وجه مشترک مهاتما گاندی و توماس ادیسون چیست؟
نوشته تازه محمود سریعالقلم، استاد دانشگاه را بخوانید
ایران آرت: آنهایی که در حرفۀ خود موفق بودهاند و دستاوردی از خود به جای گذاشتهاند، از درک روانشناسانۀ عمیقتری از انسان برخوردار بودهاند. به عنوان مثال وجهِ مشترکِ مهاتما گاندی و توماس ادیسون چیست؟ در میانِ خصلتهای گوناگون، آنها با تلاش فراوان و رفتارهای با ثبات، اعتمادِ مخاطبان را جلب کرده بودند.
به گزارش ایسنا، محمود سریعالقلم، استاد دانشگاه، در یادداشتی در وبسایتش نوشت: «اگر خوانندۀ محترم فرصت کرده باشند حدودِ پنجاه زندگینامه از کارآفرینان، دانشمندان، هنرمندان و سیاستمداران را مطالعه کرده باشند، احتمالاً به این نتیجه رسیده باشند: آنهایی که در حرفۀ خود موفق بودهاند و دستاوردی از خود به جای گذاشتهاند، از درک روانشناسانۀ عمیقتری از انسان برخوردار بودهاند. به عنوان مثال وجهِ مشترکِ مهاتما گاندی و توماس ادیسون چیست؟ در میانِ خصلتهای گوناگون، آنها با تلاش فراوان و رفتارهای با ثبات، اعتمادِ مخاطبان را جلب کرده بودند. حتی اگر گاندی، بیست درصد از سخنانش بر اساس دروغ، فریب، وارونه جلوهدادن و کتمانِ حقیقت بود، نمیتوانست به اهداف خود رسیده و جایگاهِ مثبت و ویژهای در تحولات قرن بیستم به دست آورد.
در کانونی که روانشناسی اندیشه و عمل خود را دقیق نشان میدهد، کانون اختلاف است. اختلاف و تضاد میان انسانها، نهادها و دولتها امری طبیعی است اما روشِ حل اختلاف است که درونها را رونمایی میکند. در اختلاف و روش حل اختلاف است که انسانها شناخته میشوند، باطن آنها کشف و تناقضات میان ظاهر و باطن بروز میکند. وقتی از ۱۰ جملۀ یک فرد، یازده جملۀ آن ناصحیح، غیرواقعی و تحریف شده باشد، طبعاً طی زمان و با تشخیص مخاطب، اعتماد شکل نمیگیرد. روانِ یک انسان سالم، راستگویی و احترام را میطلبد. درکِ دقیق از خود و از اختلاف، هم fact میخواهد و هم روانشناسی انصاف و به خود راست گفتن و دقت در کلام. اصولاً نحوۀ حرفزدن خود دریایی از هنر است و باطن را ظاهر میکند. روانشناسی صدق/راستگویی از حکمرانی گرفته تا وزارت تا ستوننویسی تا یک تصادف ساده رانندگی مصداق دارد. عدم صدق/فقدان راستگویی، تاریخ مهلت دارد. یکی از فرازهای بسیار جذابِ سفرنامههایی که به خاورمیانه مربوط میشود این است که نویسندگان نقل میکنند: آنها بدون دلیل و بدون حتی این که ضروری باشد، دروغ میگویند. به گفتۀ یکی از فلاسفۀ بزرگ امروز ایران، کلِ طبیعت و خلقت بر یک ستون بنا شده است: ستونِ صدق.
وارونه جلوهدادن مسایل و فقط ۱۰ درصد از حقیقت را گفتن نشانۀ روانشناسی ناسالم است و ادراک، آگاهی و تشخیصِ طرفِ مقابل را نادیدهگرفتن. یکی از دقیقترین تعاریفی که از مفهومِ قدرت شده این است: فردی و سیستمی خوب قدرت را درک میکند که محدودیتهای آن را بشناسد. به عبارت دیگر، ظرفیت خود را دقیق محک بزند، با fact نظر بدهد، شفاف بداند چه مقدور است و چه مقدور نیست. از آن چه هست خود را بزرگتر نبیند و خود را آن چه نیست، نشان ندهد. گزاف نگوید، متورم سخن نگوید، طرف خود را نه دست کم بگیرد و نه بزرگ جلوه دهد. منصف باشد و جایگاه دقیق خود را تشخیص دهد. رسانهها هم با راستگویی اعتبار پیدا میکنند. گفته میشود ۹۹ درصد از آن چه BBC می گوید عین حقیقت است ولی در آن یک درصد باقیمانده کهکشانی از پیچیدگیها و رازها نهفته است. بیدلیل نیست که برنامۀ Hard Talk در BBC حدود ۴۵۰ میلیون نفر بیننده در سطح جهانی دارد. در مهر ۱۳۵۰، شش هزار فعال سیاسی در زندانها نگهداری شدند تا جشنهای ۲۵۰۰ ساله برگزار شده و قدرت ایران به نمایش گذاشته شود. این در حالی بود که ۵۵ درصد از بانوان کشور حتی سوادِ خواندن و نوشتن را نداشتند. ۱۲۰ پروازِ هواپیمای باربری نظامی در طول شش روز از پاریس به شیراز و محلِ برگزاری جشنها، مواد غذایی فرانسوی منتقل کردند؛ در حالی که در همین مقطع، آب شُرب شش هزار روستا در کشور با تانکر تامین میشد. این توهّم از خود و قدرت خود و جایگاه خود، هفت سال بیشتر دوام نیاورد و قاعدتاً به این صورت، قانون طبیعت با گفتارها و رفتارهای غیرمتوازن برخورد کرد.
وقتی فردی بیست سال سردبیر یک نشریه باشد یا بیست سال رئیس یک دانشکده باشد یا بیست سال رئیس یک شرکت دولتی باشد یا بیست شغلِ متفاوت ولی همزمان داشته باشد، خودبهخود با روانشناسی منفی، محاسبات ذهنی منفی و تضادهای ناخوشایند زیرمجموعههای خود مواجه میشود. اگر در مباحثههای فکری، فردی به دیگری بگوید: شما سواد ندارید، خودبهخود با این کلمات طرف مقابل را به نزاع، بدبینی و کدورت دعوت میکند. این در حالی است که میتوانست بگوید: شما احتمالاً اطلاعات کافی ندارید یا اجازه دهید من از یک منظر دیگر به این موضوع بپردازم. هیچ انسانی دوست ندارد به او بگویند شما نادان و بیسواد هستید. شاید خوانندۀ محترم، الفاظ و رفتار رد و بدل شده بعد از یک حادثۀ رانندگی را شنیده و دیده باشند. اگر به ما روانشناسی سالمِ انسان آموزش داده شود، به یک فوتبالیستِ معروف جهانی زمانی که با او اختلاف فکر یا روش داریم، دشنام نمیدهیم. اگر به ما روانشناسی سالمِ انسان آموزش داده شود، به فردی که تازه فوت شده هر آن چه میخواهیم نمیگوییم و نسبت نمیدهیم. دشنام به طرفِ مقابل فقط اختلاف را پیچیدهتر و طولانیتر میکند. در شاخۀ روانشناختی علمِ روابط بینالملل، بحثی تحتِ عنوان مطالعاتِ شناختی (Cognitive Studies) وجود دارد که به شناختِ ساز و کار ذهنی و رفتاری رهبران جهان از طریق «تحلیل محتوا» میپردازد؛ به این صورت که این فرد از کدام واژهها بیشتر استفاده میکند. اصولاً دایرۀ واژگانِ او چقدر گسترده است، چگونه مسائل و اختلافات را تعریف میکند، کدام مسائل را صریح میگوید، کدام مسائل را مبهم پاسخ میدهد و از کدام طفره میرود.
شاید خوانندۀ محترم ملاحظه کرده باشند که در برخی روزنامهها و وبسایتها، افرادی هستند که مثلاً طی یک ماه در مورد بیست موضوع مختلف قلمفرسایی میکنند. سادهترین استنباط از درون ذهنِ فردی که در بیست موضوع نامرتبط سخن میگوید یا متن مینویسد، پراکندگی ذهن و فقدان تخصص است. چطور میشود در جهان امروز هم متخصصِ ادبیات فارسی بود و هم فیلسوف بود، هم متخصصِ برجام و سیاست خارجی بود، هم متخصصِ ریشههای کمآبی بود و هم آیندۀ سیاسی عربستان؟ اگر فردی در حوزۀ خاصی نظر دهد و قلمفرسایی کند، احترام و اعتماد مخاطب را جلب میکند و طی زمان، سرمایهای اجتماعی بنا میکند. در هیچ کجای دنیا، اگر فردی به عارضۀ قلبی دچار شود، سراغ یک صنعتگر نمیرود و اگر گروهی بخواهند عمارتی را بسازند نظر یک پزشکِ گوش و حلق و بینی را نمیپرسند. تفاوت میان سنگاپور و عراق در این است که در اولی، رشتههای علوم انسانی همانند مهندسی و پزشکی بهشدت تخصصی شدهاند. اگر فردی طی یک ربع قرن زحمت کشیده و در ادبیاتِ چینی سررشته پیدا کرده باشد، دیگر در مورد سیاست خارجی آمریکا اظهارنظر نمیکند و اگر شخصی با ۳۰ سال زحمت مداوم متخصص اقتصاد چین شده، در مورد نیاتِ رهبران عربستان قلم نمیزند و آسمان و ریسمان نمیکند. عربستانشناسی یک تخصص است و چند دهه زحمت فکری و تعاملی میطلبد. نهتنها فرد باید صدها کتاب و سند و مقاله بخواند، بلکه باید با دهها فردِ متخصصِ عربستان، سالها تعامل کند تا به یک «استنباط» برسد. با تَورُقِ وبسایتها و گپهای دوستانه در تحریریه نمیتوان متخصص شد. چنین افرادی نهتنها طی زمان اعتباری کسب نمیکنند بلکه ،بهمراتب مهمتر، عملکرد آنها حاکی از فقدان درک روانشناسی مخاطب است.
شاید بتوان با مطالعۀ متون دموکراسی که بالغ بر پانصد کتاب میشود ادعا کرد که روانشناسی سیاسی در کانون دموکراسی است. به عنوان نمونه در حالی که منافعِ اقتصادی و سیاسی قدرتمندان در این کشورهای دموکراتیک سر جای خود باقی میماند ولی با انتخابات دورهای، روسای جمهور و نخستوزیران مرتب تغییر میکنند و بعد رایدهندگان، احساس آزادی، حقِ انتخاب، توان تغییر شخصیتهای سیاسی و بالاخره رضایت روانی میکنند؛ یعنی همزمانیِ حفظ منافع و گردشِ قدرت. نمونۀ بارز این بحث، دستنخوردن بودجه و قراردادهای نظامی وزارت دفاع آمریکا طی بیست سال گذشته علی رغم انتخاب طیفی از روسای جمهورِ چپ و راست در آن کشور است. شاید انتخابات رقابتی و آزاد، پیچیدهترین Application روانشناسی در سیاست باشد. اگر وجهِ مشترکِ ژاپن، سنگاپور، دانمارک و نروژ را بخواهیم استخراج کنیم شاید بتوانیم صرفاً به دو واژه متوسل شویم: صدق و احترام. صدق و احترام اوج روانشناسی سالم است. وقتی در یک جامعه تعامل بر اساس صدق و احترام نباشد، افراد با گوشهنشینی واکنش نشان میدهند و به تعبیر جامعهشناسان اجتماع ذرهای شکل میگیرد (Atomization of Society). سنگاپور کشوری است با مساحت تهران، بدون منابع طبیعی و با جمعیت بومی حدود چهار میلیون نفر ولی در عین حال، تولید ناخالص ملی آن با ایران تقریباً برابری میکند. سنگاپور کشوری دموکراتیک نیست ولی شفافیت و قاعدهمندی آن احترام جهان را جلب کرده است. سنگاپور در ۴۰ کشور سفارت دارد ولی ۸۰ کشور ضرورت دایرکردن سفارتخانه در آن کشور را احساس کردهاند. عملکردِ شفافِ سنگاپور باعث شده این کشور در عموم شاخصهای رشد و توسعه اقتصادی از جمله محیط زیست جزء ۱۰ کشور اول جهان باشد. ویتنام نیز پای خود را جای پای سنگاپور گذاشته و توانسته با شفافیت و قاعدهمندی نسبت به خود، هویت خود، تاریخ خود، داراییهای خود، ظرفیت خود و واقعیتهای خود با جمعیتی صد میلیون نفری و جغرافیایی کوچک قدمهای شگفتانگیزی بردارد و احترامِ آسیاییها و غیرآسیاییها را جلب کند.
اما چرا روانشناسی در جامعۀ ما از حکمرانی گرفته تا وضعیتِ رانندگی، حضورِ بسیار کمرنگی دارد؟ یک پاسخِ علمی (و در راستای مطالعات فعلی این نویسنده درباره ریشههای روانشناسانه اقتدارگرایی) به «محتویات ناخودآگاه» ما ارتباط دارد. به عبارتی دیگر در صندوقچه ناخودآگاه ما چه آموزههایی انباشته شده است؟ گفته میشود ۹۰ درصد ریشۀ افکار و رفتار آدمی در ناخودآگاه اوست، یعنی در مورد ۹۰ درصد آن چه میگوید و رفتار میکند، خیلی فکر نمیکند بلکه ناخودآگاه او قبلاً برنامهریزی و ذخیره شده است (Pre-Programming). روانشناس کارل یونگ میگوید: به میزانی که انسان ناخودآگاه را آگاه کند، مدیریت زندگی خود را به دست خواهد گرفت. در غیر این صورت، اسم آن چه اتفاق میافتد را سرنوشت میگذارد. در یک کشور، چراغ قرمز یعنی توقف تا زمانی که سبز شود. در کشوری دیگر چراغ قرمز یعنی اگر خودرویی نیست باید رد شد. هر دو رفتار تابع ناخودآگاه است. هر دو رفتار در اثر یادگیری از محیط است، حال جامعه باشد یا رسانهها یا خانواده یا فضاهای آموزشی. هزاران واکنش و رفتار انسانها به مسائل مختلف مانند مثال چراغ قرمز است: ناخودآگاه افراد پر میشود از افکار و رفتارهای برگرفته از محیط که در شرایط مختلف بروز و ظهور میکنند. ناخودآگاه کمتر و آگاهی بیشتر به این معنا خواهد بود که انسان بر افکار و رفتارش کنترل و مدیریت دارد. به میزانی که تناسب ناخودآگاه و آگاه به نفع دومی باشد، مدنیت و عقلانیت رشد میکند. وقتی کنترل نیست، احساسات، عصبانیت، عقدهها، کمبودها و هیجانها با انباشتههای ناخودآگاه همراه و همآواز میشوند. از همین منظر است که آرنولد توینبی (َArnold Toynbee) سخنی عمیق دارد و اظهار میدارد: «مهمترین وظیفۀ یک سیستم، عقلانیکردن ناخودآگاه است. یعنی اگر هم قرار است ناخودآگاه فکر کند و عمل کند، حداقل با آموزش و محیط سالم، عقلانی و منطقی عمل کند.»
اگر ستوننویسی در بیستِ موضوع متفاوت قلم میزند، دستِ خودش نیست. آن قدر جامعه غیرتخصصی است و آن قدر افراد بیتفاوت هستند که او حتی میتواند در پنجاه موضوع نظر دهد. جامعه در ناخودآگاه خود پذیرفته است. اگر فردی میتواند بیست شغل دولتی داشته باشد به این دلیل است که ناخودآگاه جامعه آن را طبیعی میداند ولی در آلمان ناخودآگاه جامعه اجازه نمیدهد. اگر در سنگاپور فردی زباله پرت کند همه به او بد نگاه میکنند چون در خانواده، مدرسه، رسانهها و فضای عمومی آموختهاند و در ناخودآگاه آنها نقش بسته که این کارِ پسندیدهای نیست. آموزش روانشناسانۀ عقلانیت و مدنیت، کار سهلی نیست. اگر در خانواده، مدرسه، رسانهها و فضاهای عمومی، این نوع آموزشها بروز و ظهور محدودی داشته باشند طبعا نباید انتظار ناخودآگاه مدنی و عقلانی داشت. به همین دلیل است که بعضی، ثروتشان دهها برابر میشود ولی نحوۀ صحبتکردن، غذاخوردن، لباسپوشیدن، فکرکردن و قضاوتکردن آنها بهندرت تغییر میکند چون پولِ فراوان هم چنان در خدمتِ ناخودآگاه سابق عمل میکند.
مدتی قبل، این نویسنده در ردیفِ اول پشت یک چراغ قرمز در تهران توقف کرده بود. هنوز حتی سه ثانیه از سبزشدن چراغ قرمز نگذشته بود که رانندۀ یک خودروی بسیار لوکس چند میلیاردی از پشت فریاد زد: «بیشرفا برین دیگه!» از قضا در چراغ قرمز بعدی به صورت موازی در کنار او قرار گرفتم. بعد از چند رفت و برگشت کلی متوجه شدم لغت «بیشرف» وردِ زبان اوست و بیاختیار استفاده میشود و با تعریفِ متعارفِ جامعه از این واژه بسیار متفاوت است. ثروتِ او بیشتر به مصرف انجامیده است تا ادراک و ناخودآگاه جدید و مدنی. حتی زندگی در یک کشور شرقی هم نتوانسته او را تغییر دهد زیرا در ادبیاتِ شرقی گفته میشود: سفر در زمان و مکان، معنی نمیآورد بلکه سفرِ درون، مَعّیت را ممکن میسازد.
آموزشِ ناخودآگاه مدنی و عقلانی که به صورت عادات مثبت عمل کنند چالش سهمگینی برای خانوادهها، جوامع و دولتهاست. این نوع ناخودآگاه نیازمند نگاهی درازمدت به زندگی است. زندگی باید جدی و برگرفته از فکر و اندیشه و کتاب باشد. فرهنگ شفاهی خیلی کارساز نیست. ناخودآگاه عقلانی با کتابخوانی رابطۀ مستقیم و کیفی دارد. چه کسانی بیشتر کتاب میخوانند؟ آنهایی که احساس نیاز کنند تا ناخودآگاه خود را غنیتر و متحول کنند. تعریف کوتاهمدت و بسازبفروشی از زندگی با ناخودآگاه معقول سازگار نیست. وضعیت فعلی اندونزی، چین، ویتنام و سنگاپور نشان میدهد دولت نقش کانونی در تحول ناخودآگاه دارد که با ثباتِ اقتصادی و روابط گستردۀ بینالمللی تسهیل میشود. این تحلیل به معنای بینقصبودن دانمارک و سوییس نیست بلکه بحث درباره نسبت و شدت است. یعنی در این کشورها، درصد ناخودآگاه نامعقول ۲۰-۱۰ درصد است. در جوامعی که ناخودآگاه معقول ۲۰-۱۰ درصد باشد، روانشناسی اندیشه و عمل پرورش نمییابد.»