جدیدترین گفتوگو و مواضع تند ابراهیم گلستان؛
کوچکترین اعتقادی به «شاملوی بزرگ» ندارم /اظهارات ابراهیم گلستان درباره احمد شاملو، محمود دولت آبادی، ساعدی، کیمیایی و...
ابراهیم گلستان در جدیدترین گفت و گویش گفته: من اعتقاد ندارم که آثار محمود دولتآبادی در جامعه اثری داشته است...
ایران آرت: ابراهیم گلستان در جدیدترین گفتوگویش از جریان روشنفکری در ایران گفته است. او در گفت و گویش با احمد غلامی که امروز در شرق منتشر شده است، گفته: من اعتقاد ندارم که آثار محمود دولتآبادی در جامعه اثری داشته، بلکه اعتقاد دارم آثارِ آقای قاضی با اینکه به من فحش هم داده، بیشتر اثر داشته و حرف درستتر هم زده است. اتفاقا الان میخواستم راجع به محمود دولتآبادی بگویم.
اکنون بخشی از این گفت و گو را از نظر میگذرانید:
اگر روشنفکران را بهنوعی حد واسط بین مردم و حکومتها بدانیم، اکنون در جامعه ما از این منظر خلأیی احساس میشود. بهتعبیری گروههایی که صلاحیت این کار را ندارند، سعی دارند بهطرزی کاذب این حفره را پُر کنند که طبعا تأثیر جریان روشنفکری را ندارند. اگر بخواهیم جریان روشنفکری اصیل را بررسی کنیم، شاید باید به گذشته بازگردیم تا از خلالِ نوعی رجعت به تاریخِ معاصرمان وضعیت امروز و این خلأ را درک کنیم.
شما از جریان روشنفکری حرف میزنید، اگر من از شما بپرسم که چه کسانی در این جریان روشنفکر بودهاند، بهناچار نامِ کسانی را خواهید آورد که من مطلقا به روشنفکربودنِ اینها اعتقاد ندارم. من اصلا فکر روشن از اینها ندیدم. آدم اول باید فکر بکند، در زمینههای روشنی فکر کند و بهروشنی فکر کند و بعد به آن جهت دهد. آدمهایی بودند مثل حاجسیدجوادی که در روزنامه کیهان مینوشت و نمیدانست چپ چیست. آنها که در حزب توده بودند، دنبال فکرکردن نمیرفتند، البته من خودم هم یکموقعی در حزب توده بودهام اما غالبِ آنها اینطور بودند. فرض کنید تودهایها سر کار آمده بودند، شک نکنید عین همین افرادی عمل میکردند که شما معتقدید علیه روشنفکران هستند و عین همین کارها را میکردند. من در حال نوشتنِ مطلبی هستم راجع به مقالهای که آقای طبری حدودِ سالهای ١٣٢٦ نوشته بود. این آدم واقعا نمیدانست چه مینویسد و فقط دنباله حرف کسی دیگر را گرفته بود و وقتی هم که به او توضیح دادم، آن را چاپ نکرد. مسئله این است که جریان روشنفکری بیشتر فکرشان را از جاهای دیگر گرفته بودند و آدمهایی که درست فکر میکردند، خیلی کم بودند. خلیل ملکی درست فکر میکرد اما او هم چنان با غیظ فکر میکرد که با تمام روشنفکریاش رفت دنبال مظفر بقایی و این وحشتناک است. مظفر بقایی درسخوانده بود اما پر از جاهطلبیهای خودش بود. خوب یادم میآید، وقتی که ما در کافه مینشستیم و مظفر بقایی میآمد، صادق هدایت بلند میشد میرفت و اصلا نمیخواست با او حرف بزند، گرچه هدایت هم شاید آدم روشنفکری بهمعنای دقیق کلمه نبود، اما بههرحال حس پاکی داشت و میدانست که آقای مظفر بقایی حقهباز است. مظفر بقایی درس خوانده بود و میتوانست فکر کند و این امکان را داشت که در سخنرانیهایش خودش اشارهای کند به متنهایی که از حفظ داشت. روشنفکر کسی است که واقعا فکر کند، نه اینکه فکرهای روشن را حفظ کرده باشد. خب، اشکال اساسی این است. البته وضعِ اخیری که برای روشنفکری در ایران پیش آوردند، هیچ درست نیست. همان وضعی است که الان در آمریکا پیش آوردهاند، یا قبلا مککارتی در آمریکا پیش آورد و این به صداقت مربوط نیست، به حرصِ جاه مربوط است. من پنجاه، شصت سال پیش گفتوگوی خودم را با آقای بازرگان نوشتهام ولی چاپ نکردهام. من صریحا و رودررو به آقای بازرگان گفتم: تو میگویی سنگینی آب میکروب را زیر خودش میکشد و لِه میکند! کسی که ترمودینامیک خوانده، آخر این چهجور فکرکردن است! گفت: خب، میکشد. اما به همین سادگی، به این چیزها فکر نکرده بود. استاد دانشگاه هم بود، آزادیخواه هم بود، ولی دیدید که چه کارهایی هم کردند و چه شد... مسئله ما عدم صلاحیت و عدم توانایی است. اشکال بر سر تقسیمبندیها و صفهایی است که درست میکنیم و اشخاص را در این صفها جا میدهیم. اینها ربطی به واقعیت ندارد، ربطی به پیشبرد اندیشه ندارد. شما فکر میکنید آدمی که اسمش را روشنفکر میگذارید، باید آنطور که شما میخواهید رفتار کند، ولی نخواهد کرد و این، از وظیفه شما چیزی کم نمیکند. در شوروی کسی حرف درستی میگفت اما استالین از حرفهای او خوشش نمیآمد و آزارش میداد. مگر پیغمبر اسلام نبود که دست علی را بلند کرد و گفت این بعد از من جانشین من است، قبول کردند؟ بهقولِ سعدی «گفتیم و بر رسول نباشد بهجز بلاغ...»، ولی مگر تا پیغمبر فوت کرد، ابوبکر را نگذاشتند. ابوبکر هم که مُرد باز علی را نگذاشتند، عمر را گذاشتند. عمر هم که مرد، کار به پَشک افتاد و عثمان درآمد. این واقعیت روزگارِ هزاروچهارصدساله است.
آقای گلستان شاید باید به یک تقسیمبندی برسیم. درواقع نظر من بیشتر معطوف به روشنفکرانِ مؤلف است که آثاری تولید کردهاند و از طریق آثار در جامعه تأثیراتی گذاشتهاند، شخصیتهایی همچون احمد محمود، محمود دولتآبادی و...
من اعتقاد ندارم که آثار محمود دولتآبادی در جامعه اثری داشته، بلکه اعتقاد دارم آثارِ آقای قاضی با اینکه به من فحش هم داده، بیشتر اثر داشته و حرف درستتر هم زده است. اتفاقا الان میخواستم راجع به محمود دولتآبادی بگویم. همین دو سه روز پیش یکچیز فوقالعاده خواندم؛ محمود دولتآبادی تعریف کرده بود که با شاملو رفتند فیلمی دیدند و گفتند چه فیلم بدی است، در حالی که فیلم خوبی بوده. شاملو درکِ سینما نداشت و سناریوی چندین فیلم قزمیت را نوشت، بدون اینکه اسمش روی کار بیاید. میخواهند در سینما قصه بگویند، سینما قصهگفتن که نیست! این است که میگویم در بیان اینکه چهکسی روشنفکر هست، باید خِسَت به خرج داد.
البته آقای دولتآبادی، پسر خوبی است و من واقعا دوستش دارم. چندین مرتبه به خانه من آمده. وقتی مسعود کیمیایی قصه «خاک»اش را بد فیلمی کرد، من در کتابی که سی، چهل سال پیش چاپ شد، ضد دستبرد ناجور کیمیایی در قصه دولتآبادی نوشتم. من از دولتآبادی خوشم میآید، ولی نه در حدی که او را روشنفکر بدانم. هر کسی میتواند اظهار عقیده کند ولی در جامعهای که بیشتر اظهانظرها قزمیت باشد، وقتی آدمهایی بالاتر اظهارنظر کنند، کسی نمیگوید غلط است. البته در تاریخِ ما کسانی بودند که میتوانستند این کار را بکنند؛ مثل محمدحسین تمدنجهرمی که از متوسطه با هم همکلاسی بودیم، یا حسین ملک که برادر ملکی بود و خود خلیل ملکی. عدهای هم بودند در همان بحبوحه که نمیتوانستند مثلِ آقای داوود نوروزی یا طبری که نتوانست بکند...
یعنی شما بهعنوان کسی که داستاننویس هستید و فیلم هم ساختهاید، به چیزی با عنوانِ سنت روشنفکری در ایران باور ندارید؟
ببینید هر چیزی تقسیمبندی و تعریفی دارد. هر کسی کارگر نباشد، روشنفکر است، نه! آخر اینکه درست نیست.
شخصیتهایی مانند احمد شاملو، محمود دولتآبادی، احمد محمود، غلامحسین ساعدی و دیگرانی که آثارِ درخوری خلق کردهاند، هیچ تأثیری در جامعه نداشتهاند؟
حتما نداشتهاند! علاوهبراین در جامعه امثالِ خودشان عده فراوانی هستند که آنها هم اگر همینطور بار بیایند، مثل اینها میشوند. باور کنید که من کوچکترین اعتقادی به «شاملوی بزرگ» که میگویند، ندارم.
آقای دولتآبادی بهجان عزیز خودم، زحمت میکشد، خیلی مینویسد که بهقولی ارزش دارد، ولی اینها در حد درک شرایط اجتماعی نیستند جز درک اینکه فلان کار بد و فلان کار خوب است. بههرحال عقیده من این است. واقعا گفتن مشکل است. شما آثار آدمی مثل زکریای رازی مربوط به هزاروصد سال پیش را مطالعه کنید. ببینید ذرهای، از حرفهای او در امروزیها نیست! او خودش میدانسته که چه میکند، حتی جایی گفته من دیگر حرف نمیزنم برای اینکه حرف مرا نمیفهمند. یا ابنسینا که تا اول قرن نوزدهم در مدرسهها درس میداده، حرفهای او را کسی امروز میداند؟ من در مدرسه متوسطه معلمی داشتم؛ آقای صدربلاغی که در سال ١٣١٨ چیزهایی میگفت که الان کسی نمیگوید، طلبه هم بود و از طلبگی خودش را به آنجا رسانده بود!
ما باید براساس استدلالی این جریان را نفی کنیم. مثلا وقتی شعرِ احمد شاملو در جامعه ما خوانده میشود و صدایش شنیده میشود و آدمها را متأثر میکند، چطور میتوانیم بگوییم شعر شاملو، یا قصههای غلامحسین ساعدی و صادق چوبک نتوانستهاند مردمی را خلق کنند!
آنوقتها که اینها مینوشتند، جمعیتِ ایران سی، چهل میلیون بود و حالا هشتاد میلیون هست. همانوقت هم عده کتابهایی که چاپ میشد، چندان نبود و سواد هم برای خواندن گسترده و همهگیر نبود. وقتی حزب توده میتینگ میداد، صدهزارتا آدم میریختند در خیابانها، ولی این صدهزارتا بهاندازه ملکی یا تمدنجهرمی شعور نداشتند، نخوانده بودند، خودِ طبری هم که هنوز درباره او حرف میزنند، نخوانده بود. شانزده سالگی رفته بود زندان و در زندان هم که نمیگذاشتند کتابهایی را که میخواست، بخواند. بعد هم که از زندان بیرون آمد بهخاطر سابقه زندان، تئوریسینِ حزب توده شد، خب طفلک چیز چندانی نمیدانست. من شش ماه در مازندران با او کار کردم و شش ماه هم در تهران که عضوِ کمیته مرکزیِ روزنامه «رهبر» و «مردم» بود که من ادارهشان میکردم. من آدم باسواد و باشعوری نبودم، ولی از کتابهایی که من خوانده بودم و خیلی هم نبود، مثلا از بیستتا کتابی که من خوانده بودم، دهَتایش را خوانده بود. وقتی هم طبری آن مقاله پَرت را نوشت، جوابیهای نوشتم که چاپ نکرد و اگر هم چاپ میکرد، فرقی نمیکرد دیگر. من برای آلاحمد کتاب ترجمه کردم که بخواند ولی نمیخواند، آخرسر چه میگفت! هیچوقت فراموش نمیکنم دورانی که کنگو میخواست مستقل شود و داستان لومومبا بود، مشاور بزرگِ سازمان ملل متحد فیلمی فرستاده بود که وضع اقتصادی کنگو را نگاه کنید. بعد هم که گزارشش را نوشت، از او خواستند کَم کند، گفت گزارش من این است، نمیتوانم کَم کنم! در نتیجه از سازمان ملل متحد آمد بیرون و آنی در آکسفورد، استاد دانشگاه شد، بعد هم که آمد ایران. یا مهدی سمیعی، که او هم خوب میفهمید. وقتی شاه گفت نخستوزیر شود، او مشورت کرد و گفت به شاه بگویید اگر من نخستوزیر شدم و پیشنهادی آوردم که مطابق میل تو نباشد، تو قبول میکنی؟ نمیکنی، پس چرا نخستوزیر شوم. با تمام قدرت قبول نکرد و کنار رفت و برای همین از بانک مرکزی کنار گذاشتندش و گفتند بنشین در بانک کشاورزی، که او هم قبول کرد. اینها شرایط را میفهمیدند. اصلا قصد توهین ندارم ولی فکر میکنم مسئله سر فهم است. بعد از فهم، سَر شخصیت؛ اینکه شخصیت جوری باشد که پای این فهم بماند و این فهم را بخواهد.
من اعتقاد ندارم آدمهایی که مینوشتند مثل آقای حاجسیدجوادی روشنفکر بودند، یا حتی داریوش همایون که یکمقداری میفهمید، نشد کار کند و رفت. ولیکن هیچکدام از این حرفها مانع از این نیست که شما طرفدار وجود یک دستهای باشید که فکر میکنند. این تئوری درستی است. در روسیه وقتی میخواست انقلاب اکتبر شود، پرولتر بهعنوانِ شرط اول تغییرِ سیستم سرمایهداری به کمونیسم، وجود نداشت و خیلی کم بود. ولی لنین از وضع مملکت استفاده کرد و این کار را کرد، رژیم کمونیست هم هفتاد سال طول کشید و آخرش رسید به یلتسین و این حشرهها که آمدند و آخرین چیزهایی را که مانده بود، از بین بردند. بنابراین اگر شما اعتماد و اعتقاد به روشنفکران ایرانی داشته باشید، از خودتان کسر میکنید. درعینحال هیچ دلیلی ندارد که شما این شعار یا مفهوم را بهکار ببرید تا عدهای باشند که درباره امور حاکم حرفهایی بزنند و مبادله این فکرها برای روشنکردن امور حتما لازم است و حتما درست است ولی کلید نجات و رهایی نخواهد بود، طول میکشد، خیلی طول میکشد. آخر قصه «اسرار گنج دره جنی»، آن یارویی که کار میکرد، نگاه کرد و دید که همه رهایش کردهاند و میروند. از دور دید که آفتاب افتاده روی تیغههای بولدوزر و برق میزند اما میدانست این تیغههای بولدوزر از نزدیک خردهشیشه و ترکخوردگی دارند و با کثافت و لجنآغشته هستند؛ گرچه از دور برق میزد. این طبقه روشنفکر که در ذهن دارید از دور برق میزند، از نزدیک تکهپارهشده است. ولی شما بایستی از این طبقه بگویید، به این دلیل که به وجود اینها و حرفزدن اینها احتیاج دارید، ولی اعتقاد نه.