علی رفیعی عالیجناب تئاتر ایران ۸۲ ساله شد/ از یک عمر درخشش در تئاتر تا ماجرای دو جمله فرح دیبا و بازجویی شدن دکتر رفیعی
علی رفیعی هیچگاه آنچنانکهشایستهاشبود امکان خلق در اختیار نداشت و نخواستند که داشته باشد، اما تا همین جای کار همین که علی رفیعی 82 ساله و بهرام بیضایی 81 ساله چون درختانی کهنسال با ریشههای تنومند در خاک فرهنگ سرزمین مادری به ما امکان تنفس میبخشند، جای شادمانی دارد.
ایران آرت: بابک احمدی در اعتماد نوشت: در زندگی هر یک از ما لحظههایی وجود دارد یگانه که مسیر حرکت را برای همیشه تغییر میدهد. لحظههایی که قرار نیست الزاما خوشایند باشند، اما به هر حال تاثیری بیچون و چرا دارند بر انسانی که قرار است آهسته آهسته و در مسیر ساخته شود. ما سالها بعد هم از آن روزها، ساعتها و دقیقهها یاد میکنیم. مثل لحظه وقوع جنگ، انقلاب، زلزله، سیل ... یا نه، اصلا آشنایی با یک فرد به خصوص یا حتی زمین خوردن ساده. تصور کنید اگر علی رفیعی، دروازهبان تیم فوتبال شاهین در دهه 30، آن زمستان برفی 1338 هوس اسکی در کوههای آلپ به سرش نمیزد و بعد در لحظهای خاص دچار حادثه نمیشد؛ آیا امروز در تئاتر کارگردانی داشتیم که علاقه داشته باشد روی صحنه از لورکا بگوید و شاعرانگی؟ پاسخ به این سوال چندان ساده نیست.
البته چه بهتر اگر هنگام وقوع حادثه در زمان و مکان درست باشیم. مثلا همین که ترکیب دهه 60 میلادی، کشور فرانسه و شهر پاریس را کنار هم بنشانم، ذهن فرد جویای دانستن پیش از مرور اسامی نویسندگان، فیلسوفان، جامعهشناسان و هنرمندان جریانساز آن روزگار در ذهن خود، یکراست آدرس دانشگاه سوربن را نشانه رود. محل اصلی و نقطه ثقل آزاد شدن انرژی حیرتآور فکری و انسانی.
احتمالا روزی که آن چهار دانشجوی جامعهشناسی "ناتنر" بیانیه تحلیلی خود با عنوان "چرا جامعهشناسی؟" را منتشر کردند، نه خودشان و نه هیچکس دیگری گمان نمیبرد تنها چند ماهی بعد قرار است رهبری بزرگترین جنبش قرن بیستم فرانسه را در دست گیرند. بیانیهای که پسلرزهای شگرف در جامعه روشنفکری فرانسه آفرید و اگر تا پیش از آن دانشجویان چشم بر تحولات روشنفکرانه فرانسه میدوختند، اکنون نوبت جامعه روشنفکری بود که دانشگاه ناآرام بهار 68 را زیر نگاه تیزبین خود بگیرد.
همان روزها آلن تورن، استاد برجسته جامعهشناسی دانشگاه سوربن با شنیدن زمزمههای ابتدایی نارضایتی دانشجویان در راهروهای دانشکده، قلم در دست گرفت و اینگونه به حکومتگران فرانسوی هشدار داد که "اعتراضات کنونی میتواند مقدمه جنبش وسیعتری باشد، از چارچوب دانشگاهها فراتر رفته و همه جامعه را دربرگیرد."
علی رفیعی که بورسیه ورزش داشت درست همان سالها، در رشته جامعهشناسی دانشگاه سوربن ثبتنام کرد تا شانس این را داشته باشد از نزدیک شاهد مهمترین واقعه اجتماعی قرن بیستم باشد. طغیان دانشجویان فرانسوی بر محدودیتهایی که سنت و مذهب در روابط آنها ایجاد میکرد، در نهایت چنان انفجار بینظمیای در فرانسه حکمفرما کرد که روزهای پایانی ماه مه 1968 همگان از سقوط حکومت دوگل ابراز اطمینان میکردند. طغیان یک عده دانشجوی جسور در قسمت دانشگاهی پاریس و نهایتا پیوستن اتحادیههای دانشجویی و کارگری به این جنبش باعث شد که تنها ظرف یک ماه آسیبپذیری نظامی که به گمان دوگل باثباتترین و قویترین نظام اروپا بود در معرض دید فرانسویان قرار گیرد. به قولی در فرانسه انقلاب نشد، ولی اروپا را زیر و رو کرد.
شاید تنفس در چنین فضایی هم بود که موجب شد دانشجوی ایرانی فعال عضو در کنفدراسیون دانشجویان، سر بزنگاه تصمیم نهاییاش را بگیرد و عطای همکاری با پیتر بروک را به لقایش ببخشد. قرار بود بخشی از مدیریت گروه بینالمللی بروک برای اجرای جشن هنر شیراز برعهده علی رفیعی باشد اما به دلیل اختلافنظر -که احتمالا هرکسی جای او بود آنقدر ساده از کنارش نمیگذشت- تصمیم گرفت به یکی از نامداران تئاتر جهان در آن روزگار "نه" بگوید. رفیعی حتی با هدف پیشبرد بعضی امور به ایران سفر کرد و مدتی هم برای خروج با مشکل مواجه شد، اما در ادامه همین مسائل آن دو، جلسهای برگزار کردند تا با یکدیگر صریح گفتوگو کنند؛ گپوگفتی که در نهایت به قطع همکاری انجامید.
این در دورانی اتفاق افتاد که رفیعی پس از فراگیری بازیگری در کلاسهای درس ژاک لوکوک، طراح رقص جریانساز و شناخته شده فرانسوی، تجربه فعالیت به عنوان دستیار کارگردان در تئاتر ملی فرانسه را در کارنامه ثبت میکرد. به زودی و پس از به پایان رساندن مقطع لیسانس و فوقلیسانس رشته جامعهشناسی، در دانشگاه بینالمللی تئاتر پاریس ثبتنام کرد تا مدتی بعد با مدرک دکترای مطالعات تئاتر از دانشگاه سوربن فارغالتحصیل شود. سال 1353 به دعوت مسوولان وقت به ایران بازگشت و در دانشکده هنرهای زیبای تهران - جایی که خودش سرفصلهای آموزشی هنرهای نمایشی را تدوین کرد- به تدریس پرداخت. دو سال بعد به درخواست رضا قطبی، رییس سازمان رادیو و تلویزیون ملی به عنوان مدیر مجموعه تازه تاسیس تئاترشهر منصوب شد و همان زمان بود که سه نمونه از مهمترین نمایشهایش، یعنی "شیوه و استغاثه پای دیوار بزرگ شهر"، "خاطرات و کابوسهای یک جامهدار از زندگی و قتل میرزا تقیخان فراهانی" و "جنایت و مکافات" روی صحنه رفت. اسفند 56 رفیعی دیگر مدیر تئاتر شهر نبود.
خودش در این باره گفته است: "قرار شد فرح دیبا اجرای ما را ببیند و ما هم از او مانند دیگر تماشاگران بدون هیچ تشریفات خاصی میزبانی کردیم. او بعد از اجرای نمایش دو جمله به من گفت با این مضمون که شما تئاتر ایران را با این شکل اجرا و سبک کارگردانی 50 سال به جلو بردید، اما من فکر میکنم شما بیشتر عصر حاضر را زیر سوال میبرید تا زمان امیرکبیر را، نظرتان چیست؟ و من هم در پاسخ به ایشان گفتم این موضوع به نگاه تماشاگر بستگی دارد. در پی این سخن، فردای آن روز دو افسر به دنبالم آمدند و مرا برای بازجویی بردند که این بازجویی هفت، هشت ساعت ادامه داشت و در پایان سرلشکر رحیمی از من خواست از مدیریت تئاتر شهر استعفا بدهم و من هم خطاب به او گفتم استعفایم را خطاب به کسی ارایه میدهم که ریاست تئاترشهر را به من واگذار کرده است. بنابراین استعفایم را خطاب به قطبی مدیرعامل سازمان رادیو و تلویزیون ارایه کردم و میدانستم با شرایطی که پیش آمده چارهای جز استعفا ندارم. اما قطبی مداخله کرد و گفت با توجه به راهاندازی سیستم آبونمان و از آنجا که تماشاگران بلیت نمایشهای آینده را خریداری کردهاند، باید بعد از اجرای نمایشهایتان استعفا بدهید و اینچنین شد که استعفای من از تاریخ خرداد 56 به 29 اسفند همان سال موکول شد و در این فاصله دو نمایش "شیون و استغاثه پای دیوار بزرگ شهر " و "جنایت و مکافات" را روی صحنه بردم و پس از آن از مدیریت تئاترشهر خداحافظی کردم."
البته سادهانگارانه است اگر تصور کنید جوان ایرانی در دهه 30 بورسیه گرفت، به اروپا رفت، تحصیل کرد و در کسوت متخصص تئاتر به کشور بازگشت. نه ماجرای اولین روزهای حضور علی رفیعی در دیار غربت تا زمانی که سروسامان گرفت، خودش حکایت مثنوی هفتادمن است که در جایی دیگر و به موقع در روزنامه یا هر جایی که امکان داشته باشد به آن میپردازم. اتفاقهای آن روزگار نباید بیآنکه بیان شود، در سینه حبس بماند. فقط در همین حد کوتاه بنویسم که درست گفته و نوشتهاند؛ هیچ گنجی بدون رنج به دست نمیآید.
رفیعی با حضور در تئاتر ایران یک تنه رنگ و صدای دیگری پدید آورد. در کارگردانی جنس متفاوتی از طراحی صحنه و حضور بازیگر را طلب میکرد و به گواه نوشتههای روزنامهها و اظهارنظرهای هنرمندان، از همه مهمتر به شهادت آثارش، میتوان مدعی شد در مقایسه با آنچه وجود داشت، جنسی از زیباییشناسی را پیش روی تماشاگران و گروههای تئاتری قرار داد که پیش از آن چندان سابقه نداشت. این تفاوت کیفیت از تفاوت تعریف و نگاه میآمد و خودش را در طراحی نور، استفاده از رنگها، مواد و متریال مورد توجه در طراحی صحنه تا تعریف از کیفیت حضور بازیگرها به رخ میکشید. اکثر بازیگرانی که با علی رفیعی همکاری کردند بعدا به اسامی بلند سینما و تئاتر و تلویزیون بدل شدند. موردی که در بسیاری از کارگردانان امروز مشاهده نمیشود، آنها نه بازیگرسازی میکنند و نه دیدگاه خاصی دارند که به دانش افراد بیفزاید؛ فقط مصرفکنندهاند.
اما بخشی از زمینههای فکری رفیعی در مطالعات جامعهشناختی شکل گرفت. در هنرهای نمایشی به نظرم باید ریشه نگاه او را در پیشگامان انقلابی تئاتر مانند آدولف آپیا، ادوارد گوردون کریگ، مییرهولد و ژاک لوکوک جستوجو کنیم. چنانکه بعضا خودش اشاره کرده، شناخت بهتر این سه هنرمند میتواند کلید ورود به جهان تئاتری علی رفیعی باشد.
آپیا سراسر زندگی به تجربه درباره کیفیت نور و سایهها پرداخت، گوردون کریگ صحنه و تئاتر را از دایره قدرت بازیگر و نمایشنامهنویس خارج کرد. صحنههایی طراحی کرد چنان بزرگ که بازیگر با ایستادن در برابر سازهها کوچکترین عنصر موجود روی صحنه به نظر میرسید. در آن دوران از تاریخ هنر نمایش بازیگر معتقد بود تمام نور باید روی او حرکات و رفتارش متمرکز شود و کارگردان معنا نداشت. کریگ نور را طوری طراحی کرد که حتی نیمی از بدن و چهره بازیگر در سایه و تاریکی قرار میگرفت. همعصری آپیا و کریگ انقلابی عظیم به وجود آورد. کریگ حتی به حذف بازیگر و جایگزین کردن عروسکها روی صحنه معتقد بود. به نظر او کمبودهای روانی و فیزیکی طبیعی انسان، بزرگترین مانع او در رسیدن به حد کمال ایفای نقش به شمار میآمد. مییرهولد با تمرکز در زمینه بازیگری و با استفاده از تکنیکهای شرقی موفق شد کیفیت بازیگری را ارتقا دهد. کافی است به "شکار روباه"، "یادگار سالهای شن"، "عروسی خون"، "شازده احتجاب"، "در مصر برف نمیبارد" و دیگر نمایشهای ساخته علی رفیعی دقت کنید، سنت این هنرمندان به وضوح در آثار او قابل مشاهده است. میگوید: "همیشه خودم طراح خودم بودهام. در حقیقت علی رفیعی کارگردان را علی رفیعی طراح، تکمیل میکند و عکس این اتفاق هم میافتد. منظورم از کامل کردن این است که این دو همدیگر را یاری میدهند، به هم کمک کرده و کمبودهای همدیگر را جبران میکنند."
رفیعی همانطور که سلیقه تماشاگر و کارگردانان پس از خود را در استفاده از نور و رنگ تغییر داد، نگرشی داشت که به بازیگر اجازه یکهتازی نمیداد. تمامی بازیگرانی که در آثار این هنرمند روی صحنه رفتهاند، بیاغراق متفاوت و بسیار متمایز از تجربههای گذشته خود ظاهر شدند. سیامک صفری روی صحنه "شکار روباه" بازیگری بود که از یادها نمیرود، همین اواخر رویا تیموریان در نمایش "خانه برناردا آلبا" چنان وجه ترسناکی از خود به نمایش گذاشت که پیش از این ندیده بودیم. شبنم قلیخانی، مریم سعادت، فرهاد اصلانی، رضا کیانیان، سهیلا رضوی، هومن برقنورد و بسیاری دیگر در نمایشهای این کارگردان حقیقتا کیفیتی دوچندان داشتند. در سال 76 با اجرای نمایش "یک روز خاطرهانگیز برای دانشمند بزرگ وو" در تالار وحدت تهران باز هم رفیعی بود که شگفتی میساخت، چون این بار توانست شیوه بازیگری شرق دور را با تمام ظرافتهایش روی صحنه ظاهر کند و بار دیگر دلیل تاکید بر لزوم بدنهای آماده بازیگران را به نمایش بگذارد. هنرمندانی که در لحظهلحظه اجرا حضور شاعرانه داشتند و توالی بازیهایشان یک شعر بلند به هم پیوسته خلق میکرد.
رفیعی میگوید: "دانشمند وو وقتی که آمد، یک جوری زبان حال خودمان و سرنوشت خودمان بود. دانشمند وو سرنوشت یک هنرمند ـ دانشمندی است که برای تامین زندگیاش و برای عرضه هنر خودش در یک جامعه فئودال چینی، ناگزیر به دریوزگی است. ناگزیر به این است که مجیز این را بگوید برای یک صبحانه و مجیز آن دیگری را برای یک ناهار بگوید و پشت در بماند و آخر هم برای شام میرود، سگ پاچهاش را میگیرد و با تنها کسی که میتواند ۴ کلمه حرف بزند، همان سگ است!! او به سگ میگوید: چرا پاچه مرا میگیری؟ من و تو یکی هستیم، من هم مثل تو یک زندگی سگی دارم. این نمایشنامه یکی از زیباترین آثاری است که من در زندگیام خواندهام. یک شعر بزرگ است. من این را سالهای پیش ترجمه کرده بودم، یک جوری حس کردم که زبان حالم است."
امروز دیگر نوشتن در این باره که علی رفیعی هیچگاه آنچنانکهشایستهاشبود امکان خلق در اختیار نداشت و نخواستند که داشته باشد - مثل اکثر کارگردانان صاحب سبک و مولف تئاتر ایران؛ از جمله حمید سمندریان و بهرام بیضایی- حرفی است تکراری، گوش شنوا هم وجود ندارد. در نهایت ما میمانیم با هزار افسوس از نمایشها و نمایشنامههای به صحنه نیامده حاصل تجربههای گران چهرههایی که عمری فقط دل در گرو فرهنگ داشتند نه چیز دیگر. اما تا همین جای کار هم که بهرام بیضایی 81 ساله و علی رفیعی 82 ساله چون درختانی کهنسال با ریشههای تنومند در خاک فرهنگ سرزمین مادری به ما امکان تنفس میبخشند، جای شادمانی دارد. به احترام هر دو به ویژه علی رفیعی که روز گذشته زادروزش را جشن گرفتیم، میایستم و کلاه از سر برمیدارم.