دختر زیبایی که شاعر ایرانی را بوسید و به خانهاش دعوت کرد!
ایرانآرت: شهاب الدین فرخیار در سایت وکیل ملت یادداشتی درباره هوشنگ ابتهاج نوشته و در خلال این متن خاطره ای از ابتهاج نقل کرده:
دهه شصت به ترانه می گفتند سرود. انقلاب بود جنگ هم مزید بر علت شد.. اصولا دل و دماغی برای ترانه نبود.
اوج آثار ماندگار کجائید ای شهیدان خدایی بود از بیژن کامکار و انبوهی از سرودهای انقلابی و از شجریان هم اگر چیزی پخش می شد یا ایران ای سرای امید بود یا برادر نوجوونه برادر غرق خونه. حتی موسیقی اصیل هم به رادیو و تلویزیون راه نداشت.
همان سال ها بود که برای اولین بار سرود گونه ای شنیدم که حال و هوای غزلیات شمس را تداعی می کرد و این بیتش که می گفت «کعبه منم قبله منم رو به من آرید نماز / کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا» بیشتر از بقیه ابیاتش در ذهنم نشست و بی تحقیق یقین داشتم که از مولاناست و اگر کسی حاضر می شد در باره شاعر آن با من شرط ببند سر دار و ندارم شرط می بستم که کار مولانا جلال الدین است.
اصلا به قد و قامت و قیافه حکومت در آن سال ها نمی آمد که جز خدا و پیر و پیغمبر یا هر چه که قابل تعبیر به آنها بود به شعر دیگری موسیقی ببندد. یا نوایی لطیف تر از طبل و نقاره پخش کند. از آرشه ویلن و کمانچه هم اگر سوز و درد تمام عالم را به دلت نمی ریختند محال بود اجازه پخش بدهند.
جنگ تمام شد اما تا دوم خرداد اتفاق خیلی معنی داری در موسیقی رسمی کشور نیفتاد.
سال هفتاد و چهار یا هفتاد و پنج بود دقیقش را باید بنشینم حساب کنم. همان سال ها بود. یکی دو سالی بود از دوشنبه (پایتخت تاجیکستان) برگشته بودم و همه اپوزیسیون تاجیک از سیاستمدار و روحانی و شاعر و نویسنده در تهران بودند. روزی با استاد مومن قناعت از شاعران برجسته تاجیک نشسته بودیم. او در قالب سیاست در تهران نبود. از قضا رادیو این سرود را پخش کرد و استاد بلافاصله گفت می دانی شعر از کیست؟ گفتم به شعر های مولانا می ماند. گفت نه از سایه است!
و من از سایه چند غزل معروفش را می دانستم و ترانه ای چند مثل تو ای پری کجایی و مقامش را در شاعری تا آن پایه که استاد شفیعی کدکنی روزی سر کلاس گفت می شود برخی از غزل های سایه را میان دیوان لسان الغیب نهاد و اهل فن نتوانند دریابند. حیرت کردم گفتم نمی دانستم.
گفت پس داستانش را هم نمی دانی و ادامه داد:
اواخر سال های ٥٠ میلادی بود یا اوایل ٦٠ به تهران آمدم و دعوت نامه کنگره بزرگ شاعران شرق (یا چیزی قریب به این مضامین) را که در شهر آلما آتای قزاقستان برگزار می شد برای سایه آوردم. بهار بود. به گمانم اواسط ماه می بود یا جون.
همانجا (در آلماآتا) با هم واخوردیم و تا آخرین روز آن انجمن همراه ماندیم و اصلا من به صورت غیر رسمی مترجم و زبان دوم سایه بودم. هر کجا او شعر می خواند من ترجمه می کردم. چه در مراسم رسمی و چه غیر آن. و شعرهای سایه و ترجمه های من سخت به دل حاضران نشسته بود.
در پایان یکی از این نشست ها که او خواند و من شاعرانه به روسی برگرداندم دختر زیبای قزاقی به سر میز ما آمد. ما نشسته بودیم و او ایستاده کنار سایه از سایه و شعرش تعریف می کرد و می خواست که ما را به خانه اش دعوت کند.
سایه همانجا باز نکته ای گفت و شعری خواند و من ترجمه کردم و دختر را چنان پسند آمد که همانجا خم شد و سر سایه را بوسید که سایه به ناگهان و به ارتجال گفت: کعبه منم قبله منم رو به من آرید نماز / کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا! سپس آن شعر را تکمیل کرد و در خانه آن دختر قزاق به او بخشید.