نیچه معمای آغداشلو را حل کرد/ تحلیلی بر تابلوی «معمای شماره شانزده»
تابلوی آیدین آغداشلو با بهرهگیری از شاخصه نقاشی سمبولیستی، معمای عصر تجدد را با دیالکتیک مخرب و آرمانی فرهنگ مدرن عجین میکند.
ایران آرت: مریم ثابتقدماصفهان، منتقد هنری، در یادداشتی به تحلیل تابلوی «معمای شماره شانزده» اثر آیدین آغداشلو پرداخت. این یادداشت را که در روزنامه جامعه فردا به چاپ رسیده است بخوانید.
این تابلوی سه لتهای با نام «معمای شماره شانزده» که در هفتمین حراج تهران بهارزش 440میلیون تومان بهفروش رسید، با بهرهگیری از شاخصه نقاشی سمبولیستی، معمای عصر تجدد را با دیالکتیک مخرب و آرمانی فرهنگ مدرن عجین میکند. تابلویی از آیدین آغداشلو، نویسنده، نقاش و اندیشمندی توانا که آثار هنری او تحت رویکرد «نقد اصالت» با نمودی از تباهی تدریجی انسان معاصر در قالب بازآفرینیهای کلاسیک، یکی دیگر از مهمترین مجموعههای هنر نوگرای ایران را گرد آورده است. این اثر که به مجموعه متأخر«معما» اختصاص دارد؛ با اقتباس از اسلوب نقاشی رنسانسی و مداخله در آثار «سندرو بوتیچلّی» و همچنین گرتهبرداری از شخصیتهای بدون سیمای «جورجو دیکریکو» و پیکرههای خشک و تندیسوار «مازاتچو»، جهان موهوم چندپارهای را در فقدان هویت انسانی عینیت میبخشد. این درحالی است که نگرش اومانیستی و انسانمدار هنرمند در تبعیت از نقاشی واقعگرای ایتالیایی باعث شده تا سوژه در لته مرکزی این تابلوی پر رمزوراز ترسیم شود. اثری که بهرغم بهرهگیری از شاخصه سوبژکتیویسم، درنهایت چهره فناپذیر سوژه را بهعنوان نمادی از مرگ سوژه و مرگ تجلیات روشنگرایانه عصر جدید عیان میکند. خاستگاه چنین بینشی، تأملات پساساختارگرا و هرمنوتیک فیلسوفانی چون هایدگر و فوکو است که در این میان، نیچه به تأثیر از شلینگ و شوپنهاور، سهم چشمگیری را ایفا کرده است و گرایشات ضدایدهآلیستی او بر عالم مدرن چیره شد.
در تحلیل شخصیت رنسانسی
نیچه، قهرمان تراژدی را منزوی و رهاشده به نشانه بیثباتی و گسستِ کل هستی برمیشمرد که مغلوب سرنوشت محتومی است که از مکافات آن گریزی نیست، مگر با فروپاشی و اضمحلال خویشتن. این وضعیت به ماهیت نوستالژیک «تنهاترین انسان» همانند است؛ دورمانده از سرشت و منشأ اصیل خویش که ولو با جامه فاخر ارزشهای کلاسیک، همچنان از معاصریت جدا مانده و چونان بتوارهای بیاثر و عقیم، عاجز از هر نوع ژرفاندیشی، در افق مهآلود و ملالانگیز سرنوشت خویش، از گذشته رخ برگرفته و به آیندهای نامعلوم نظر دارد. این بدان معناست که برای انسانی که پشتوانه فرهنگی و سنتی خویش را از دست داده است، احیای ارزشهای گذشته امری ناممکن است.
در تحلیل واژه معما یا اِنیگما
فهم واژه معما یا «اِنیگما»ی تابلوی آغداشلو از طریق بخشی از کتاب «چنین گفت زرتشت» نیچه قابل درک است. چنانکه میتوان معما را به «بازگشت جاودان» تعبیر کرد؛ یعنی آنکه انسان در مسیر صعود و افول پیاپی خود در حلقه تاریخ، تا ابد خود را تکرار میکند. پس معمای آغداشلو، بازگشت به عهد کلاسیک نیست؛ بلکه او معاصریت و اکنونیت انسان را در دروازه برزخگونهای حائز اهمیت قرار میدهد که در تنگنای بنبست انسانیت خویش گرفتار آمده است.
در تحلیل پوشش
کیسهای که روی سر اوست، از سویی میتواند تردید ما را از انسانی بودن و انسانی شدن او در خلال بازگشت جاودان برملا کند؛ چه بسا که بازگشت جاودان، دیگر سویه نابودگری بهخود گرفته باشد! این حجاب که احساس خفگی شدیدی را نیز تداعی میکند، در وهله نخست میتواند به جبر ایدئولوژیک یا سرکوب ناشی از نظامهای فرهنگی و اخلاقی معاصر ارجاع یابد که انسانها را تا همسانسازی با یکدیگر پیش میبرد و نه فقط هویت جنسیشان که حتی ارزشهای انسانی آنها را بهعنوان یک حقیقت بزرگ، کتمان و پوشیده میکند.
درعینحال میتوان به رابطه دیگری میان حجاب و لباس فاخر پرسوناژ پی برد؛ چنانکه در فلسفه نیچه این حجاب به «تن بند اجتماعی» اطلاق میشود و انسان را برساخته نظامهای بسته و جزمگرای فکری میپندارد. از این جهت او با وجود لباس فاخری که بر تن دارد، از آیین سروری بیبهره است؛ زیرا بهسبب وجود این حجاب، او به انسانی فاقد اراده و قوه ادراک بدل شده که ضمن سرکوب غرایضاش، دیگر قادر به ارزشیابی حقیقت نیست.
از سویی دیگر این حجاب نفوذناپذیر بر سر سوژه، بهمثابه «حجاب مایا»، مانعی است در برابر دیدگان سوژه که او را از آگاهی به حقیقتِ عینی جهان بازمیدارد. بنابراین ارزش او در این جهان، از قوه تخیلِ رمانتیسمی سرچشمه مییابد که ضمن نفرت و سوءظن نسبت به واقعیات زمانه حال، گذشتهای ایدهآل را متصور شده و خاطره آن را ارجح برمیشمرد. رنگ قرمز حجاب در کنتراست با فضای موهوم و سبز پسزمینه، بر شدت تعارض و دوگانگی رابطه سوژه با مضامین بیرونی اذعان دارد که درعینحال، جاذبهای ستیزنده و تسخیرگر در تداوم مفهوم «خردستیزی» به او بخشیده است.
در تحلیل شاخصه نهیلیستی اثر
حضور شخصیت رنسانسی در تابلوی آغداشلو، مفهوم «روشنگری» را در پرسش دوباره از معنا و چیستی ِ آن در زمان معاصر مطرح میکند.
سوژهای که صرفا با ارزیابی دوباره ارزشها و در خوانشی جدید از تاریخ میتواند حقیقت انسانی خود را متبلور کند؛ در غیر این صورت او بر شالوده «بیمعنایی» تکیهای ابدی خواهد زد. نیچه متعاقبا از انسانی سخن میگوید که با برخورداری از یک نهیلیسم منفعل، مستعد خونخواهی است و چنان به انحطاط و انزوا رسیده که او را هرچه بیشتر بهسمت بیارزشکردن ارزشها سوق میدهد. اینچنین تجسم غیرمعمول سوژه رنسانسی با سیمایی پوشیده، گویای تعارض آشکار تجلیات عصر روشنگری با خطمشیهای آن است. مؤلفهای که بهرغم برخورداری از چشمانداز امیدبخش به رهایی و پیشرفت بشر، نتوانست بنیانهای اندیشه اومانیستی را به ترازی والاتر ارتقاء دهد و حتی امروز نیز قادر به فراتر رفتن از عصر خود و همخوانی با تاریخ معاصر نیست و همچنان از شالودهای کهنه و کلاسیک بهره میگیرد.
در تحلیل کویر و وادی عدم
در واقع نهیلیسم، معلول اومانیسم جدیدی است که در پی فردگرایی افراطی، اینبار معصومیت انسان و ارزشهای قدسی و متعالی او را دگرگون کرده است. در نتیجه، آنکس که در طبیعت درونی خویش، فروپاشی را به تجربه مینشیند؛ چهبسا طبیعت بیرونی را نیز به مغاک ویرانی دراندازد. پروفسور داریوش شایگان، به نقل از پانوفسکی، از این شاخصه سوژه بهعنوان «مرکز گریز» یاد میکند. بهزعم ایشان:
«نزد نوابغ بزرگ عصر رنسانس اثباتِ خود، امری مرکزگراست و او دنیایی را که احاطهاش کرده است با ولع در کام میکشد تا جایی که هرچه در اطراف اوست، جذب «من» او شود. درحالیکه این نبوغ در وجود انسانی چون سوژه، «مرکز گریز» است؛ زیرا سوژه، «منِ» خود را در جهانی که احاطهاش کرده، فرا میفکند تا جایی که این «من»، تمام و کمال جذب محیط اطراف میشود.» [1]
از این نظر، پهنه کویر در تابلو بهمثابه برهوتِ بیمعنایی، دوزخ ِ نیستانگارانه «منِ» سوژه را با همان منطق تلخنگر متافیزیکی هویدا میکند. جهانِ عاری از هر نوع زیبایی که سوژه در آن بسان عنصری منفعل، همانند «اسطوره تراژیک» نمود مییابد و چهبسا اوست که تمامی اسطورههای گذشته و حال بشر امروز را که بدون پایگاه و خاستگاه مقدس و الهی برجای مانده است؛ نمایندگی میکند.
در تحلیل ابژههای کناری تابلو
بهنظر میآید تنها راه گریز از تبعات منفی روشنگری، تمسک جستن به معرفتی ایدهآل و ناب باشد! اما خرد معاصر هرقدر که حوزههای مختلف دانش و تکنولوژی را درنوردید، بیش از گذشته از سرچشمه کمال بهدور افتاد و ناگزیر به جایگزینی فرهنگ با انواع ایدئولوژیهای ساختگی شد که جز یأس و ناامیدی، پیامد دیگری در برنداشت.
از اینرو اشیاء موجود در دو لته کناری تابلو، که در وهله نخست مبین توسعه ارکان علوم طبیعی، ریاضیات و هندسه در برههای از تاریخ سده چهاردهم میلادی هستند، به ماهیت تقدسهای جعلی نیز اشاره دارند که تحت سلطه نظام ایدئولوژیکی «سرمایهداری» و «خرد ابزاری»، توهمی از بازیابی کمال ناب و طلایی را در عصر تجدد نمود میبخشند.
درعینحال هریک از این ابژهها، بهمثابه پارادایم یا الگوهای ذهنی و درحقیقت بهعنوان یک «چشمانداز» در تفسیر جهان امروز برشمرده میشوند که بر «چشمانداز باوری» سوژه دلالت دارند؛ به این معنا که سوژه، چشمانداز خود را برمیگزیند. این چشمانداز بیشک بهعنوان بصیرتی خودآگاهانه در طبیعت و درنهایت جامعه، حائز اهمیت میشود.
در تحلیل تصویر حکشده روی سکه
هنرمند، چهره شخصیت حکشده روی سکه را در تقابل با سوژه رنسانسی قرار داده است که بهرغم لباس فاخری که بر تن دارد و در ظاهر والاتبار به نظر میرسد، از ماهیت روشنگری بیبهره بوده و قادر به ارزشگذاری ارزشهای زندگی نیست و از اینرو این چهره را با توجه به سخن نیچه در بخشی از کتاب تبارشناسی اخلاق، والاتبار واقعی برمیشمرد:
«بلنداندیشان و والاتباران را که در برابر هرآنچه پست است، خود را برتر دانستند و این حق را یافتند که ارزشها را بیافرینند و نامشان را سکه بزنند، با سود و سودمندی چهکار؟»
در تحلیل آسمان موهوم تابلو
آغداشلو، آسمان موهومی را بهتصویر میکشد که گواه بر عدمثبات در نتیجه تردید از ماهیت روشنگری تاریخ است. این آسمان سبز و موهوم که اکنون آبستن حوادث عظیم است، در تصور نیچه بر عدم اراده و عدم عقلانیت جامعه انسانی صحه میگذارد. در بخشی از کتاب «چنین گفت زرتشت»میخوانیم:
«آسمانِ پیشامد، آسمانِ تصادف، آسمانِ بازیگوشی، من این آزادی و شادی آسمانی را بر فراز همهچیز نهادم چون آموزاندم که بر فراز و درونهاشان هیچ اراده ازلی، اراده نمیکند. من این بازیگوشی و جنون را بهجای آن اراده نهادم چون آموزاندم که در همهچیز، یکچیز محال است: عقلانیت»
هدف نقاشی نوآوانگارد و پیشتاز معاصر
به تعاقب ظهور توتالیتاریسم مدرنیستی و عرضه روزافزون تولیدات مخربانه دانشمحور که به بیاعتباری ارزشهای انسان در بستر نهیلیسم دامن زد هنر نیز از رسالت پیشین خود دست کشید و در تجسمآلام التیامناپذیربشر، به عینیتبخشی ِ زوال و تباهی درونذاتی او پرداخت و بهتدریج دریافت که نمیتوان معیارهای سنتی گذشته را صرفا به جهت پایهریزی عصر جدید بهکار گرفت. اینچنین روحی تازه در کالبد هنر دمیده شد و هنر آوانگاردی ظهور یافت که بهزعم آیدین آغداشلو، دارای خصلتی «رهاسازانه» است؛ چنانکه این خصلت در نقاشی آغداشلو با رویکردی تبارشناسانه تحقق یافته است.
پینوشت:
1. چگونه میتوان در جهانهای غیرغربی به هنر اندیشید، داریوش شایگان، مجله هنر فردا، شماره 1 سال 1390