«نهچندان زیبا، با هوشی متوسط»، راهی به دنیای بیحوصلههاست
متافیزیکِ شکست در رمان محمدجواد صابری
ویسنده «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» به دنبال اتفاقات ویژه یا تداوم اتفاقات نیست. همه چیز یک بار اتفاق میافتد و همان یک بار کافی است تا نسخه شخصیتهای داستان پیچیده شود.
نوشتن برای بیحوصلهها یکی از سختترین کارهای دنیاست. با وجود این، وقتی با انبوهی از بیحوصلهها سر و کار داری و چارهای هم جز نوشتن نیست، احیانا باید طوری بنویسی که بیحوصلهها نوشتهات را بخوانند. این لزوما به معنای نوشتن آنطور که بیحوصلهها میپسندند نیست، بلکه حرف از راهی است که باید پیدا شود و حرف از فرزند زمانه خود بودن است. ادبیات پایبندی به سنتهای ادبی نیست؛ ادبیات گریزگاهی است برای بیان ادبی زندگی و وقتی پای رمان وسط میآید، ادبیات تا حدی شکل عمومی و قابل فهم فلسفه و جامعه شناسی میشود، هر چند منطق رمان با منطق این هر دو و منطق هر نوشتار دیگری تفاوت دارد.
چرا بیحوصله شدهایم؟
چرا بیحوصله شدهایم؟ این واقعیت را باید پذیرفت که میزان کتابخوانی ما به نحو محسوسی پایین آمده و بهتبع آن رمان هم کمتر میخوانیم. این مسئله رمان فارسی و غیرفارسی نمیشناسد، با این تفاوت که همچنان به نظر میرسد خوانندگان فارسی زبان رمانهای خارجی را به رمانها داخلی ترجیح میدهند. بر این اساس دو سوال پیشروی ما قرار میگیرد. سوال اول همان سوال قبلی است: چرا بیحوصله شدهایم؟ و سوال دوم این است که چرا به رمان فارسی بیاعتنا هستیم؟ به نظر میرسد مسئله را باید با همان تعبیر «فرزند زمانه خود بودن» بررسی کنیم. گذشته از اینکه اقبال ناچیز به کتاب و به تبع آن رمان دلایل مختلف دیگری دارد که در سالهای اخیر تشدید هم شده، شاید باید این مسئله به صورت جدی طرح شود که خواننده فارسی زبان یا به عبارتی خواننده بیحوصله فارسی زبان آنچه را به دنبالش است در رمانها به ویژه رمانهای فارسی نمیجوید. شکافی در این بین وجود دارد و آن این است که نویسنده فارسی زبان نتوانسته زبان بی حوصلهها را دریابد و توجه آنها را به خود جلب کند.
تجربهای گرانسنگ د ر داستان
ناشر رمان «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» این رمان را ضد ژانر، ساختارگرا و جریانگریز معرفی کرده است. وقتی نوشته محمد جواد صابری در این دسته قرار میگیرد، یعنی این اثر از رمانهای پیشین فارسی یا حداقل جریان ادبی غالب جدا میافتد. جریان غالب همانطور که عنوان شد و از قرائن و شواهد هم برمیآید نتوانسته آنچنان که باید و شاید توجه خوانندگان فارسی زبان را به خود جلب کند. راه متفاوتی که در رمان «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» انتخاب میشود، دست زدن به تجربهای است که شاید تجربهای گرانسنگ باشد.
نویسنده «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» چگونه سعی میکند راهی به دنیای بیحوصلهها باز کند؟ به عبارت دیگر او چگونه میخواهد فرزند زمانه خود باشد؟ هر نویسنده برای رسیدن به چنین جایی لازم است دوران خود و چگونگی بیان آن را دریابد. بخش عمدهای از مسائلی که ما اکنون با آن روبهرو هستیم این است که میدانیم مسئله چیست و گرفتاری و معضل اصلی را میفهمیم، اما قادر به بیان آن نیستیم. نویسنده «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» به دنبال اتفاقات ویژه یا تداوم اتفاقات نیست. همه چیز یک بار اتفاق میافتد و همان یک بار کافی است تا نسخه شخصیتهای داستان پیچیده شود. این رمان مثل زندگی ماست، با این تفاوت که ما گاه قادر به توصیف زندگی خود نیستیم یا برای باورپذیر کردن آن از روشهایی استفاده میکنیم که خود به پیچیدهتر شدن مسئله می انجامد.
تکنیکهای روایت و محتوای اثر
رمانی که ادعای در انداختن طرحی نو را دارد، وظیفهای را بر دوش نویسنده میگذارد و او باید طرح نو خود را در فرم و محتوا پیاده کند. از نظر فرمی مسئله زبان، تکنیک روایت و ... مطرح میشود. نویسنده روشنبینانه از زبانی که رماننویسان ما سالهاست از آن استفاده میکنند فاصله میگیرد، چرا که مسئولیت بخشی از عدم استقبال از رمان فارسی بر دوش همین زبان است.
بخشهای گوناگون رمان به خوبی رویکرد نویسنده به زبان و ارتباط آن با دیگر تکنیکهای روایت و همچنین محتوای اثر را نشان میدهد. زبان در عین سادگی عمق پیدا میکند و نویسنده قادر میشود در عباراتی کوتاه اشاراتی فراگیر داشته باشد؛ اشاراتی که در ادامه کار به کمک او میآید تا هسته مرکزی رمان شکل بگیرد. شاید انتخاب کلید واژه «شکست» ما را در رسیدن به هسته مرکزی رمان «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» یاری کند.
این رمان را میتوان روایت شکست نامید که علاوه بر اینکه ابعاد سیاسی و اجتماعی را پوشش میدهد، ابعاد متافیزیکی نیز پیدا میکند. شکست شاید چیزی است که ما را بیحوصله کرده و نویسنده با پیدا کردن رگ خواب یک زمانه و با استفاده از بیانی که شاید بسیاری از ما دلمان میخواسته داشته باشیم، این شکست و ناتوانی از توصیف آن را به بهترین نحو برجسته کرده است.