داستانی از علی خدایی؛
ماجراهای عادله دُواچی شور در هتل جهان/عاقبت آقا نصیر جَمَدی
جهانگیر گفت: نگران نباش عادله. را بد نیار تو دلت. یه سینی سوپ مرغ و یه سیخ جوجه و یه کله پلوگوجه حسابی سر اشتها میاردش.
Positive
شب بود که عادله دُواچی رفت پشت اتاق آقا نصیر در زد. جواب نیامد. دوباره در زد. جواب نیامد. با صدای بلند گفت: بابا جمدی بابا جمدی! جواب آمد برو راحتم بذار عادله.
عادله برگشت آشپزخانه به جهانگیر آشپز گفت شوما چی میگوی! فضهخانم رابهرا تیلیفون میزندا، میگه چیکار میکوند آقانصیر، نون میخورد؟ شوما بوگو که آشپز دهتا هتل بودهی این شهر و اون شهر.
جهانگیر گفت: نگران نباش عادله. را بد نیار تو دلت. یه سینی سوپ مرغ و یه سیخ جوجه و یه کله پلوگوجه حسابی سر اشتها میاردش. راه غذا اگه باز بشِد راه آشتی هم باز میشِد.
بیست دقیقه نشد که سینی آماده بود. سوپ مرغ با جگر و قلوه خردشده مرغ و لیمو، جوجهکباب زعفرانی استخوانی و پلوگوجه. سینی سرخ و زرد با فلفل و لیموی سبز.
جهانگیر گفت: حالا سر حرف میاد! سر دل مونده را با لیمو میشوریم و میبریم! خندید و گفت: سینی را خودم میبرم. مرد به مرد میگه چشه. به زن نیمیگه.
جهانگیرخان نیامد نیامد. ده دقیقه بیست دقیقه تا نیمساعت که دواندوان آمد از بالای پلهها داد زد مهدی تاکسی بیگیر. کیشیکا بوگو بیاد، لای آن صدا صدای ضعیفی گفت: نیمیخواد آقا نیمیخواد. خبر نکن.
جهانگیر برگشت گفت: چشم. اما به مهدی چشمک زد و آرام گفت: ابوترابخانا بیار. برو با تاکسی کیشیک دروازه دولت. سری لَت اون کوچه که مطب دکتره. کدوم کوچه؟ عادله گفت: جونبانی. جانبانی. همچهچیزایی. بیارش. جهانگیر برگشت و آقا نصیر را برد توی اتاقش و گفت: شوما استراحت کنید.
دیر بود. خیلی از شب گذشته بود. سهنفری عادله و جهانگیر و مهدی روی مبلها نشسته بودند. خسته.
عادله گفت: میگفتی آقا جهانگیر... دون به دون بوگو.
جهانگیر گفت: این چارباغ شباش یه چیز دیگهس. از رو بالکونی سینی به دست خواستم در اتاق آقا نصیر را بوکوبم دیدم چراغا ماشینا لای درختا چه خُبند. در را کوفتم.
آقا نصیر گفت: ها، چه مرگته عادله! گفتم: نوکر شوما جهانگیرم. گفت: از همونجا بوگو. گفتم: نیمیشه. صدای رادیو میومد. گلها پخش میکرد. آ ایرج میخوند. عادله گفت: حالا... جهانگیر گفت: گفتی، دون به دون بوگو. بادوم شور! خندید.
سینی غذا را که دید گفت: بذار همونجا بیا بیشین اینجا. به من بگو کوجا غلط کردم کوجا اشتباه کردم. کوجا کج رفتم که اینس عاقبت من. ته هتل رو تخت مچاله بشم. آ زد زیر گریه. کودکشی نکردم که کردم. از اینور آب کول نکردم ببرم اوور آب که بردم. کاسه سیفید نکردم که کردم. تا رسیدم به خونه و زندگی خدا جوابمو داد. برکت داد. حالام اینجام.
جهانگیر گفت: اینا را که گفت وارفت. سرخ شد و گفت: آی سرم! ترسیدم گفتم قرص و دوا دارین اینجا. جواب نداد. آ یهو رادیو گفت جانی دالر. گفتم! دکتر خبر میکنم. جانی دالرم سرگروهبان والشا صدا میزد و میگفت جنایتی در خیابان چهارم... عادله گفت نیمیخواد تیاتر دربیاری. آقا نصیرا خوابوندم رو تخت بدو اومدم مهدی را خبر کونم. چشاش کاسه خون بود!
مهدی گفت با تاکسی کشیک رفتیم دری مطب ابوترابخان منشی گفت چهارتا قبل شوما نوبت خونگی دارن آ بعد شوما. اومدیم دم تاکسی. رانندهها جمع بودن داشتند قیمت پاقدم میپرسیدند که دکتر نفیسی پیدا شد ماشااله دستش شفاست اول ابرواش پیدا شد بعد خودش با کیف کوچولیش. رفتیم اول احمدآباد دویم ابنسینا سیم آمادگاه، چهارم کمال اسماعیل، پنجم گفتم سلام دکتر. قدمرنجه میفرمایید. گفتم تو هتل مهمونمون حالش بههم خورده. گفت: اصوانیس؟ گفتم بله. گفت تو هتل چیکار میکوند؟ گفتم اومدس قهر گفت: مال کدوم محله. گفتم آقا نصیر جمدی گفت ها میشناسمش مریض خودمه. لباس خواب و لوازم خواب میفروشِد.
جهانگیر گفت ابوترابخان برگشت به آقانصیر گفت فشارت بالاس. بازم سیگار کشیدی. بازم قلیون بازم فکر. جا شکرس سلامتی، اما فکر میکنی. حالد خب نیس. نسخه نوشت و گفت ببریندش بیمارستان خورشید اعصابش بههم ریخته. یه دو روز اونجا بموند تا یاد خونه کنه. قدر عافیتا بدونه. زیر نظر خودم. جهانگیرخان گفت آ یهدفعه بعد از گرفتن فشار دکتر گفت: خوش به حالت انقده وقت داری رادیو گوش بدی. جهانگیر گفت دیگه داستان شب شروع شده بود. عادله گفت وویووی از دست شوما جهانگیر.
دکتر که رفت زنگ زدند. چنددقیقه بعد فضهخانم هراسان و بهسرزنان آمد. بچهها. عروسا، نوهها و راننده. فضه گفت کوجاست؟ آقای من تاج سرم و رو به بچهها گفت یه موی گندیدشا نیمیدم به صدتا شوما.
وقتی آقانصیر را میآوردند پایین جهانگیر به عادله گفت بیبین بیبین لباس قارونیشا پوشیده...
فضه گفت خدا از خواهری کمت نکوند چه شامی تدارک دیده بودی و با آرنج زد به پهلوی عادله.
آقامهدی گفت: باید ببریندش بیمارستان. فشارشون بالاست. چشماش خونریزی داره. فضه گفت میبرم هم الان.
حساب هتل را راننده کرد و رفتند. آقا نصیر آرام گفت یه انعام برا عادله بدین که از همه ما دوناتره. عادله آب شد و در خودش فرورفت.
Negative
عادله گفت: مغازه بابا جمدی خیلی خبه. نیمیدونی همش بوآ خب میده. بو عروسی. بو آرزو. نیمیدونی احمدی سیب قندی، زمینم ناراحت و سربگریبونه وقتی زناشوورا دعوا دارن. جیگرم میسوخت وقتی گیریه میکردن همهشون.
احمد سیبی گفت: اینا زندگیه عادلهخانم. زندگی بالا پاین داره. خوددم بیشتر از همه این آدمای چارباغ بالا پاین دیدهی. مثل تیارته این حکایت. تیاترای ارحام. ایشالا عاقبت همه خوش باشه. یه شب بیین ببرمدون تیارت ارحام. عادله گفت: خبس. خیلی خبه. شومام یهپا تیارتیا!