جوانی و زندگی تخت گازی/یادداشتی از مهدی سحابی
ایران آرت، به مناسبت دهمین سال درگذشت مهدی سحابی، هنرمند و نویسنده صاحب نظر، مجموعه ای از یادداشت ها و مصاحبه های ایشان را منتشر خواهد کرد. این متن ها توسط خانواده محترم ایشان در اختیار ایران آرت قرار گرفته که همه شان پیشتر در رسانه ها منتشر شده است. جمعه ها باکس مطالب زنده یاد سحابی به روز خواهد شد.
ایران آرت: مهدی سحابی در مجله پیام امروز نوشت: در بالاهای خیابان ستارخان، نزدیک سه راه تهران ویلا، یک ماشین ژیان وسط خیابان خراب شده و راه را بند آورده بود.
نه این که پنچر شده یا مثلاً بنزینش تمام شده باشد. نه، خراب شده بود، به قول ادبا به معنی واقعی کلمه خراب شده بود. دو چرخ جلویش هر کدام از یک طرف روی زمین پهن شده بود، حتی به نظر میآمد که یکی از چرخهای عقبش هم از محور همیشگیاش خارج شده باشد. کاپوتش نیمه باز بود و یکی از درهای بغلش هم انگار از جا کنده شده و فقط به یک پیچ بند بود. زیر ماشین مایعی، آب یا روغن، یا شاید مخلوط هر دو، پخش بود. عدهای جمع شدند و ژیان یا به عبارت بهتر لاشهاش را روی دست بلند کردند و به کنار خیابان بردند تا راه باز بشود. صاحب ژیان هی به این طرف و آن طرف وسیلهاش نگاه میکرد، خم میشد و زیر ماشین دنبال نقطهای قطعهای میگشت که امیدوار بود همه عیب ماشین از همان یک جا باشد. اما مکانیکی که از همان نزدیکی خودش را به صحنه رسانده بود یکی دو بار گفت: «آقا، گفتم که، کاریش نمیشود کرد. فکر یک ماشین دیگر باش. این را هم به یک اوراق فروشی بفروش و خیال خودت را راحت کن». صاحب ماشین باز پرسید: «آخر بگو عیبش کجاست؟» مکانیک گفت: «بابا، کار یک جا و دو جایش نیست، این ماشین دیگر درست بشو نیست، تمام کرده!» صاحب ماشین با شنیدن این عبارت آخر واماند. میدانی که، «تمام کرده» را معمولاً فقط درباره آدمها میگویند، یعنی که مرده و مرده را هم دیگر کاریش نمیشود کرد. اما درباره ماشین، تعبیر عجیبی بود. درباره وسیلهای که بنا به عادت فکر میکنیم که باید بشود عیبش را در نهایت با تعویض قطعههایی برطرف کرد. اما حکم مکانیک دیگر جای حرفی باقی نمیگذاشت، ژیان بینوا «تمام کرده بود».
این صحنه را چهار پنج سال پیش دیده بودم و دلیل این که ته ذهن باقی مانده بود و مثل هزاران صحنه تصادف خیابانی از یادم نرفته بود همان تعبیر «تمام کرده» بود. اما پریروزها دوباره همهی صحنه به ذهنم آمد و این به خاطر حرفی بود که از یکی از دوستان قدیمی در خیابان شنیدم. چند سالی بود که ندیده بودمش. در خیابان به طور تصادفی به هم برخوردیم. به نظرم آمد که شکسته تر از آنی شده که به خاطر آن چند سال باید قاعدتا میشد. دورادور هم خبر داشتم که زندگی سالم و به قاعدهای دارد و اهل هیچ اعتیاد و زیاده روی خاصی نیست و عارضه و مرضی هم نداشته بوده. این بود که برخلاف تعارفهای معمولی که «ماشاءالله چه خوب ماندهای» یا حتی «تو که روز به روز جوانتر میشوی!» دلیل شکستگیاش را بی رو دربایستی پرسیدم. و جوابی که به من داد خیلی رویم تأثیر گذاشت و دیدم که یک مورد شخصی نیست وصف حال خیلی کسان دیگر است، حتی به نوعی «وضعیت عمومی» است. گفت: «این که به نظرت میآید شکسته شدهام برای این است که زندگی کردهام. زندگیام را دواندهام، به قول مکانیکها تختگاز رفتهام. بحث این که در این چند ساله به من بد گذشته باشد یا خوش گذرانده باشم نیست. بحث این است که از زندگیام تمام مدت کار کشیدهام، یعنی این که، بد یا خوب، حسابی زندگی کردهام. حتماً از قول ماشین فروشها به عنوان لطیفه یا تکیه کلام شنیدهای که در تعریف از ماشینی میگویند که دست یک خانم دکتری بوده که فقط با آن روزی یک بار رفته به مطب و برگشته و خلاصه از ماشین کار نکشیده. از این شوخی که بگذریم، واقعاً بعضیها زندگیشان را با صرفهجویی میگذرانند، از زندگی کار نمیکشند. زندگی را خرده خرده و آسته آسته مصرف میکنند. در حالی که من به زندگی امان ندادهام. مدام داوندهامش، همهاش تخت گاز رفتهام، پدرش را در آوردهام!» این عبارت آخر را با منظوری گفته که در اصطلاح عمومی رایج است، یعنی چیزی را تا نهایتش مصرف کردن، وسیلهای را تا آخرین حد توانش دواندن.
فکر میکردم که مورد این دوست قدیمی من خیلی هم استثنایی نیست، خیلی عمومیت دارد. و تا آنجا که به زندگی شخصی افراد مربوط میشود شاید عمدتاً مفهوم مثبتی داشته باشد. با صرف نظر از تعبیرهای ظاهراً منفی مثل «پدرش را در آوردن» و با چشم پوشی از تصویر نه چندان دلگرم کنندهای که شاید آن صحنه ژیان «تمام کرده» القا کند، در گفتههای آن دوست من درباره حداکثر استفاده از زندگی و کار کشیدن از آن نوعی سخاوت و گشاده دستی هست، نوعی دریا دلی. برعکسش در «صرفه جویی» بعضی کسان از زندگی شان، در شیوه دست به عصای زندگی کردن بعضی کسان هم میشود نوعی خست و تنگ نظری دید. کسانی که به تعبیری زندگی را «حرام» میکنند، آن را آن طوری که باید و شاید مصرف نمیکنند و میشود گفت که زندگی شان را، حتی اگر صد سال هم عمر کنند، در آخر کار به صورت «نیمدار» و «کار نکرده» تحویل ملک الموت میدهند، مثل ماشین آن خانم دکتر.
اما از این جنبههای شخصی که بگذریم، گفتههای آن دوست قدیم چند روزی است که مرا به این فکر انداخته که درباره زندگی اجتماعی هم میشود کمابیش همپچو تعبیرهایی یعنی «دواندن» و «کار کشیدن» و «تخت گاز رفتن» را به کار برد. یعنی میشود که زندگی جماعتی «تخت گازی» باشد و بر عکس جامعه دیگری چنان حرکت کند که به قول معروف آب توی دلش تکان نخورد. به دلایل بروز و تفاوت این دو وضعیت کاری نداریم، موضوع بحث ما نیست. این قضاوت ارزشی را هم نمیکنیم که کدام بهتر از دیگری است. حتی بحث این را هم نمیکنیم که در کدام یک از این یا آن نوع زندگی بیشتر به آدمها خوش میگذرد. طبیعی است که در میان این تعبیرها به آن تعبیر «تمام کرده» و به تصویر آن ژیان به آخر خط رسیده هم کاری نداریم، چون این لکهها به جامعه زنده و پویا نمیچسبد، جامعه بنا به تعریف زنده است و «تمام کردن» در ذاتش نیست. در نهایت ممکن است جوش بیاورد یا پنجر کند، نه بیشتر.
داشتم فکر میکردم: ببین چند سال است که زندگی اجتماعی ما پر از هیجان و کش و قوس و حرکت است. در روایتی نمادی از برخورد این برادرت با آن دوست قدیمی در خیابان میشود مجسم کرد که یک فرانسوی یا انگلیسی یا ایتالیایی نوعی در خیابان به یک ایرانی نوعی برخورد و به او بگوید: «رفیق، چرا این قدر شکسته شدهای؟» جواب این ایرانی نوعی همانی نخواهد بود که آن دوست قدیمی داد؟ چرا مخاطب آن خارجی نوعی میتواند جواب بدهد که مستقل از بد و خوب قضیه، و صرف نظر از این که خوش گذارنده یا ، زندگیاش را در این بیست سی ساله اخیر به معنی واقعی «دوانده»، «ازش کار کشیده»، درست در نقطه مقابل آن «خانم دکتر» نوعی مدام تخت گاز رفته.
آخرین تکان و هیجانی که انگلیسی نوعی ممکن است از زندگی اجتماعیاش به خاطر بیاورد، یا وصفش را فقط شنیده باشد، مال جنگ دوم جهانی است، بعد از آن، همه چیز دیگر عادی و آرام بوده. همین طور آخرین فشار «تخت گازی» جامعه فرانسوی شاید ماه مه 1968 باشد، روزهایی که جوانان فرانسوی به معنی واقعی احساسشان این بود که پا را روی پدال جامعه گذاشتهاند و آنقدر فشار میدهند که موتور «زوزه بکشد» و در آخر کار جوش بیاورد. کما این که آورد. بعدش دیگر خبری نشد. آن جوانها امروزه آدمهای موقر بازنشسته یا رو به بازنشستگیاند و بعضیشان که کار سیاسی یا اجتماعی یا هنری میکنند جزو «قدیمیها» و «جا افتادهها» اند و شاید بعضیشان از دید بعضیها حتی «مرتجع» هم باشند. کسانی که به ادعای مخالفان شان با عقاید سیاسیشان همان کاری را میکنند که «خانم دکتر» با ماشیناش میکند. همه اینها به نوعی نماینده کل جامعه هم هستند که کار و بارش آرام و بدون چندان تکانی ادامه دارد. چرا که جامعه تکانها و هیجانهایش را پشت سر گذاشته و به آرامش و ثبات جا افتادگی رسیده است. (اما طبعاً نه به بازنشستگی، چون هر تمثیل و استعارهای محدودههایی هم دارد و تشبیه چیزی به چیز دیگری را نمیشود تا بی نهایت عیناً ادامه داد) بگذریم. در این حالت، ایرانی نوعی میتواند به فرانسوی نوعی بگوید: «آقا شما چه خوب ماندهاید.» و حرفش هم درست است، چون از سر و وضع و ظاهر مخاطبش بر میآید که زندگی نسبتاً آرام و بیدغدغهای گذرانده، بعد از جوش و جلاها و چموشیهای جوانی به مرحله وقار رسیده و چه بازنشسته و چه هنوز فعال به هر حال زندگی بیتکانی دارد. (آیا به همین دلیل نیست که مثلاً فیلمهای فرنگیها به جبران این همه سکون و ثبات جامعهشان آن قدر تکان و حرکت و سرعت دارد؟ به همین خاطر نیست که موسیقی روزمرهشان گوش آدم را کر میکند و ضرباهنگ تپشهای دل آدمی را دارد که انگار دیوانه وار میدود؟)
حالا برسیم به خودمان. ببین چند سال است که ما در اوج هیجان و تکان و حرکت زندگی میکنیم. مخاطب ایرانی نوعی اگر یک کمی فهمیده باشد نپرسیده میداند که او در این بیست سی سال گذشته حتی یک لحظه پا را از روی پدال گاز برنداشته است. بیست سی سال است که این جامعه جوش و جلای یک نوجوان پر تحرک و بیآرام را دارد. نوجوانی که طاقت یک لحظه نشستن و ساکت ماندن را ندارد.
آیا این تک و پو فقط از جوانی است؟ یعنی باید دلیلش را در این واقعیت ساده آماری جستجو کرد که مثلاً نصف جمعیت کشور ما سنی در حول و حوش جوانی و نوجوانی دارد؟ البته این نوشته ساده نه قصد و ادعای یافتن و دلیل مسأله مورد بحث را دارد و نه فرصت و امکانش را. گو این که بسیاری از دلایل این تک و پو روشن است و در هر کتاب و مقالهای که بحثی از توسعه اقتصادی و دینامیسم اجتماعی و تاریخی در آن مطرح باشد میشود آنها را خواند. اینجا فقط از حس و حال این جوش و جلا حرف میزنیم و اگر اشارهای هم به دلایلش بشود در همین حد است. خوب، آیا دلیل اصلی جوانی است؟ اگر این طور باشد کدامیک از خصوصیتهای جوانی اصلیتر است؟ چون هر کدام از این خصوصیتها وزنه و علت وجودی خاص خودشان را میطلبند. آیا فقط ویژگیهای رفتاری و ذاتی جوانی مطرح است یا «مسایل» و «ناهنجاری» های جوانی؟ مثلاً نا آرامی صرفاً ناشی از کنجکاوی یا عصبیت حاصل نارضایی و سرخوردگی؟ یعنی که برای هر کدام از جنبههای جوانی هم میشود طیفی از خوش بینانهترین تا بدبینانهترین توجیهها را در نظر آورد. و خود این جنبهها خیلیاند: از نیاز ساده استقرار در جامعه بگیر تا عصیان و سرکشی. از تمایل به موفقیت در کار و زندگی بگیر تا جاه طلبیهای اجتماعی و سیاسی. از نیاز ساده عاطفی و تشکیل خانواده بگیر تا وسوسه سلطه و برتری خواهی...
یک دلیل اصلی دیگر شاید همانی باشد که خیلی از اهل فن مطرح میکنند و برایش تعبیری را به کار میبرند که در عین گویایی هم گنگی اصطلاحی فلسفی را دارد و هم پیچیدگی یک وضعیت بیولوژیکی را. میگویند که جامعه ما هنوز در حال «شدن» است. یعنی، یا هنوز به وضعیتی که باید به آن برسد و در آن قوامپیدا کند نرسیده، یا این که از یک وضعیت قوام یافته قبلی جدا شده و فعلاً در حالت تلاطم ناشی از این جدایی است. که این دو وضعیت علیرغم ظاهر مشابهشان گویا با هم خیلی فرق دارند. اولی در نهایت حاکی از تکاپوی مثبتی است برای رسیدن به موقعیتی که تعاریف و مشخصاتش دیگر روشن و شناخته شده. بگو حتی بررسی و تعیین شده. یعنی مثلاً برنامهریزی شده. در حالی که دومی تلاطم واکندگی از یک وضعیت شناخته شده و پرتاب شدن به گرداب یک وضعیت مجهول است.
گفتم که از یک طرف تعبیری است که گنگی و عدم قطعیت یک اصطلاح فلسفی دارد، یعنی ذاتاً و الزاماً نسبی و تابع نقطه نظرها، نیتها و چارچوبهای کاربردی متفاوتی است. از طرف دیگر، مثل یک تعبیر بیولوژیکی پیچیده است. «شدن» یعنی مراحل متعددی از مرحله اولیه «تکوین» بگیر و برو تا رسیدن به مرحله انجام و قوام و ثبات. بعد هم، تعبیری است که یک ته مایهی صرفاً جسمانی و به اصطلاح «کالبدی» را هم القا میکند. مثل موجودی که هنوز در حالت رشد و شکل گیری است و شکل نهاییاش کامل نشده. مقدار زیادی از حرکات و تکان هایش مثلاً ناشی از جهش و فشار اندامهایی است که باید از این یا آن نقطه بدنش بیروبن بزنند و شکل بگیرند. «اما باز یادمان باشد که در تمثیل و استعاره زیادهروی نکنیم و متوجه محدودیتها باشیم. هر جامعهای، هر چقدر هم زنده و پویا، هر چقدر هم «در حال شدن» به هر حال شکل و شمایلی را به خودش میگیرد که در عرف و معرفت و علم بشر قابل تصور و کمابیش پیشبینی است).
شاید بشود دلایل دیگری هم پیدا کرد و حتماً هست. اما غرض و موضوع این چند کلمه حرف ساده چیزی دیگری بود. وصف حالی و نه بیشتر.
وصف حال و نه شکوه و شکایتی. و رسیدن به این که: خوب، بعدش چه؟ اگر مسأله اصلی جوانی است، آرامش و ثبات پختگی و میانسالی کی میرسد و چطور؟ و اگر مسأله «شدن» است، انجام و قوامش کی است و به چه شکلی؟ تازه، در هر دو صورت، این مرحله به اصطلاح «گذار» چقدر طول میکشد و آیا میشود کاری کرد که کمتر طول بکشد و راحتتر بگذرد؟ در مورد جوانی، خیلی کارها میشود کرد تا تب و تاب جوان آرام بشود. برای هر کدام از آن جنبههای جوانی که گفتم کمکی و راه حلی میشود پیدا کرد. برای جنبههای مثلاً ذاتی و طبیعی کافیست صبر و تحمل داشته باشی تا زمان (یا به عبارت بهتر گذشت زمان) کار خودش را بکند، برای جنبههایی که به نیاز و خواست مربوط میشود طبیعی است که باید برای تأمین آنها دستی بالا زد. با اراده و همت و پشتکار (و البته امیدواری) میشود جوش و جلای بیقراری را به تب و تاب کار و خلاقیت تبدیل کرد.
اما «شدن» آیا نمیشود که این فعل را هم با کوشش و تلاش سازنده به انجام و قوام رساند؟ اگر جنبه فلسفیاش را بگیری، نمیشود با ابزارهای خود فلسفه، مثلاً تأمل و تعقل و گردن دادن به اصولی بنیادی مثل نسبیت رسیدن به انجام و ثبات «شدن» را تسریع کرد؟ و اگر جنبه بیولوژیکیاش مطرح باشد، نمیشود با رساندن مواد و عناصر لازم برای رشد پیکره، با تقویت کارکردهای درونیاش، کمک کرد تا زودتر از تکانها و تب و تاپ «شدن» فارغ بشود؟
چرا همه این کارها شدنی است. هر چقدر هم که مشکل باشد و وقت بخواهد بالاخره باید روزی به فکر افتاد. نمیشود که آدم دائماً در خیابان برای هر کسی که میبیند و از وضع و حال آدم میپرسد توضیح بدهد که دارد در زندگی تخت گاز میرود و خیلی هم از خودش راضی است که دریا دل است. باید مواظب قلب هم بود و زیادی خستهاش نکرد. جوانی و جوانی بازی هم حدی دارد. اما بعد از همه این چیزهایی که گفتیم ممکن است کسی پیدا بشود و بگوید که این توجیهها زیادی عقلانی است و باید دلایل دیگری پیدا کرد. از جمله مثلاً این که ممکن است «تخت گاز» رفتن عادت بعضیها باشد. که این لکه به مردمی مثل ما که متین و جا افتادهایم نمیچسبد. از این هم ناچسبتر توجیههایی مثل این است که آدمی که تخت گاز میرود یا ناشی است، یا ماشین مال خودش نیست که دلش برایش بسوزد.