هفتادسال از تولد نویسنده «خانه ادریسیها» گذشت
واپسین نوشته غزاله علیزاده را در ایرانآرت بخوانید
زوال که آغاز میشود، رؤیاها راه به کابوس میبرند، پای اعتماد بر گردهی اطمینان فرود میآید و از ایمان، غباری میماند سرگردانِ هوا که بر جای نمینشیند.
ایرانآرت: 27بهمنماه، هفتادمین سالروز تولد غزاله علیزاده، قصه نویس ایرانی بود؛ متنی که میخوانید واپسین نوشته منتشرشده از غزاله علیزاده، پیش از مرگ او است، که در ماهنامهی«آدینه»، ویژهی نوروز 75 و در پاسخ به سؤال «سالی را که گذشت چگونه ارزیابی میکنید؟» نوشته است.
رؤیای خانه و کابوس زوال
زوال که آغاز میشود، رؤیاها راه به کابوس میبرند، پای اعتماد بر گردهی اطمینان فرود میآید و از ایمان، غباری میماند سرگردانِ هوا که بر جای نمینشیند. خوابها تعبیر ندارند و درها نه بر پاشنهی خویش، که بر گِرد خود میچرخند و راهها به سامانی که باید، نمیرسند و حق، اگر هست، همین حیاتِ آخرالزمانی است، که نیست، برای آنان که هنوز بادهای مسمومِ مصرف و تخریب را میگذرانند.قرنی که پیش روست، سالهاست که آغاز شدهاست، مثل جدایی که بسیار پیش از آن که مسجل شود، روی میدهد؛ اما در زمانی صورتِ تثبیت میپذیرد که دیگر نیرویی برای وصل اصل، نماندهاست. گاهی از بسیاری تازگی و شگفتی است که نامی برای نامیدن نیست، گاه از شدت زوال و تباهی. در بیاعتباری دورانهای نام گذار است که همه چیز را میبایستی از نو تعریف کرد و در این دورانِ بیاعتبار گذار از هزارهای به هزارهی دیگر، میراث سنگین اطلاعات بیشمار، غلتیده در مسیر درآمیختن با اشکال منفی است. همان داستان همیشگی کژی و راستی: سختی راستی و آسانی کژی.هر سال که میگذرد، مرزهای گل و ریحان دوزخ و مرزهای خارستان بهشت، درهمتر میروند، اشتباه گرفته میشوند. «سال به سال، دریغ از پارسال». تنها حکم تکرار شونده در صفهای خوارو بار و اتوبوسهای دودزا است که قرار است پس از ابتلای مردم به بیماریهای ناشناختهی طاق و جفت، فکری به حال سموم فراوانشان بکنند؛ نوشداروی بعد از مرگ سهراب!
ما همیشه دیر میرسیم. رسم داریم که دیر برسیم. ملتی دیریایم. به ضیافت فرشتگان نیز اگر دعوت شویم، زمانی میرسیم که بقایای سرور را، بادهای مسموم شیاطین به این سو و آن سو میبرند. بازمیگردیم با کاغذهای شکلات و تهبلیطهای نمایش در جیب و تکههایی از اعلانهای پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤیا ببافیم. رؤیاهای بیخریدار.
مردم به یک وعده غذا در رستورانهای سوگوار، راغبتر پول میپردازند تا به تجسم رؤیاهای رؤیابینانشان. مقام مقایسه نیست، که در مثل مناقشه نیست. مقایسه، دو سو دارد و ما مردم، یک سو. طاقت ایستادن بر میان بام، در ما نیست. باید از یکسو بیافتیم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آنقدر از آن دور افتادهایم که بیتعارف میشود گفت که دیگر وجود نداریم. کافیاست که چند صباحی دیگر به همین منوال بگذرد تا باور کنیم که اصلاً نبودهایم! هفت قرن رفتهاست از زمانی که «حافظ» نزد اعما صفت مهر منور نکرد. پس آیا خنده دار نیست که امروز، ما، اخلاف او، از کسانی که دست بالا با سیصد، چهارصد کلمه اموراتشان را بیدردسر رتق و فتق میکنند، انتظار داشته باشیم خوانای رؤیاهایی باشند که خود به چندین هزار کلمه یاری میرسانند؟
تعداد اتاقهای بیقاعدهای که بساز و بفروشها در ساختمانهای بدقوارهشان علم می کنند چندین برابر خانههای بیحافظهی مغز آنهاست.شور دلالها، معنای زندگی را با حیوانیت سرشت انسان برابر میکند. در این جهان – که بد است برای کسی که نداند دنیا چیست – احمقها اولاند. «پینوشه» هنوز هم در ارتش شیلی شلنگ تخته میاندازد. «آلنده» یکتنه برابر ارتش او ایستاد، بیست و دو سال پیش. دکتر «محمد مصدق» چهارده سال در «احمدآباد» زیر غبار تبعید از نفسهایی میافتاد که با هر آمد و رفت، دنیا را تکان میداد. دلالهای خارجی، خانهی ملی او را به باد دادند. مردم در فرار و تبعید، کلید خانههایشان را در مشت میفشارند؛ برگشت همیشه هست؛ در مرگ هست که نیست. میگویند مشکلات مالی، آدم را از پا درمیآورد. راه دور نمیروم؛ «مادام بواری» پیش روی من است. «فلوبر» میگفت: «مادام بواری منم». حیوانیت دلالها و بیخیالی عشاق و حماقت شوهر به خودکشیاش کشاند. اما «فلوبر» ماند با خانهی شاهانهای در قلب. من در این خانهی شاهانه را گچ گرفتهام؛ اما این خانه ویران نشده است.»خانهی روشن ما از کی به باد رفت؟خانههای تزویر و ریا تاریکاند. «ما غلام خانههای روشنایم». در خانه، رؤیا میبینیم، در خواب رؤیای خانه و بیخانه، کابوس و در کابوس، زوال که آغازشدهاست.