با کپی کردن آثارم درآمد میلیاردی داشتهاند / برای هنرهای تجسمی ایران بولدوزر بودم
محسن وزیری مقدم، هنرمند نوگرای ایرانی و یکی از قلههای هنرهای تجسمی ایران، دیروز در سن ۹۴ سالگی از دنیا رفت. متن زیر مرور کوتاهی بر یکی از آخرین گفتوگوهای رسانهای این هنرمند است.
ایران آرت: محسن وزیریمقدم یکی از نخستین مدرنیستهای ایرانی است که سالها در ایتالیا اقامت داشت. او به تناوب در تهران و رم زندگی کرده و چندین نمایشگاه انفرادی در ایران برگزار کرد که آخرین آنها با نام "نقش برجستههای هندسی" تیرماه امسال در گالری اعتماد برگزار شد. این هنرمند زندگینامه خود را چند سال پیش نوشت و امیدوار بود در یکی از زمانهای اقامت خود در ایران شاهد انتشار این کتاب باشد، اما 4 سال تاخیر در انتشار آن باعث شد تنها چند روز پیش از درگذشت او، کتاب "یادماندهها" وارد بازار کتاب شود. این هنرمند در تیرماه سال 93 و همزمان با 90 سالگی خود گفت و گویی با هنرآنلاین داشت که بخشهایی از آن را بازنشر میکنیم.
* نه دانشکده ادبیات رفتم و نه درس بهخصوصی برای شیوه نگارش خواندهام. همه آن چه که آموختهام به دوران دبستان من باز میگردد یعنی دورانی که دروس معمول ما بوستان و گلستان سعدی و تاریخ بیهقی و شاهنامه بود. همه اینها نثر من را ساختند. من بیش از هزار بیت شعر از بر دارم و همه این محفوظات هنگام نگارش در خدمت نثر من میآیند.
* طراحی ستون زیرین هنر نقاشی است، خواهی نخواهی باید پایه کار محکم باشد. اگر جکسون پولاک معروف شد یک روزه معروف نشد او پیش از این تجربیات متعددی را پشت سر گذاشته بود. مثلا او نقاشیهایی به سبک مکزیکی دارد که اگر طراحی بلد نبود نمی توانست این آثار را خلق کند. اما متاسفانه بسیاری از جوانهای ایرانی یک شبه میخواهند ره صد ساله بروند و به مسائل مهمی چون طراحی بی اهمیت هستند. اگر کسی بخواهد باری به هر جهت نقاشی کند به جایی نمیرسد و نقاشی معشوق عاشقکش است. نقاشی آن قدر به گوش من سیلی زده و میزند که از راه نقاشی به در شوم.
* یکی از مشکلات عمده ما در بخش آموزش هنرهای تجسمی معطوف به هنرستانهای ما میشود؛ باید رفت پیشینه هنرستانها را دید که مثلا 35 سال پیش شیوه آموزش در هنرستان چگونه بود، چه کسانی در هنرستان درس میدادند و چقدر ایدههای نو در هنرستانها اجرا می شد، اما امروزه در هنرستانها هیچ اتفاق خوشایندی نمیافتد و کمتر اتفاق میافتد که از میان هنرجویان هنرستان نقاش قابل تاملی به جامعه هنری معرفی شود.
* تمام کسانی که در هنرستان شاگرد من بودند از نظر اجتماعی و مالی وضیعتشان به مراتب از من بهتر است. بسیار کسان از من تاثیرگرفتهاند و یا حتی ثمرات کار من را به نام خود ثبت کردهاند. کما این که اگر سایت نمایشگاهها و آثار هنرمندان را دنبال کنید متوجه خواهید شد چه تعداد هنرمندان از آثار من تاثیر گرفتهاند و یا آثار من را کپی کردهاند و جایزه چند میلیاردی دریافت کردهاند.
* خداوند یک شب به من گفت چشمهایت را از تو گرفتم اما یک قریحه قوی به تو دادم که کسی نتواند در مقابلت دربیاید. این چیزی که میگویم تعریف و تمجید الکی نیست، واقعا من از معدود هنرمندانی هستم که با همه کم بیناییام همچنان خوب نقاشی میکنم و آن چیزی را که باید میبینم.
* نقاشیهای اخیرم برایم حال و هوای کهکشان را دارد. خدا بیامرزد میرفندرسکی را، وقتی کارهای اخیرم را دید تحلیلهایی کرد که برایم بسیار جالب بود. او در پس پشت نقاشیهایم اسطورههای هخامنشی، اشکانی و ساسانی را دیده بود و میگفت از دیدن آثار اخیرم آرامش خاصی به او دست داده است و آن را ناشی از صفای دل من هنگام کار عنوان میکرد.
* بی ادعا میگویم تمام سر و صداهایی که امروزه در هنر ایران است، پایهاش را من گذاشتم. من بولدوزی بودم که زمین پرکلوخ را صاف کردم و فضایی را برای باروری و رشد هنر تجسمی ایران بهوجود آوردم.
*اگر قرار بود دوباره به زندگی بازگردم بیشک من موسیقیدان می شدم. این حسرت همواره با من است. من هر صبح که از خواب بیدار میشوم اول موسیقی گوش میکنم و همزمان با کار کردنام این موسیقی گوش دادن ادامه دارد. در واقع همدم واقعی من موسیقی است. موسیقی بتهوون به من عظمت روح انسان را نشان میدهد. خیلی دلم میخواست که موسیقی بخوانم، حتی معلم سرودمان درباره علاقه من به موسیقی با پدرم حرف زد، اما پدرم با صراحت گفت که نمیخواهم پسرم مطرب شود و با این کارش آینده من را نابود کرد. من دلم میخواست رهبر ارکستر شوم.
* واقعا نمیخواستم نقاش شوم و به طور اتفاقی و اجباری نقاش شدم. من فقط میخواستم مدرک لیسانس بگیرم و با شرایطی که داشتم تنها میتوانستم وارد دانشکده هنرهای زیبا شوم، عشق به اوج گرفتن پای من را به دانشکده هنرهای زیبا کشاند.
* سال ۱۳۲۷ که فارغالتحصیل شدم، نه حقوق داشتم و نه درآمد و نه کار و نه خانهای که بروم در آن زندگی کنم. چون مشکل جا داشتم شبها در خیابانها راه میرفتم تا بتوانم جایی را پیدا کنم. سالها کار کردم، زمانی نزد آقای صبحی میرفتم و داستانهای کودکان را میگرفتم و برای آنها تصویرگری میکردم که از جمله این کتابها می توانم به "افسانه ها" و "دژ هوش ربا" اشاره کنم.
* مدتی برای آقای ناتل خانلری کار کردم؛ تصویر پشت جلد مجموعه "شاهکارهای فارسی" را من نقاشی کردم. این نقاشی همان سیمرغی است که الان در آرم جشنواره فیلم فجر به چشم میخورد. من این سیمرغ را در سال 1327 خلق کردم و بابتش 40 تومان دریافت کردم، زمانی هم در بنگاههای تبلیغاتی کارهای تصویرسازی را انجام میدادم. یک سالی در هنرستان هنرهای زیبا که تازه تاسیس میشد کار کردم و هفت سال طول کشید که توانستم پولی جمع کنم و به ایتالیا بروم.
* آثار من به یک باره خلق میشوند و اصلا پیش از خلق به آنها فکر نمیکنم. البته برخی از آثارم پروسه شکلگیریشان زمانبر است و در طول زمان این آثار شکل میگیرند.
* در ایتالیا هنر را از نو آموختم. آن چیزی که توشه من از هنر است را آنجا آموختم. آنجا فضا و جو برای یادگیری آماده بود؛ مسافرت میرفتم، موزههای فراوان و گالریهای زیادی را میدیدم، کارهایی را که از ماقبل تاریخ بود تا دوره رنسانس با چشمان ولع زده میدیدم و بعد کارهایی کردم که نزدیکی کمی به نقاشی ایرانی داشت.
* شروع به تجربیات تازه کردم البته استادم به من گفت که اگر میخواهی به راه هنرمندی قدم بگذاری و نقاش معمولیای نباشی باید آنچه را که تاکنون داشتهای پشت سر بگذاری و رویش قلم قرمز بکشی و از صفر شروع کنی. من واقعاً از یک نقطه شروع کردم و این نقطه را در فضا گسترش دادم به مربعها، مستطیلها، خطها، ریتمها و تکنیکهای مختلف. دوباره شروع کردم به نقاشی کردن تا بالاخره رسیدم به آن رنگ پاشیهایی که به سال ۱۹۵۹ برمیگردد و آن هم قانعم نکرد.
* نقاشیهای شنی هم در یک رابطه خیلی دوستانه با طبیعت شکل گرفت. با دوستانم برای شنا رفته بودم که شنهای ساحل دریاچه، سیاه بود. من برای خنداندن دوستانم شنهای ساحلی را روی بدنم میمالیدم و جای انگشتانم را روی شن میدیدم. در یک لحظه این فضای سیاه و سفیدی که بین پوست بدن من و شن ایجاد شده بود توجه مرا جلب کرد.
* انگشت خودم را روی زمین دیدم و گفتم این امضای من است و برای من تداعی شد که این موضوع چیزی است که در ماورای اندیشه ما و بزرگان ما بوده است. بزرگان ما با طبیعت سروکار داشتند و خاک را با انگشتانشان تراش می دادند تا دانه ای بکارند. این تداعی به عنوان یک اندیشه موروثی در ذهن همه ما القا می شود. در آن لحظه چنین انتقال فکری ای پیدا کردم و یک انتقال فکری من هم این بود که من در کودکی خاک بازی می کردم و بدون این که توجه بکنم جای خودش را در ذهنم گذاشته بود.
* داشتم مجسمه ثابت میساختم، روزی داشتم چوبها را می بریدم و سوراخ می کردم که به یک باره چوب ها حرکت کردند وقتی این صحنه را دیدم با خودم گفتم که چرا اثری نسازم که مخاطب هم بتواند در آن مشارکت کند. البته در آن زمان حرکت برای من بسیار اهمیت داشت و کمتر به فکر مخاطب بودم. بنابراین شروع کردم به بریدن فرم ها و آن ها را روی هم سوار کردم تا به گونه ای چیده شود که بتوانند حرکت کنند. وقتی مجسمه نخستین را به این شیوه ساختم متوجه شدم که پیش از این کسان دیگری نیز به این شیوه کار کرده اند. من با این شیوه به مخاطب امکان دادم که در یک اثر هنری دخالت کند و به شکلی برسد که مطلوب خود اوست.
* پس از مجموعه مجسمه های حرکتی چون آن زمان کارگاه به آن معنا نداشتم و در آپارتمانم در تهران این آثار را می ساختم و فضایی هم برای نگهداری این مجموعه نداشتم به خلق مجموعه هراس و پرواز روی آوردم. در واقع این مجموعه در سال های تدریسم در ایران شکل گرفت که کمتر فرصت نقاشی کردن داشتم. پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که خراش های ناشی از جای انگشت هایم بر روی شن را به صورت فرم های ساده هندسی بر روی بوم بیاورم. این کارها را ابتدا روی مقوا و سپس روی نوارهای پلاستیکی و آلومینیومی اجرا کردم و پس از آن تصمیم گرفتم که از این تکنیک برای خلق مجسمه استفاده کنم. در واقع در این مجموعه ناراحتی و گرفتاری های زندگی ام موجب شد که به این ایده و مجموعه برسم.
* بزرگترین مشکل جامعه هنری این جاست که ما اصلاً دید هنری نداریم. ما به قدری گرفتاری داریم که دیگر به فکر دید هنری نیستیم. ما پایه فرهنگی و هنری کلاسیک نداریم. آنچه که باید به مردم آموخته شود پایه اش در دبستان است. هنر زبان بین المللی است و این زبان الفبای خاص خودش را دارد. این الفبا را باید پا به پای الفبای فارسی به بچه یاد دهیم. بچه های ایتالیا از همان دوم ابتدایی کتاب هنری دارند که از هنر ماقبل تاریخ تا هنر امروز را آموزش می بینند. پا به پای فیزیک و شیمی هنر هم تدریس می شود، آن هم توسط معلمانی که تخصصشان هنر است. برای مردم ما هیچ گونه امکانات آموزشی در این زمینه فراهم نبوده است. مردم ما به زحمت تمام فکرشان آب و نانشان بوده است و فرصتی برایشان نمانده که به فکر هنر باشند.
* معاون وزیر آموزش و پرورش به نمایشگاه من آمد و معاون دانشکده در مورد گرفتن بودجه با او صحبت می کرد و می گفت اگر تابلویی از هنرمندان بخرید در آینده قیمتش از طلا هم گران تر می شود. نمونه اش این که ما از ون گوگ تابلویی خریدیم ۵۰هزار دلار الان ۵۰ میلیون دلار هم بیشتر می ارزد. آقای معاون وزیر گفتند ون گوگ کیست؟ کارهای ون گوگ را به آقایان نشان دادیم، می گفتند چرا گوش این را بسته اند مگر این دیوانه بوده؟ اصلاً نمی فهمد تکنیک و فرم چیست و نمیداند برای احساسی که در این کار بیان شده دنیا احترام قائل است.
* ما تاکنون پژوهشگر هنر به مفهوم واقعی کم داشته ایم و نویسنده تاریخ هنر و مستند کننده هم کم داشتهایم. چیزهای پرت و پلا بوده که بیشتر جنبه شخصی و خصوصی و حالت نان قرض دادن به هنرمند داشته است؛ هنرمندانی که دوستان همدیگر بودند. منتقد باید با تیغ برنده تمام وقایع را از همدیگر تفکیک کند و به تمام چیزها پی ببرد بدون این که فکر کند این دوست من است یا دشمن من یا از چیزی که مینویسم خوشش میآید یا بدش میآید، برای این که این وظیفه را در قبال جامعه دارد. کسانی هستند که چیزهایی نوشته اند ولی کافی و کامل نیست. یکی از کمبودهای ما همین نداشتن مدرک مستند است که دانشجوی ما باید بداند که قبلاً چه ها کرده اند که هنرمان به اینجا رسیده است.
* کارهای خود بنده و امثال من که برای دانشکده هنرهای زیبا کرده ایم یا پروژه هایی که هر کدام از ما انجام داده ایم. می تواند به عنوان مدرکی از تاریخ هنر ایران از ۶۰ سال پیش باشد. اما همه در انبار دانشکده هنرهای زیبا مدفون است و نه اینها را بازسازی و ترمیم کرده اند و نه به صاحبان خودشان پس داده اند.