من گفته "Right" یعنی درست است، یا گفته write"" یعنی بنویس .
روزی شگفت و نازنین از آب درآمد. تنها باری بود که او را که در هشتاد کیلومتری ام زندگی می کرد دیدم. دفعه بعدی وجود نداشت. یک ماه بعد شنیدم که با شلیک گلوله ای در دهانش خود را کشته است.
بازگشت به ایران و آغاز تدریس در اهواز
برای اینکه تنها و آرام باشم، اتاقی مفروش در خانه ای بالای هتل دربند نزدیک میدان سربند کرایه کردم. مدتی فقط با کتاب خواندن و قدم زدن و نوشتن خاطرات و داستان کوتاه وقت گذراندم. در اواخر زمستان 1341شمسی، مطابق 1962 ، روزی از دیدار مادر برمی گشتم که در یکی از کوچه های فرعی خیابان دانشگاه یکی از هم شاگردی های دوره دبیرستانم ، ایرج فلامکی عزیز را دیدم که زردشتی بود . با هم دست دادیم و روبوسی کردیم. وقتی فهمید من تازه از آمریکا آمده ام، گفت بهترین کار برای من تدریس زبان در شرکت نفت آبادان و مناطق نفت خیز است . صحبت های آن روز برای من نقطه عطفی از آب درآمد. چند روز پس از دیدار با او یک روز صبح با مدارک تحصیلی به ساختمان اصلی شرکت نفت رفتم. پس از معرفی و نشان دادن مدارکم به مسئول پذیرش ، او با دفتر شخصی که سفارش من به او شده بود تماس گرفت و مرا پذیرفت. با آسانسور بالا رفتم و اتاقش را پیدا کردم. در زدم و اجازه ورود گرفتم. پس از سلام و صحبت های اولیه لیسانس ادبیات من از دانشگاه مانتانا را نگاه کرد و به انگلیسی گفت :"من هم فکر می کنم بهترین جا برای کار مناطق نفت خیز است. هم دانشکده نفت آبادان را داریم و هم هنرستان صنعتی اهواز را . در این دوجا شما بهتر می توانید به این صنعت خدمت کنید."
"بامسرت"
" من خودم هم در جنوب کار کرده ام. در اصل هم بوشهری ام. جنوب ایران جای خوبی است. من یادداشتی برای آقای فروهری، رئیس بخش استخدام می نویسم. ببرید به دست خودشان بدهید تا برای تان اقدام کند. جای خوبی را پیدا خواهم کرد، مطمئنم."
کاغذی برداشت و مشغول نوشتن یادداشت برای آقای فروهری در اداره استخدام شرکت نفت شد. طولی نکشید که یادداشت را به دست آقای جمال فروهری در اداره استخدام و کاریابی دادم. آقای فروهری برای یادداشت همراه من احترام زیادی قائل شد و برای خوشحال کردن من گفت: "اتفاقا در هنرستان صنعتی اهواز از مهر ماه آینده قرار است بخش بازرگانی هم ایجاد شود. ما با نامه ای شما را معرفی می کنیم. بهتر است لیسانس های خود را به تایید وزارت فرهنگ و هنر برسانید ولی ما اول شما را برای مصاحبه ای می فرستیم."
بلا فصله در پرواز هفته بعدهواپیمای شرکتی" فرندشیپ" برایم جا گرفت و گفت ماشین شرکتی ساعت هفت صبح می آید دنبالم و مرا به فرودگاه می برد، و بازگشت هم دو روز بعد است. هفت روز بعد، یعنی هفدهم اسفند1341 ، من شب را پیش مادرم ماندم. برف سنگینی می بارید. صبح ماشین شرکتی آمد دنبالم. نیم ساعتی آن اطراف گشته بود تا بتواند ما را در آن گوشه سوت و کور جنوب شهر پیدا کند. من پس از خداحافظی با مادرم، سوار شدم و به سرعت به سمت فرودگاه مهرآباد رفتیم. دقایقی پیش از پرواز بود که سرانجام سوار شدم. بعد از ساعتی پرواز، به فرودگاه کوت عبدالله اهواز رسیدیم . آقایی به اسم ترابی که بعدا فهمیدم رئیس آموزش شرکت اهواز است، به من خیرمقدم گفت و با خنده مهربانی مرا با ماشین خودش به ناحیه خرم کوشک شرکت در اهواز برد بیشتر روز را با جمشید لعلی ، رئیس منطقه، فیلیپ هوتمن هلندی ، رئیس هنرستان صنعتی؛ وتونی لاتن انگلیسی، رئیس قسمت بازرگانی جدید مصاحبه کردم . 20دانشجوی اهوازی سیکل اول با کنکور و مصاحبه انتخاب شده بودند. از مهر سال آینده دوره شان شروع می شد و بعد از گرفتن دیپلم بازرگانی به استخدام شرکت درمی آمدند. ظرف دو روز بعد با کسان دیگری هم صحبت کردند . همه از تسلط من به زبان انگلیسی خوششان آمد و نظر مثبتشان را اعلام کردند. قرار شد حکم استخدامم همین امسال به تهران فرستاده شود و از شهریور آینده شروع به کار کنم. استخدام در اسفند1341 و شروع به کار در شهریور 1342. عصر روز بعد به تهران برگشتم و به مادر خبر دادم که از شهریور سال آینده در شرکت نفت خوزستان مشغول به کار می شوم. مادر خوشحال شد و برایم دعا کرد.
شراب خام
من در کنار تدریس ( در اهواز) صبح ها روی داستان شراب خام و شخصیت ها و وضع جامعه آن روزگار وجنگ درونی بین آریان و عرب ها و آمریکایی ها کار می کردم. درواقع باید از مایه های داستان کوتاه خاله توری در نوشتن این رمان هم استفاده می کردم و راوی باید همان جلال آریان می شد. همان طور که گفتم، من در زندگی گم شده روحی خیال پروری بودم. مایع دیگر من در عالم دیگر خیال این بود که برای پدرم یک زن صیغه ای بگیرم تا او با زاییدن چهار بچه در خیابان فرهنگ، دور از بازارچه در خونگاه ، نگهدارد و فامیل شان آریان باشد، نه فصیح عربی.
روای رمان شراب خام پسر دوم این صیغه بود ، جلال آریان. جلال آریان تازه از آمریکا به ایران بازگشته و در تهران در یک شرکت دارویی آمریکایی کار می کند. با مردم دوست نیک است . برای برادر کوچک مریضش پرستار خوبی است. با عرب قاچاقچی و خائن و قاتلی در شرکت سروکاردارد که در خرمشهر کار می کند و پندار و کردارهای خشنی دارد: صمد خزایر. نام آن دختر صیغه شده سفید و بور شمالی پوری است . در واقع اهل شمال خراسان طرف های بلخ است و مدتی است که با پدر و مادر فقیر و مریضش در تهران زندگی می کند و در خانه خاله بیوه و تنهایش نزدیک خرابه سنگلج آلونک دارند. پدر به عنوان مهریه پوری برایشان در خیابان فرهنگ خانه ای می خرد و چون اهل شهر بلخ بودند که شهر تاریخی زرتشت است ، با احتیاط برای او با فامیل آریان شناسنامه می گیرد ، نه فصیح عربی .
استعفای ناکام
اوایل مهر ماه 1344 روزی در راهروی قسمت بازرگانی از دفترم بیرون می آمدم که اریک بمفورد را دیدم که با دست های به کمر چسبیده محکم قدم می زد، عین کاپیتان های کشتی . ناگهان دیدم پس از لحظه ای ایستادن با عصبانیت وارد یکی از کلاس های امور بازرگانی بین المللی شد که آقای ضیاء تدریس می کرد . بدون احترام به استاد، جلوی پنجره ردیف اول رفت و دودستی سر یک دانشجوی کنار پنجره را که داشت به بیرون نگاه می کرد گرفت و مثل جاشوهای کشتی های جاسوسی سر او را از طرف پنجره برگرداند طرف استاد و به انگلیسی ، بلند و تلخ گفت :"دانشجو سر کلاس جلو معلم از پنجره منظره نگاه نمی کند، این بی تربیتی است !"
من با دیدن این حرکت زشت یک رئیس جلوی معلمی وارسته ، عصبانی شدم و رفتم توی کلاس و به انگلیسی به بمفورد گفتم :"آقا، در چنین موقعیت ساده ای ، دخالت شما خیلی خشن است!" بعد به فارسی از آقای ضیاء و هنرجو معذرت خواستم. بمفورد در وسط کلاس، با صدای بلندی به من گفت:"لعنت! به شما چه ؟"
من بدون اینکه کلامی دیگر به او بگویم ، با مهربانی از آقای ضیاء معذرت خواستم :"از اینکه وسط کلاس تان چنین کار ابهانه ای از رئیس سر زد ، متاسفم. خدانگهدار."