درباره نامههای ابراهیم گلستان به سیمین دانشور/چشمهای شهلامان!
انسانبودنهامان اگر که انسانیم از اندیشههامان است، در اندیشههامان است، در برداشتهامان به ماخذ انسانی از زمانهمان و خصلت و اعمال همزمانههای دور یا نزدیک
ایرانآرت: اینکه ابراهیم گلستان نامهای بنویسد، آنهم به سیمین دانشور، که او هم مانند گلستان از نویسندگان مهم تاریخ داستاننویسی ایران است، کافی است تا چنین نامهای را از نوشتهای خصوصی که صرفا بیان احوال و خاطرات شخصی است فراتر برد و آن را به تاریخ معاصر ایران یا دستکم بخشی از این تاریخ پیوند زند. کتاب «نامه به سیمین» به همین دلیل خواندنی است؛ کتابی که اخیرا در نشر بازتابنگار چاپ شده و شامل نامه بلندی است که ابراهیم گلستان در چهارم فروردین ١٣٦٩ به سیمین دانشور نوشته است و در آن، بدون تعارف و با همان صراحت همیشگی که ویژگی گلستان است، وجوه پنهان بخشی از تاریخ ادبیات و روشنفکری معاصر را روی دایره ریخته است.
ابراهیم گلستان شخصیتی است که در دورهای از حساسترین و بحرانیترین دورههای تاریخ معاصر ایران حضور داشته است؛ آنهم حضوری فعال؛ حزب توده و اعضای سرشناس این حزب را از نزدیک و از درون دیده است. با بسیاری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان و شخصیتهای فرهنگی و سیاسی تاریخ معاصر ایران از نزدیک حشرونشر داشته است. هم در سینما کارهایی ماندگار از او بهجا مانده و هم در ادبیات داستانی. از طرفی طرز نگاه او به پیرامون باعث شده همهچیز را از منظری متفاوت بنگرد و تحلیل کند و تن به رسوم عادتشده ندهد. در فیلمها و نوشتههایش هم، از جمله در همین کتاب «نامه به سیمین»، از همین منظرِ خلافآمد عادت به اتفاقات و آدمها میپردازد. به همین دلیل «نامه به سیمین» صرفا تعریف چند خاطره از چند آدم نیست، بلکه تحلیلی از یک دوران را در پشت خود دارد و همچنین نقد روایتهای مرسوم از تاریخ و رویدادهای تاریخی و آدمهای حاضر در آن رویدادها را.
«نامه به سیمین» ، چنانکه از سطرهای اول آن معلوم است، پاسخ ابراهیم گلستان است به نامهای از سیمین دانشور که آن نامه نیز، خود پاسخ نامهای بوده که گلستان قبلا به دانشور نوشته بوده است. در ادامه بخشی از این کتاب را میخوانید: «عادت نباید کرد، باید تامل کرد، دید، و به استواری دید، به استواری بود، به استواری گفت. زیرا نگفتنِ چیزی که خوب میشود دیدش با کلیه بدیهایش، نادرست بوده است و خست است و ظلم به نسلی که بعد میآید؛ بیفرهنگی است و ضدمعرفتبودن، پس ضدانسانی است. فرهنگ ارثی است از خلاصه و تقطیر تجربههایی که هر نسلی به دست آورده است. این است معنی تداوم انسانی، نه آنچه در حدود تن محدود میماند. هرکس به سهم خود باید آن را بگذارد برای بعدیها. کوتاهی و بلندی و چاقی و لاغریهامان، دنداندرد و پای لنگ و کله بیمومان، یا آن سپید سیم ردهها و چشمهای شهلامان – یا باباقوری و آب پلچوکی – تمام خاک خواهد شد، مطرح نخواهد بود. انسانبودنهامان اگر که انسانیم از اندیشههامان است، در اندیشههامان است، در برداشتهامان به ماخذ انسانی از زمانهمان و خصلت و اعمال همزمانههای دور یا نزدیک.»