گفتوگوی ایرانآرت با بازیگری که اینشبها با دو نمایش روی صحنه است
مارال فرجاد: ما کاریکاتورهای احمق این جنگیم!
خودش به ایرانآرت میگوید حتی در روزهای تمرین این نمایشها، از ساعت پنج صبح تا شش بعدازظهر را در پروژهای سینمایی مشغول بوده و سپس خودش را به تمرین نمایش میرسانده و تقریبا نمیخوابیده است
ایرانآرت: مارال فرجاد مدتی است در دو نمایش همزمان روی صحنه میرود. ساعت هفت عصر، در تئاتر مستقل تهران و در نمایش «شبدشنههای بلند» علی شمس بازی میکند و پس از این نمایش یک ساعته و پاککردن گریم نسبتا سنگین، سریع خودش را به تئاتر شهر میرساند تا در «صبح یه روز لعنتی» که حسن باستانی کارگردانیاش میکند، روی صحنه برود. خودش به ایرانآرت میگوید حتی در روزهای تمرین این نمایشها، از ساعت پنج صبح تا شش بعدازظهر را در پروژهای سینمایی مشغول بوده و سپس خودش را به تمرین نمایش میرسانده و تقریبا نمیخوابیده است. درباره حضور او در این دو نمایش، درباره پدرش جلیل فرجاد و همچنین نقشهای تئاتری مونا خواهرش صحبت کردهایم. این گفتوگو البته به گذشتههای نسبتا دور هم میرود؛ انتای گفتوگو، عکسهای آلبوم شخصی فرجاد از نمایشهای سالهای نهچندان دور را که در اختیار ایرانآرت قرار داده میتوانید ببینید.
در جفت نمایشهایی که این روزها در آنها بازی میکنم، تیپ هستم. شخصیتم رئال نیست و بر پایه گروتسک است. اساسا قرار نبوده که از تیپ فراتر بروم. «صبح یه روز لعنتی»، بدون میمیک، موجز، خلاصهشده و اغراقشده است. در این نمایش، که سرجوخه را بازی میکنم، سعی کردم او را کمی اهل زندگی کنم. با فضای نظامی، ادبیات و سینمای جنگ آشنا نبودم. فقط «غلاف تمامفلزی» استنلی کوبریک را دیدم و از سرجوخهاش ایده گرفتم. اما هم رویا افشار و هم کارگردان مخالف بودند که کمی روح به این تیپ افزوده شود. معتقد بودند باید تیپ بماند. جز نقش خانم افشار، بقیه کاراکترها، کاریکاتورهای احمق این جنگند؛ احمقِ کاریکاتوری، خالی از زندگی و احساس. حتی میمیک را هم مخالف بودند به صورتم بدهم.
در شب دشنهها هم همین است؛ تیپ، تیپ خالههای مجری تلویزیونی است.
چرا آنها را به خاطر پدرم میدیدم [میخندد]
«صبح یه روز لعنتی» میخواهد کلانروایتِ «تمامیت ارضی» و «منافع ملی» را در بستری پارودیک روایت کند؛ مثلا از توالت به عنوان نمادی پارودیک بهره برده شده. با این حال فکر میکنید آن حرف اساسی را کارگردان توانسته در این اثر منتقل کند؟
باید دقت کنیم که این نمایش، بیمکان و بیزمان است و قابل ارجاع به همه جا و همه وقت. این نقطه قوتش محسوب میشود. در سوریه و عراق، دعواها سر مرز است. نفت، مرزبندیها را وسوسهانگیز کرده است. در این حال و هوا، این نمایش نیز درباره تمامیت ارضی و منافع ملی مربوط به آن حرف میزند. منتها آنقدر این روزها ترور میبینیم که این نمایش خواسته با سمبل توالت، این فاجعه را با زبانی تلطیفشده روایت کند. نیازی نیست که تئاتر، درد را دردناکتر کند. هنگام لبخندزدن، انفجار توالت و رفتن نور روی مادربزرگ، تلخ است. خیلی تلخ است، اما نیازی نیست تماشاگر را اذیت کنیم.
دیر به «شبدشنههای بلند» پیوستید. آنقدر مشتاق بودید، که همه سختیها از جمله همین دیر پیوستن و حضور در دو نمایش همزمان را پذیرفتید. چرا؟
نمایش «شبدشنههای بلند» درباره نویسندگان و هنرمندان و حسادتشان به یکدیگر است؛ اینکه ما نمیتوانیم پیشرفت همکارمان را ببینیم و پیشرفتمان را در بدبختی دیگران میخواهیم. اما این حس، حتی نبوغ را نفله میکند. در حالی که من اگر این حسادت را بپذیرم و بر این اساس روی خودم و تواناییهایم برای پیشرفت تمرکز کنم، این حسادت، کارساز خواهد بود، اینکه به جای فرافکنی، به خودسازی بپردازم. این نمایش میخواهد این را بگوید. اینکه خودم را هر طور شده به این نمایش رساندم به این خاطر بود که علی شمس کارگردان جوان و خوشایدهای بود. مدتها دنبال چنین آدمهایی بودم که ایدههای تازه داشته باشند. جوانها در خرج خلاقیت، جسارت دارند. آنها رهاترند چون نمیترسند که با گذشتهشان مقایسه شوند.
خواهرتان مونا فرجاد هم در چند سال اخیر مثل شما در تئاتر حضوری مستمر دارد. پیش از نمایشی که این روزها بازی میکند، او نقش مهم اوفلیا را در نمایش «هملت» بازی کرد؛ کاری خطرناک. درباره بازیهای او چه فکر میکنید؟
نمایش «هملت» به کارگردانی آرش دادگر را دیده بودم که دختری جنوبی، اوفلیایش را بازی میکرد. شبنم فرشادجو، مونا را برای اجرای دوم به جای آن دختر جنوبی پیشنهاد کرده بود. همه میگفتند نرو. من گفتم خودت را با کسی مقایسه نکن و برو بازی کن چون 15 سال است داری تئاتر کار میکنی، برو و اوفلیای مونا فرجاد را پیدا کن. او این روزها هم همراه با گلاب آدینه در نمایش «شیرهای خانبابا سلطنه» روی صحنه است. همیشه امیدوارم اتفاقهای خوبی برایش در تئاتر بیفتد.
تا حالا با هم نیز در یک نمایش همبازی بودهاید؟
ما دو تایی هم روی صحنه بودهایم؛ سال 91 شهره سلطانی، نمایشی را روی صحنه برد به نام «آخرین حکایت فرهاد» که مونا نقش اصلی بود و من نیز نامزد فرهاد را بازی میکردم. در یک صحنه من و مونا با همدیگر درد دل میکردیم، دوست برادرش بودم. ماجرایی را تعریف میکردم و گریه میکردیم. روزهایی که او پیشی میگرفت در گریهکردن، نیشگون میگرفتم که جلو نیفت تا من هم اشکم درآد، باید با هم شروع کنیم!
****
این عکسها را هم با شرحهایشان بخوانید و ببینید:
ایوانف/ نویسنده: آنتوان چخوف/کارگردان: اکبر زنجانپور/ 1382
یکی از متخصصان روی صحنهبردن متون چخوف در ایران بیشک اکبر زنجانپور است؛ مارال فرجاد بسیار خوشحال است که توانسته چهارده سال پیش، یکی از بازیگران این نمایش باشد. در گالری بالا، او را در نمایی از این نمایش و همچنین در حال گریم میبینید.
کمپیرک جادو/ نویسنده و کارگردان: تاجبخش فناییان/ 1381/ مارال در این نمایش نیز با پدرش همبازی بود.
باغ شب نمای ما/ نویسنده: اکبر رادی/ کارگردان: هادی مرزبان/ 1380/یکی از خوشوقتیهای فرجاد این بود که در اثری از اکبر رادی با هادی مرزبان روی صحنه برود. جلیل فرجاد شاه بود و مارال، عروسش.
آن شب که تورو زندانی بود/ نویسنده: جروم لارنس و رابرتادوین لی/ کارگردان: مجید جعفری/ 1372/ در این نمایش مونا و مارال همراه پدرشان جلیل، رعنا همراه پدرش ابوالفضل پورعرب و بهادر همراه پدرش بهرام ابراهیمی روی صحنه رفتند.