بله خون رفیق مزه دیگری دارد/ دوره پسر خاله مهربان گذاشته الان دوره بچه فحاش است
وای که این ایرج طهماسب کارش را خوب بلد است
ایران آرت: میلاد جلیل زاده در فرهیختگان نوشت: کلاه قرمزی و پسرخاله خود ما بودیم؛ ما بچههای 60 و 70. این دو کاراکتر درحقیقت دولبه از جنبههای دوستداشتنی و باصداقت شخصیت دستنخورده همه ما بچههای آن نسل را تشکیل میدادند؛ قبل از اینکه جریان رویاهایمان به صخره واقعیتهای تلخ بخورد و کلاهقرمزی درونمان را کمکم مرخص کنیم تا برود و روی طاقچه خاطرات بنشیند.
قبل از اینکه مناسبات اجتماعی یکسره سودمحور شود و مرام پسرخاله را حماقت ارزیابی کنند. کلاهقرمزی ناگهان در اوج پدید آمد. تولد او کاملا تصادفی بود. یک پسرک کفاش به قسمتی از برنامه «جغجغه و فرفره» آمد تا کفشهای ایرج طهماسب را که واکس زده بود، برایش بیاورد. او اما ماند و به یکی از کلاسیکترین تیپهای بصری ایران تبدیل شد؛ فقط و فقط به این دلیل که خیلی خود ما بود.
ما او را نگه داشتیم و نگذاشتیم برود. او نماینده ما در تحقق تمام رویاها بود و بهجای ما از حاشیه بهسمت مرکز رفت تا همدم و همراه مجری شود، تا تصویری در بزرگترین سکوی عمومی جامعه پیدا کند و بهجای ما به آقای مجری گل میداد و وقتی که گل را بهسمتش پرتاب کردند، همه همراهش بغض کردیم و در تب او سوختیم.
اگر به ایرج طهماسب و حمید جبلی جسارت نباشد، باید بگوییم که کلاهقرمزی ساخته ماست، مخلوق ماست، نه آنها. پسرخاله هم ما هستیم، آن را هم ما ساختیم و آنها تفننی کپیاش کردند و چون خود ما بود تا چشممان به او افتاد، دیگر نگذاشتیم برود.
جلوتر که آمدیم، شاید کلاهقرمزی و پسرخاله مزه اولیهشان را برای خیلیها از دست داده بودند، اما نیاز به چنین روندی هنوز حس میشد، یعنی بازتاب تیپیکال واقعیات جامعه در عروسکها. فامیلدور، آقای همساده، عزیزم ببخشید، ببعی، دیبی، جیگر و حتی خیلیهای دیگر که کمتر میآمدند، اما مشخص بود که تعریف کاملی پیدا کردهاند.
مثلا نگاه کنیم به عروسک «خونهبغلی»؛ همان که وسط حرف زدن یکهو باقی جمله را رها میکرد و میگفت آهنآلات، شیرآلات، ضایعات خریداریم... این تیپ را کجای دنیا غیر از ایران میشد طراحی کرد؟
خونهبغلی بخشی از تاریخ اجتماعی خرد ایران هم بود که اگر سالها بعد بساط وانتیهای میکروفنبهدست در پسکوچههای ایران جمع شود، عطف به آن میشود این روزها را شناخت. برنامههای نوروزی کلاهقرمزی در دهه 90 بیشتر از اینکه مورد علاقه روانشناسان باشد، میتوانست توجه جامعهشناسان را جلب کند.
آقای مجری در این فستیوال شلوغ عروسکی، نماینده خیلی چیزها بود. نماینده قانون، عرف، سنت، تجدد، عقلانیت، آشتی، نرمش، قهر و خیلی چیزهای دیگر. آقای مجری دیگر گلی را که نماد تمام رویاهای کودکانه یک نسل بود بهسمت آورندهاش پرت نمیکرد. او حالا به نماد میانجیگری تبدیل شده بود؛ بین بچهها، بین جوانها، بین پیر و جوانها و بین گروههای اجتماعی مختلف.
این عروسکها گاهی با هم برای تلکه کردن او دست به یکی میکردند و گاهی به جان هم میافتادند که مجری برنامه باید واسطه حل مسالهشان میشد. آنها کموبیش به فکر منفعت خودشان هم بودند و حقههای دوستداشتنی و خامی سوار میکردند، اما ذاتشان از بیخ خراب نبود.
مجموعه مهمونی اما شروع دوران جدیدی بود. دیگر آن فطرتهای پاک دهههای شصتی و هفتادی، میداندار صحنه اجتماع نبودند. آدمها یا نهایتا ساده و مودب هستند- مثل مگس- یا کسانی که در مسابقه صندلیبازی گوششان به لحظه قطع آهنگ است تا روی صندلی بپرند و موقعیت را از بقیه بربایند. دو شخصیت اصلی این مجموعه از بقیه بیشتر جلب توجه کردهاند؛
بچه و پشه. اینها دنبال منفعتشان هستند؛ یکی بچه کف خیابان است و از طبقه فرودست آمده و دیگری با چشمهای زاغ و کروات دور یقه، کمابیش لحنی فرنگیمآب دارد. هر دو اما دنبال کندن هستند و آدمهای این زمانهاند. میدانند که فرصتی برای تعارفات مرسوم با مفاهیمی مثل ایثار و مروت نیست.
اگر پسرخاله باشی، همه روی دوشت سوار میشوند و اگر کلاهقرمزی باشی، دستهگلت را بهسمت تو پرتاب خواهند کرد. پس بهجای شاخه گل، باید ترکهای دست گرفت و آماده دعوا بود. بهجای اینکه مرتب بپرسی نفت بگیرم؟ نون بگیرم یا هرچی، باید پیله کنی که بده بزنیم. ظاهرا نسل پاکدل و صداقتپیشه ما به این نتیجه رسیده که اشتباه میکرد. نباید حتما به مجری میگفتیم آقای مجری. همین بچه زبانشان را بلد است که صدایش میکند طهماسب. ببینید با او چطور رفتار میکند و با کلاهقرمزی چه رفتاری میکرد. اینجا مرتب کوتاه میآید و میسازد اما پاسخ آن همه مهر و صداقت ما چه بود؟ ما دیگر خود این بچه نیستیم؛ ما که کلاهقرمزی و پسرخاله را ساخته بودیم و خودشان بودیم؛ اما بچه را هم دهه هشتادیها و دهه نودیها نساختهاند؛ ما ساختهایم. از اینکه نسق مجری را میگیرد و در روی بقیه هم سفت میایستد کیف میکنیم. انگار انتقام پاکدلی ما را از این قدرنشناسها میگیرند. بچه ما نیستیم. بچه نسلی است که ما پرورش دادهایم؛ بچههای 80 و 90. کودکانی که شصتیها و هفتادیها بهدنیا آوردهاند یا در تربیت و تکوین شخصیتشان نقش داشتهاند. کودکانی که موظف بودهاند مظهر تحقق آرزوهای دستنیافتنی ما باشند. بهجای ما در کودکی شلوار جین و تاپ پوشیدند، بهجای ما کلاس موسیقی رفتند و یکیشان که از همینها هم محروم مانده، عوض همه ما، جای شاخه گل را با چماق عوض کرده تا مجری را، قانون و عرف و عقلانیت مادیگرای اخلاقمدارنما را سربهراه کند. انگار میگویم شما حقتان رفاقت با پسر مشتی و بامرامی مثل پسرخاله نیست، شما باید با پشه طرف باشید که شیک و باکلاستر است، اما میگوید خون رفیق مزه دیگری دارد.