نیویورکتایمز او را از پس هاینریش بُل شگفتانگیزترین نویسنده آلمانی نامید/ معرفی کتاب توسط اسدالله امرایی
نیویورکتایمز او را از پس هاینریش بُل شگفتانگیزترین نویسنده آلمانی نامید و تایمز هم هوفمان را یکی از رماننویسان بزرگ نیمه دوم قرن بیستم معرفی کرد. بعد از گونتر گراس بیشتر از همه نویسندگان آلمانی آثار او ترجمه شده است.
ایران آرت: اسدالله امرایی مترجم شناخته شده در اعتماد نوشت: «بابابزرگم کارل هوفمان سالها توی سینما آپولو کار میکرد، تو خیابان هلنه، لیمباخ/زاکسن. من سالهای آخر عمرش را دیدم. کلاه هنری سرش میگذاشت و عصای پیادهروی دست میگرفت و حلقه ازدواج پهنی داشت که هر از گاهی در بنگاه کارگشایی کمنیتس گرو گذاشته میشد و همیشه هم صحیح و سالم به انگشتش برمیگشت. فکر پیادهروی با عصا را او به سرم انداخت، البته سالها پس از مرگش».
«پردهخوان» رمانی از گرت هوفمان، با ترجمه محمد همتی در نشر نو منتشر شده است.
گرت هوفمان سال ۱۹۳۱ در لیمباخ متولد شد و در سال ۱۹۹۳ در اردینگ درگذشت. هوفمان در سال ۱۹۴۸ به لایپزیک نقلمکان کرد و آنجا در مدرسه زبان، زبانهای انگلیسی و روسی را آموخت و در دانشگاه نیز زبانهای رومانی و اسلاوی خواند و پس از آن در رشتههای جامعهشناسی و علوم سیاسی تحصیل کرد. هوفمان در ابتدا نمایشنامههای رادیویی مینوشت. از سال ۱۹۷۰ میلادی به بعد داستانهای متعددی منتشر کرد که برای اولین رمانش برنده جایزه اینگهبورگ باخمان و در سال ۱۹۸۲ برای رمان «دورنمای برج» برنده جایزه آلفرد دوبلین شد.
نیویورکتایمز او را از پس هاینریش بُل شگفتانگیزترین نویسنده آلمانی نامید و تایمز هم هوفمان را یکی از رماننویسان بزرگ نیمه دوم قرن بیستم معرفی کرد. بعد از گونتر گراس بیشتر از همه نویسندگان آلمانی آثار او ترجمه شده است.
«داشتیم به انتظار آمدن آقای زالتسمان توی صندلیهای آپولو چمباتمه میزدیم. تازه پا به حیاط گذاشته بود و یک سیگار بوگندو توی دهانش داشت و با کشیدنش وقت تلف میکرد. شلوار برزنتی خاکستریرنگی پوشیده بود و به تابلوی ورود ممنوع تکیه داده بود. در را چارتاق باز کرده بود تا سالن سریعتر هوا بگیرد و کسی نفسش بند نیاید. در واقع آقای زالتسمان صورت جوانی زیر آن ریشها داشت. سیگار بوگندویش توی دستش بود، گاهی دیده میشد و گاهی نه. نقاب سلولوئید سبزرنگ بالای پیشانیاش بسته بود تا سوسوزدن نور آپارات روی پرده کورش نکند. اغلب این اتفاق میافتاد. خیلی از آپاراتچیهای برلین همین کلاه را نگذاشته بودند و حالا همه کور شده بودند. نباید این اتفاق برای آقای زالتسمان میافتاد. همیشه این کلاه سرش بود، حتی توی تختخواب. میگفت کار از محکمکاری عیب نمیکند. آن روز من به دیوار تکیه داده بودم. بابابزرگ لحظهای غیبش زد و دوباره از اتاقک بیرون آمد. رخت عوض کرده بود. اتاقک برای عوض آن کت فراک کوچک به اندازه کافی بزرگ بود، اما نه برای عوض کردن شلوار... آن روز زودتر از همیشه آمده بودیم. بیتاب دیدن فیلم بودیم. بابابزرگ صورتش را بزک کرده بود. مثل هر هنرمندی به صورتش پودر زده بود و به لبهایش رژ. چوب اشاره بامبویش را دستش گرفته بود...».