روایت علی رفیعی از حمید سمندریان / دل خونین، لب خندان
حمید سمندریان گفته بود: نه سیستم و حکومت اذیتم میکند و نه هیچ چیز دیگر، فقط همین افرادی که خودم بزرگشان کردم و در نمایشهایم کار کردند؛ اینها دارند به من پشت میکنند.
ایران آرت: در گفتوگوی پیشرو علی رفیعی راوی سالهای ابتدایی بازگشتش به ایران و دوران آشناییاش با حمید سمندریان است. روایت هنرمند از هنرمند. مجالی که میتوان با خاطری آسوده از واژه «هنرمند» مایه گذاشت.
به گزارش اعتماد، آنچه میخوانید به دور از اسطورهگراییهای رایج، تلاشی است اندک در مدت زمانی محدود برای ادای دین به کارگردانی که در طول چندین دهه فعالیت، مثل علی رفیعی، هیچگاه هنر را محل معامله قرار نداد.
پیش از انقلاب سالها در فرانسه به تحصیل و فعالیت هنری پرداختید و زمانی که به ایران بازگشتید، اولین دوست شما در دانشگاه حمید سمندریان بود. کمی از آن دوران بگویید و اینکه چه چیز باعث شد این دوستی شکل بگیرد؟
حمید سمندریان تنها کسی بود که چنین ارتباط دوستانهای با او برقرار کردم. این رابطه از سوی هر دو طرف صادقانه و صمیمانه بود. یک ژست و رفتاری از حمید سمندریان در ذهن من ماندگار شده که هیچوقت از یادم نمیرود. حمید سمندریان تنها کسی بود که تمام مدت برای منی که پس از سالها به ایران برگشته بودم و از خیلی چیزها خبر نداشتم، حضوری دلگرمکننده به همراه داشت و موجب میشد احساس تنهایی نکنم.
چطور با کارهای حمید سمندریان آشنا شدید؟
آن اوایل اصلا از حمید سمندریان نمایشی ندیده بودم. اهمیت شخصیت سمندریان برای من ورای فعالیتهای تئاتری او بود. نمیدانم چرا، سمندریان همیشه یک جور سپر بلای من بود.
پیش آمد آقای سمندریان به کلاس درس شما بیاید؟ چون معمولا چنین اخلاقی داشت و در کلاس درس مدرسان آموزشگاه خودش حاضر میشد.
تا وقتی در دانشگاه تدریس میکردم اتفاق نیفتاد. من بعد از ماجرای انقلاب فرهنگی به فرانسه بازگشتم تا ١٨ سال بعد که دوباره به ایران آمدم و بعد از مدتی توانستم کارگردانی کنم. آن اوایل باز همان مسائل گذشته وجود داشت و اجازه ورود من را به دانشگاه نمیدادند؛ ممنوعیتی که به طور رسمی بعد از آغاز ریاستجمهوری سیدمحمد خاتمی و حضور عطاءالله مهاجرانی در وزارت ارشاد برداشته شد. تدریس در دانشگاه بعد از انقلاب به دو ترم هم نرسید.
بعد از بازگشت دوباره به ایران هم که پیش نیامد آقای سمندریان را ببینید.
نه دیگر پیش نیامد.
ماجرای همکاری شما چطور شکل گرفت؟
زمانی که تمرینها در تالار وحدت آغاز شد به او گفتم برای تماشای تمرین بچهها یا اجرا، هرکدام که علاقه داشته باشی خوشآمد میگویم. حمید هم سر تمرینها میآمد. تا آن دوران شخص دیگری طراحی صحنه کارهای او را انجام میداد. روزی حمید سمندریان از من خواست تا طراحی صحنه نمایش «دایرهگچی قفقازی» او را برعهده بگیرم. دعوت او را با عشق و میل کامل پذیرفتم اما نگاه ما به زیباییشناسی صحنه و اجرا خیلی با هم متفاوت بود. بنابراین دو طراحی متفاوت با دو ماکت آمادهکردم. یکی طراحی صحنه برای وقتی که خودم قصد به صحنه بردن «دایره گچی قفقازی» را داشته باشم و دیگری مخصوص حمید سمندریان با شناختی که از او و اجراهایش داشتم. هر دو ماکت آماده شد و حمید روی گزینهای انگشت گذاشت که برای خودم طراحی کرده بودم.
برای این کار مدام در تمرینها حاضر میشدم تا از نزدیک در جریان ایدههای حمید و خوانش او از متن قرار بگیرم. از یاد نمیبرم که میگفت: «وقتی میبینم یک روز در میان سر تمرین حاضر هستی برایم قوت قلب است» برایم قابل تصور نبود که طراح صحنه چطور بیآنکه سر تمرینهای کارگردان حاضر شود و به ظرایف کار او پی نبرد دست به طراحی بزند. من جز این یاد نگرفته بودم.
«شکار روباه» حمید سمندریان را خیلی تحت تاثیر قرار داد.
خیلی یک شب با چشمهای قرمز و خیس به اتاقم در پشت صحنه آمد و با تمام وجود من را در آغوش گرفت. آن شب در تعریف، القابی به من داد و کلمات و جملاتی گفت که واقعا خجالت کشیدم. بعدا شنیدم هرجا رفته به دانشجویان و دوستان تئاتری گفته هرکس «شکار روباه» را نه یک بار که چند بار نبیند بازنده است.
سالی که نمایش «یرما» را تمرین میکردیم، یک روز نمیدانم بعد از سروکله زدن با کجا و چه کسی، سرخورده و ناراحت روی یکی از نیمکتهای مسیر منتهی به تماشاخانه ایرانشهر نشسته بودم، چند دقیقه بعد حمید سمندریان را دیدم که از دور میآمد. کمی دقت کردم و متوجه شدم بهکل در خودش فرو رفته است و بیتوجه به اطراف مسیر را طی میکند. او از جلوی من عبور کرد و متوجه حضورم نشد. چند قدمی دورشده بود که گفتم: «دیگر من را نمیشناسی؟ انقدر پیر شدی؟» خندهاش گرفت، برگشت و کنارم نشست. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده حمید؟» گفت: «دلخورم، خیلی هم دلخورم و این دلخوری برای من به چنان غصه و غمی تبدیل شده که با هیچکس نمیتوانم در میان بگذارم»
حدود چهل دقیقه با هم صحبت کردیم تا در نهایت سوال کردم دقیقا چه چیز تو را اذیت میکند؟ گفت: «نه سیستم و حکومت اذیتم میکند و نه هیچ چیز دیگر، فقط همین افرادی که خودم بزرگشان کردم و در نمایشهایم کار کردند؛ اینها دارند به من پشت میکنند. آنقدر حق ناشناسی نشان میدهند که فقط میتوانم با تو در میان بگذارم. یا تا به حال از آنها ضربه خوردهای یا خواهی خورد. این نسلی که به معروفیت رسیده یا در راه معروف شدناست؛ اینها بد زهرمارهایی هستند.»
مجموعه همین مسائل هم باعث شد نمایش «گالیله» روی صحنه نرود. اجرا نشدن «گالیله» برای شما چه معنایی داشت؟
درست مثل نمایش خودم بود که روی صحنه نرفت.
هیچوقت فکر نکردید خودتان «گالیله» را کارگردانی کنید؟
نه.
چرا؟ جذاب نبود؟
نه اینکه جذاب نباشد، چون به هرحال اثر بزرگی است ولی اگر قرار باشد سراغ برشت بروم آثار اولیهاش را ترجیح میدهم. نمایشنامههایی که در جوانی نوشت، نو و پردینامیک و پرانرژی هستند. این آثار هم برای بازیگر و هم برای تماشاگر جذابیت دارند.
حمید سمندریان هیچوقت نگفت چرا تا این حد برای اجرای «گالیله» اصرار داشت؟
نه، ولی اجرای این نمایش در اثر «نشدن» به یک وسواس بدل شده بود. خیلی خوب به یاد دارم که یک روز به او گفتم: «دست بردار حمید جان» انگار همین دیروز بود. گفتم: «در همین ادبیات آلمان صدها نمایشنامه هست، روی هر نمایشنامهای دست بگذاری میتوانی آن را اجرا کنی».
پاسخ چه بود؟
گفت این نمایشنامه با من عجین شده است و دیگر نمیتوانم از آن دست بردارم. بحثهایی با هم داشتیم و گفتم احساس میکنم بازیگری که بتواند پاسخگوی نمایشنامه گالیله باشد پیدا نخواهی کرد. نه تنها بازی نقش گالیله که بازی در نمایش «گالیله» نیز به بازیگران قدری نیاز دارد که ما نداریم، این یک واقعیت است.
آقای سمندریان در یک نسخه ویدئویی میگوید هرکس از راه رسید نباید بتواند کارگردانی کند. امروز هم میگویند مگر هر فارغالتحصیل رشته پزشکی به همین سادگی اجازه تاسیس مطب و عمل جراحی دارد؟
حرف آقای سمندریان را صددرصد تایید میکنم. مو لای درز این حرف نمیرود. چرا باید به همین سادگی امکان کارگردانی داشته باشند؟ به خصوص در این سالهای اخیر که سالنهای خصوصی و دکانهای عجیب و غریب تاسیس شدهاند؛ این وضعیت فاجعه است.
فکر میکنید کار در این وضعیت اشتباه است؟
اشتباه اصلی من در وهله اول بازگشت به ایران بود که صحبت دربارهاش اهمیت چندانی ندارد، به هر حال عمر گذشت. در قدم بعدی هم ادامه دادن به این حرفه در ایران اشتباه بود. با اینکه دو تا چهل سال عمر کردهام، معتقدم چهل سال دوم به هیچ درد نمیخورد.
اینکه خیلی ناامیدکننده است.
چه میشود کرد؟ این ناامیدی تا مغز استخوانم وجود دارد. پیامبران در سن چهل سالگی مبعوث میشوند چون در این سن هنوز بارقههایی از نیروی جوانی در آنها بیدار است و از سویی تجربهای به دست آوردهاند که اجازه میدهد مدعی نشان دادن راه از بیراهه باشند. چهل سال دوم زندگی من با انقلاب همراه شد. به هیچوجه آن ١٨ سالی که به فرانسه برگشتم را دوست ندارم. مهاجرت دو نوع است. آنها که به سوی چیزی میروند و آنها که از چیزی فرار میکنند. دسته دوم مثل بسیاری از ایرانیانی که بعد از انقلاب ایران را ترک کردند هیچ چیز به دست نمیآورند.
جالب است که حمید سمندریان با تمام ناملایمات در ایران ماند. حتی ناچار شد رستوران راه بیندازد.
اما آزاردهندهتر آن است که آدم رستوران باز کند ولی گرسنه کار و حرفهاش بماند؛ گرسنه حرفه و هنری که یک عمر خون دل برایش خورد. همه ما روزهای سختی داشتیم. بیثباتی سم مهلکی است.