فیلم اسپنسر و پرنسس دایانا؛ آن شب دسامبر در کاخ واکینگهام چه گذشت؟
همه چیز در این فیلم و در این کاخ میبایست القاء گر حس خفگی به پرنسس دایانا را داشته باشد؛ چه اتاق استراحتی که در آن پرده هایش برای از گزند دور نگه داشتن لنز دوربینهای خبرنگاران دوخته شده اند، چه غذاهایی که باب میل او نیستند، چه لباسهایی که باید در موعدهای مقرر پوشیده شوند و حتی وزن کردن افراد در هنگام ورود به این کاخ میبایست تنگی نفس و بغضی فروخورده را برای این کاراکتر ایجاد نمایند...
ایران آرت: آریو راقب کیانی در آفتاب یزد نوشت: فیلمهای سایکودرام، فیلمهایی هستند که به وضعیت بیثبات شخصیتی میپردازند که دچار اختلالات روانی و تعارضات رفتاری شده است. چنین شخصیتی معمولا محوریت داستان پردازی فیلم را از آن خود میکند و اعوجاجهای روحی او مسئله اصلی فیلم میشود.
حال اگر فیلمهای روانشناختی بر پایه داستان واقعی و زندگی نامه اشخاص پی ریزی شده باشند، تاثیر المانهای رمزآلودی و پارانویایی شخصیت بر مخاطب افزایش مییابد. بنابراین عنصر تعلیق در اینچنین سینمای رئالیستی، تعریف دیگری مییابد که در آن غافلگیری صرف مخاطب، هدف فیلمساز نیست. زیرا بلاتکیف گذاشتن فعل و یا امری توسط شخصیت اصلی فیلم دیگر به مخاطب بر نمیگردد و این خود کاراکتر است که باید در مرزی از ناشناختهها و گسترهای از زمان الاستیسیته (خاصیت تغییر شکل) شده به زیست جنون آورش ادامه دهد و همین عامل باعث میگردد فیلم از حالتی ترسناک به حالتی ترحم انگیز مبدل گردد.
فیلم «اسپنسر» به کارگردانی «پابلو لارین» فیلمی است در قالب ژانر بیوگرافی - روانشناختی که به زندگی و سرگذشت پرنسس دایانا، شاهزاده ولز و عروس خاندان سلطنتی بریتانیا اشاره دارد. فیلم «اسپنسر» که مقطعی از حضور پرنسس دایانا در کاخ سلطنتی ساندرینگهام را نمایش میدهد، چندان نمیخواهد رویکرد سیاسی داشته باشد و تمام تلاش خود را میکند که نسبت به این خاندان سلطنتی، نگاهی محافظه کارانه و سربسته داشته باشد. فیلم حتی در شخصیت پردازی چارلز، پسر ملکه انگلستان (با بازی جک فارتینگ) به عنوان همسر
پرنسس دایانا چندان موشکافانه عمل نمیکند و به جزو چند سکانس و صحنه محدود (میز بیلیارد و شکار قرقاول) نمیخواهد دوربیناش را زیاد دور او بگرداند. بنابراین در «اسپنسر» شخصیتهای اصلی و مکمل دیگر، از شخصیتهای فرعی، فرعیتر میگردند. فیلم که حول شخصیت دایانا (با بازی کریستین استوارت) میچرخد، همان ابتدا تکلیفاش را با مخاطب و علی الخصوص این کاراکتر مشخص میکند و ناماش را اسپنسر (نام خانوادگی دایانا) میگذارد و سعی میکند هر گونه وصله شدن این شخصیت با مناسبات سلطنتی را جدا کند؛ به مانند آن چه در مراسم شام کریسمس، یا حضور در کلیسا یا محافل دیگر رخ میدهد.
فیلم «اسپنسر» به لحاظ ساختاری و فرمیک میخواهد سمبلیک و شاعرانه و در عین حال کلاسیک باشد و تا حدودی از پس همه آنها بر میآید. فیلم برای آنکه آشفتگیهای درونی این کاراکتر را نشان دهد مدام از شاتهای متفاوت (لانگ شات و کلوز آپ) و با رنگ آمیزیهای لحظه مند استفاده میکند و حتی میتوان گفت در این زمینه از آثار هیچکاک هم گرتهبرداری کرده است. سکانس حمام یکی از سکانسهایی است که یادآور سکانس «قتل در حمام» میباشد، با این تفاوت اینبار دوشها هستند که به مانند اختاپوسی پرنسس دایان را در بر گرفته اند.
در همین راستا همه چیز در این فیلم و در این کاخ میبایست القاء گر حس خفگی به پرنسس دایانا را داشته باشد؛ چه اتاق استراحتی که در آن پرده هایش برای از گزند دور نگه داشتن لنز دوربینهای خبرنگاران دوخته شده اند، چه غذاهایی که باب میل او نیستند، چه لباسهایی که باید در موعدهای مقرر پوشیده شوند و حتی وزن کردن افراد در هنگام ورود به این کاخ میبایست تنگی نفس و بغضی فروخورده را برای این کاراکتر ایجاد نمایند.
و البته از بازی «کریستین استیوارت» نمیتوان به سادگی گذشت که دوز شوریده حالی را به صورت قطره چکان تا انتهای فیلم به این شخصیت میچکاند!
فیلم «اسپنسر»، نماد عصیان و طغیان شخصیت به پوچی رسیدهای است که دیگر نمیخواهد همانند قرقاولهای تعلیم داده شده، شکار سرخوشیهای خاندان سلطنتی باشد. البته فیلم در نافرمانی و سرپیچی پرنسس دایانا از روابط و ارتباطات رسمی این خاندان، خط میانه را پیش گرفته و از او نه تصویری مقتدر و قوی نشان میدهد و نه ضعیف و ناتوان.
«کریستین استیوارت» با بازی حساب شدهاش نشان میدهد که به خوبی از پس فیلمنامه برآمده است، هر چند که شاید استنادهای فیلمساز به ستم دیده واقع شدن این شخصیت در تطابق با واقعیت نباشد. پرترهای که «کریستین استیوارت» از نقش خود در این فیلم ایجاد کرده است، رگههایی از یک شخصیت درونی مازوخیستی و منفک شدهای را نشان میدهد که ناچار است رفتارهای لوکس و آراسته این خاندان را در دورهمیها و انظار عمومی رعایت و حفظ نماید.
اما نمادشناسی فیلم در جایی خلاصه میشود که پرنسس دایانا، خود را در قامت شخصیت «آن بولین» (شهبانویی که در زمان هنری هشتم گردن زده شد) میبیند و در خیالپردازی هایش مدام در حال تکرار نقش او در سدهای جدید است.
فیلمبرداری فیلم نیز در تلقین این موضوع نیز درست عمل کرده است و قابهایی ارائه شده، خاصیت آیینه بودن سرنوشت این دو شخصیت را ابراز میدارد. فیلم این کاراکتر در ظاهر ستم دیده و رنجور را میخواهد از حصارهایی احاطه شده پیرامونی و زندگی مترسکیاش نجات دهد؛ گاهی با آسیب زدن به جسماش بواسطه استفاده از انبر سیم خاردار، گاهی با پاره کردن گردنبند مرواریدی که حکم قلاده را برایش دارد، گاهی با توهم حضور طراح لباس مورد علاقهاش یعنی مگی (با بازی سالی هاوکینز) در اتاقش. باید اذعان داشت که ابهامات رفتاری این شخصیت و دلایل مرگ او همچنان تا انتهای فیلم باقی و سر به مهر میماند و تماشاگر حتی از دیالوگهای استعارهای و کنایه آمیز او با سرآشپز (با بازی شان هریس) و سرگرد گرگوی (با بازی تیموتی اسپال) درک نمیکند که چه چیز اینگونه این کاراکتر را تنها، بهم ریخته و کلافه کرده است.
حتی فلش بکهای فیلم و تداعی گریها و روبرو کردن رقص باله نوجوانیهای دایانا با زمان حال این کاراکتر و تلاقی این موضوع با پایانبندی فیلم یعنی خروج دایانا از کاخ و خرید مرغ سوخاری از شعبه رستورانهای KFC برای بچه هایش (هری و ویلیامز) نشان نمیدهد که او گمشده در گذشتهاش است یا در جستجوی آینده اش! شخصیتی که تا این اندازه دچار کشمکشهای درونی است و نسبت به همه چیز بیروح و سرد شده و ساختار شکنانه رفتار میکند و همچون قرقاولی، دائم در حال فرار از دست دوربینهای پاپاراتزیهای درنده هست و همچنین روابطش با پرنس چارلز شکرآب شده است، چگونه با همه این تفاسیر نتوانسته نقش مادرانگیاش را فراموش کند؟
شاید فیلمساز قصد داشته است که مخاطب را به مانند پرنسس دایانا در سفری پشت فرمان رانندگی در جا و مکانی از فیلماش بدون هیچ آدرس دهی، گم کند و وقتی تماشاگر نداند آن شب دسامبر در کاخ چه اتفاقی افتاد، از خودش بپرسد «من کجام؟!» البته کجای یک فیلم شبه مستند با تصاویری مات و مبهم از همه چیز!