این یک جور نبش قبر است، فقط محترمانه!/ از سودای روشنفکری تا سر ارادت بر آستان نهادهای رسمی
در فضای اخیر ادبیات ما با داستانها و نهادهایی ضدعفونیشده چطور میتوان از خویشاوندی اختیاری با نویسندگانی از سنخِ احمد محمود و هدایت و گلشیری گفت؟
ایران آرت: تقلید از تصاویر، از هنر، گاه میتواند از یک پرتره ادبی یا سبک ادبی او اتفاق بیفتد، چنانکه در ادبیات معاصر ما این تقلید یا دستکم سعی در تقلید از نویسندگانِ پیشرویی چون صادق هدایت، جلال آلاحمد، احمد محمود، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی و دیگران اتفاق افتاد و وجه غالبش شامل کپیهای رنگپریدهای بود که بهتعبیر گوته نمیشد در برابر کراهتشان سکوت کرد. در ادامه بخشی از مطلب شیما بهرهمند که دیروز در شرق منتشر شد میخوانیم: تصاویری که سعی داشتند ادبیات این پرترهها را به انقیادِ فضای ادبی موجود در آورند و خودْ فاقدِ هرگونه ربط و نسبت و خویشاوندی با سبک و سیاق و سلوک آن نویسندگان داشتند.
احمد محمود داستانی دارد با عنوان «درد فراموششدن، درد جاودانه» که بهکرات در نشریات ادبی چاپ شده و گویا در هیچیک از کتابهای احمد محمود نیامده است جز در «بیداردلان در آینه» که معرفی و نقد آثار این نویسنده است. داستان، شرح بازگشت نویسنده مردهای است به جهان زندگان و در گورستان بر سر مزار او میگذرد و فضایی میانه وهم و واقعیت دارد. داستان از حضور راوی در گورستانی پرت و خلوت آغاز میشود، از زیر چارطاقی بنفش، آفتابنشین، جایی که نویسنده وصیت کرده بود آنجا دفن شود. بعد مردی ظاهر میشود «با عصای آبنوس و رخت ساده سیاه»، خودِ نویسنده یا شبح او. «سرم گشت به مسجد انگار کسی گرداندش. دیدم میآید... پیش رفتم. لبخندبهلب گفتم: تو کجایی؟ سرگردان شدم! گفت: اگر صدایت را نمیشنیدم نمیشناختمت!» داستان در پرشی یکباره میرود به کتابخانهای که راوی آنجا بهدنبال آخرین اثر استاد آمده است و خطاب به کتابدار عنوانِ کتاب را میگوید و کتابدار جواب میدهد که کتابهای زیادی با این عنوان دارند و بعد، از سال چاپِ کتاب میپرسد. «چهلودو سال قبل.» کتابدار با آخرین اثر استاد سر میرسد، کاغذهای زرد، پُر از خاک، و طلاکوب نام نویسنده ریخته است. بعد داستان میپرد به شهر که از جا کنده شده بود انگار و تابوت استاد بر فراز انبوه دستان کج و راست میشد. و صدای نویسنده: «از آنهمه خاطره، چهل سال شهرت، هیچ نمانده است... هیچ دردی این جهنم تنهایی را درمان نمیکند - همه رنگباخته، بیارزش و گاهی... شرمانگیز!» مرد سیاهپوش عصابهدست رو برمیگرداند به سنگ قبر پوسیده با نوشتهای خوانا و ناخوانا، به زمین نگاه میکند و درمیآید که «عجب! پس حالا اگر گاهی آثارم را بخوانند، بهقصد بررسی تحول و تطور داستاننویسی میخوانند - نوعی نبش قبر محترمانه! » مینشینند بر سر قبر نویسنده تا فاتحهای بخوانند، راوی بهرسمِ مألوف با سنگریزه بر سنگ قبر خط میکشد و ضربه میزند، چشم که باز میکند استاد نیست. دور و دورتر هم کسی نیست. جای پایی هم بر خاک نمانده. تاریک شده است. در نقدی بر این داستان که در همان «بیداردلان در آینه» آمده، منتقد، نقلی از بورخس آورده است از این قرار که بورخس در کتابخانهای کار میکرده، روزی یکی از کتابداران کتابِ فرهنگ نویسندگان آرژانتینی را به او نشان میدهد و میگوید، ببین نام این نویسنده سرشناس چقدر شبیهِ نام توست! حکایتی که بیشباهت به وضعیت «استاد» یا نویسنده داستان احمد محمود نیست. احمد محمود این داستان را به هر هدف و مقصدی نوشته باشد، وجهِ نمادین اثر و انطباق شخصیت نویسنده با خودِ او از تمام نقدونظرها سر در میآورد. این داستان قابلیت تفسیر بسیار دارد، یکی از سرراستترینِ آنها میتواند سفر نویسنده به آینده باشد برای درک این نکته که جاودانه شده است یا فراموش، که نزدیکترین قرائت به عنوان داستان نیز هست. اما در قرائت دورتر از این اثر میتوان گفت احمد محمود در زمان حیاتش تکلیف خود را با آیندگان و اخلافش که بناست او را جاودانه یا فراموش کنند روشن میکند.
در فضای اخیر ادبیات ما با داستانها و نهادهایی ضدعفونیشده چطور میتوان از خویشاوندی اختیاری با نویسندگانی از سنخِ احمد محمود و هدایت و گلشیری گفت مگر از چند استثنا، که در پیوند با سنت ادبی گذشته بهنوعی از گلشیری و ساعدی و دیگران نَسب میبرند و نمونهاش کورش اسدی که برخلافِ بسیاری دیگر از همدورههایش در سبک و نگاه ادبی از گلشیری برائت نمیجست و از سوی دیگر خود را به نام (تصویر یا عکسِ) گلشیری الصاقنمیکرد.
جز این، احمد محمود رای قاطعانهای داشت درباره هنرمندانی که سودای روشنفکری دارند و سر ارادت بر آستان نهادهای رسمی. «هنرمند باید حتماً ایدئولوژی داشته باشد و باید برای خودش جهانبینی مشخصی داشته باشد. چون بدون داشتن نگاه خاص به جهان، اصلاً تکلیف داستانی که مینویسد روشن نیست. تناقضات عجیبی بهوجود میآید.» او در ادامه با ظرافت اشاره میکند که نویسنده ایرانی به هر حال درگیر سیاست است چه خودْ آگاهانه بهسمت سیاست خیز بردارد و چه بهسمت سیاست کشانده شود. این از تکلیفِ احمد محمود با داستان و ادبیات و نویسنده و سیاست. اما نویسنده دیگری هم هست که اخلافِ بسیار دارد با داعیه انتساب به او. هوشنگ گلشیری. کسی که ادبیات ما دیری است تمام داشتهها و نداشتههایش را بهحساب او میگذارد، که او ردا میبخشید و کارگاه داستان و مریدانی داشت و این سلسلهمراتب موجود در فضای ادبی و مراد و مریدپروری از او شروع شده و چهبسا از قبلترش، از جلال آلاحمد که خرقه میداد و نویسنده بر زبان میانداخت...
هوشنگ گلشیری نیز در گفتهها و نوشتههای خود بهقدر کفایت از مرام و مسلک ادبی-سیاسی خود گفته است. او در مصاحبهای تلویزیونی بهصراحت از رویکرد ادبی خود میگوید و جالب آنکه این هر دو، احمد محمود و گلشیری، رویکرد ادبی خود را با منش سیاسیشان همبسته میدانستند و در هر نوشته و گفتاری مدام از این به آن گریز میزدند. گلشیری منتقدان خود را بیپاسخ نمیگذارد و از شیوه زبانی و شگردش در استفاده از زبان قدیم میگوید. اینکه او بهکارگیری زبان قدیم یا حتا فُرم قدیم را مترادف با ارتجاع یا محافظهکاری و سنتگرایی نمیداند و این رویکرد اگر آگاهانه و خلاق باشد ازقضا امکانهای تازهای را برای ادبیات فراهم میآورد، نمونهاش «معصوم»های او. گاه زبان قدیم میآید تا ساختار قدیم را نشان دهد، بهسخره بگیرد و اسطوره را بشکند. گاه برای عمقبخشیدن به اثر، از زبان قدیم وام میگیرد.