ناگفتههای زندگی فروغ فرخزاد و پرویز شاپور از زبان کامیار، تنها فرزندشان
پسر فروغ فرخزاد: شاپور برای دخترهای شیکوپیک آن دوران چه نوشت؟/ شاملو به خاطر پدرم به مجابی حمله کرد/پدرم نگذاشت فروغ را ببینم/فروغ هم سراغ من را نمیگرفت/فریدون فرخزاد را اتفاقی دیدم و تحویلم نگرفت/فروغ ارثی نداشت که به من برسد
پرویز شاپور 18 سال پیش از دنیا رفت و برای پسرش، کامیار یا آن طور که خودش صدا میزد کامی، تصویری که از او باقی مانده تصویر مردی ست طناز و البته غمگین
ایرانآرت: پرویز شاپور 18 سال پیش از دنیا رفت و برای پسرش، کامیار یا آن طور که خودش صدا میزد کامی، تصویری که از او باقی مانده تصویر مردی ست طناز و البته غمگین. پرویز شاپور بعد از جدایی از فروغ فرخزاد به تنهایی خو گرفت و طرفدار عشق افلاطونی شد. او مبدع کاریکلماتور بود و در تاریخ طنز معاصر فارسی نیز او را با همین لقب می شناسد. مجید حسینی برای هفتهنامه صدا با او گفتوگو کرده است که بخشهایی از آن را در ایرانآرت میخوانید:
*پدرم با لحنی خاص تعریف می کرد که دو نفر از گاوی شیر می دوشیدند. یکی شان که رئیس بود هی می گفت بدوش بدوش. و آن یکی که کارگرش بود هی می گفت من می گم نر است و شما هی میفرمایید بدوش!
خب این خاطره فکاهی نیست ولی خصوصیتی مخصوص به پرویز شاپور دارد. این طنزها از تجربه زندگی با او در ذهن من مانده. یا مثلا در ایام قدیم که حمام عمومی و خزینه بود پدرم می گفت وقتی من بچه بودم دایی ام یک بار مرا به حمام برد و آن جا نمرهای گرفتیم و وارد شدیم . آنجا دایی ام به حمامی گفت "بستن بیاور". من فکر می کردم منظورش بستنی است و ذوق می کردم. اما بعد دیدم حمامی دوسه تا لنگ آورد و شروع کرد به بستن آن ها دور ما . اینها ماجرا های خنده دار من از پدرم است . اما صحنه های حزن آلود و غم انگیز فراوانی هم در زندگی پدر بود.
*غمهای پدر منشأهای مختلفی داشت. احساس می کنم شاید این غم ها به خاطر فقدان فروغ بوده باشد یا به خاطر مسائل اقتصادی، ولی عمده اش به نظرم اقتصاد بود. پدرم کارمند وزارت دارایی بود و دوره ای که از انگلیس برگشتم او بازنشسته بود. او چندان علاقهای به درستکردن اقتصادش نداشت و عمده علاقهاش به کارهاش بود.
برداشت من این بود که او غمگین است. به خصوص سال های آخر عمرش . احساس غمگینی می کرد ولی درباره اش حرف نمی زد. گاهی در شرایطی قرار می گرفتیم که سخت بود و غمگین می شد.
*پدرم بعد از ازدواج با فروغ به اهواز رفت و دو سالی زندگی مشترک داشتند. تابستان وقتی هوا گرم می شد فروغ مرا به تهران می آورد ولی پدر اهواز می ماند و کار می کرد. از همان زمان که در اهواز بود برای مطبوعات محلی طنز می نوشت. وقتی تهران آمد توی مجله توفیق نوشت و جزو هیئت تحریریه شد و بعضی از مطالبی که آنجا نوشت بر عکس کاریکلماتورهاش طولانی بودند. در همین مجله مطلب طنزی مثل "یادداشت های دخترحوا" نوشت درباره دخترهای شیک و پیک آن دوران که جمله های کوتاهی بودند. در واقع جنین کاریکلماتورها آن جا شکل گرفت.
*بعد از سال ها که توی توفیق بود با کسانی مثل اردشیر محصص و بیژن اسدی پور و عمران صلاحی آشنا شد و با محصص خیلی دوستی کرد. محصص بود که پدرم را تشویق کرد به طراحی کردن. محصص قناسی هایی را در کار پدرم دیده بود دوست داشت. این بود که هم طراحی می کرد هم طنز می نوشت و بعد هم کاریکلماتور نوشت که آقای شاملو این اسم را روی کارهاش گذاشت. کسان دیگری هم می نوشتند مثل جواد مجابی یا منشی زاده. البته من از سابقه تاریخی قضیه خبر ندارم.
*طبق نامههایی که به من نوشته و شهریور منتشر می شوند شاملو به جواد مجابی حمله کرده بود سر همین قضیه ی کوتاه نویسی. ظاهراً احساس کرده بود مجابی تقلید کرده و شاملو به او حمله کرده.
*از وقتی یادم می آید پدرم به خاطر کمر درد روی تخت دراز می کشید و دفتر و قلم را در دست میگرفت و چیزهای را که به ذهنش می رسید بلند بلند می خواند تا خوب چکش کاری کند. همان طور درازکش توی دفترچه اش می نوشت . البته سال آخری دیگر نمی نوشت. روی تخت دراز می کشید و قلم و کاغذ به دست می گرفت و او می گفت و من می نوشتم.
*الان از پدرم دو کتاب توی بازار است که اولی کتاب قطوری به نام "قلبم را با قلبت میزان می کنم" است که حاصل چند دهه کاریکلماتورنویسی اوست و یکی هم کتابی به اسم " پایین آمدن درخت از گربه" که کم حجم است و یادگار سال های آخر است.
*بعد از فوت مادربزرگم که طبقه پایین زندگی میکرد گاهی من و عمو خسرو پایین می نشستیم. پدرم از پله ها پایین می آمد و می گفت "کار جواب کرده." گاهی نمی توانست تمرکز کند و می گفت هرچه زور می زند دیگر چیزی به ذهنش نمی آید.
*کسانی مانند پدرم و اردشیر محصص کارهای ژورنالیستی زیادی کردند ولی درآمد ناچیز داشتند. مطبوعات تریبونشان بود و برای شان اهمیت داشت. توی مطبوعات پدرم آشنا زیاد داشت و گاهی از طریق همین مطبوعات کمپین هایی برای کمک به کسانی راه می انداخت که یک نمونهاش احقاق حق عمومی بود که شرکت نفت در حقش ظلم کرده بود.
*محبوبیت کارهایش از شعرهای فروغ کمتر است و سیر تجدید چاپ کتابهایش هم کمتر است از شعرهای فروغ .
*شعر «گناه» فروغ، باعث طلاق از پرویز شاپور شد. مطمئنم که یکی دو بار پدرم گفت علت جدایی آن ها سر شعر "گناه" بود ولی هیچ وقت آن را برای من تحلیل نکرد. البته که کنجکاوشدم و رفتم خواندم . اما این فقط یک شعر است و چیز مستندی در کار نیست و من اطلاع بیشتری هم ندارم. کارهای هنری زیادی را می بینم که تنها یک ادعا هستند و طبیعتا عملی را هم برنمی انگیزند. پدرم یک بار از فروغ صحبت کرد و گفت فروغ شعری را به نشریه داده و آن نشریه به جای شعر فروغ شعر پریای شاملو را منتشر کرده. و البته فروغ خیلی هم خوشحال شده بود. یا مثلا پدرم می گفت یک روز با فروغ به بازار رفته بودند تا از حجره آقای گل نراقی یک دست فنجان گلسرخی بگیرند. یکی از مسیرها را با درشکه رفته بودند و فروغ از درشکه خوشش نیامده بود. نه بر اساس شعرهایش. دو نفر بودند که درباره فروغ حرفی نزدند یکی پدرم بود و یکی هم ابراهیم گلستان . گلستان سکوتش را اخیرا شکست ولی پدرم برای همیشه سکوت کرد وبا مطبوعات درباره فروغ حرفی نزد.
تاثیر زیادی گذاشت و البته عجیب هم نبود وقتی به آن دوران و خصوصا ایران آن دوران نگاه کنیم. ماجرای جدایی آن ها که پیش آمد اوایل دهه 50میلادی بود . بیتل ها دهه 60میلادی آمدند و برای اینکه به شما نشان دهند مرد سالاری در انگلیس دهه60چطور بوده به آهنگی اشاره می کنم که بیتل ها بعدا سعی کردند آن را از سابقه کارشان حذف کنند . بیتل ها آهنگی دارند که در بخشی از ترانه اش می گویند :" معشوقه ام، من بیشتر ترجیح می دهم تو را مرده ببینم تا با مرد دیگری." این را گفتم که بگویم نباید پدر را خیلی هم مقصر بدانیم البته نمی خواهم پدرم را تبرئه کنم. اما به هر ترتیب من آن موقع نمی توانستم روی این ماجرا تاثیری داشته باشم.
*پدرم نگذاشت من فروغ را ببینم. اما کی می دانست این طور می شود؟ کی میدانست فروغ در 32سالگی تصادف میکند و میمیرد. سرنوشت بود. پدرم نشریاتی را که راجع به فروغ نوشته بودند آرشیو کرد تا همه آن ها را تحویل من بدهد و من خودم بخوانم و قضاوت کنم. حاصل آن آرشیو شد کتاب "جاودانه زیستن، در اوج ماندن" که انتشارات مروارید چاپش کرده. این که پدرم چرا آن کار را کرد به خودش مربوط است ولی این رفتارش را محکوم می کنم که اجازه نمی داد من فروغ را ببینم. کار درستی نکرد . استدلال پدرم این بود که من "دو هوائه" می شوم. خب من با اینکه فروغ را ندیدم کلا "دو هوائه" هستم. وقتی 18سالم شد کم کم شروع کردم به معاشرت با خانواده مادرم و آن موقع هم دیگر فروغ رفته بود.
مساله این نبود که پدرم اجازه نمیداد. از آن طرف هم کسی سراغ از ما نمی گرفت. یادم هست دبستانی بودم که دوستم با خانواده اش ما را با خانوده به شمال دعوت کرده بود. خانواده دوستم از خانواده مقامات بالا و ثروتمند بود. ما را بردند در متلی در شمال. فریدون، دایی من، آنجا برنامه داشت. من او را روی سن دیدم. روز بعد وقتی داشتیم توی ساحل قدم می زدیم ناگهان دیدم فریدون رد شد و هیچ آشنایی نداد و اشاره ای نکرد. خود فروغ یک بار وقتی کلاس هشتم بودم آمد دم مردسه که دیدمش. پدرم موافق نبود من ارث مادرم را بگیرم. خب چه عرض کنم؟ چیزی هم نمانده بود که به من برسد. البته من از کتاب های فروغ چیزهای می گیرم ولی بقیه چیزها را خدا می داند که کجا رفتند.
*پرویزشاپور امیدی نداشت آن زندگی دوباره شکل بگیرد. اما آن جدایی روی پدرم تاثیر بدی داشت. پدرم یک پسر دایی داشت به نام دکتر ضرابی . ایشان می گفتند پرویز بعد از آن جدایی بود که به الکل پناه برد و دیگر هیچ وقت ازدواج نکرد. اواخر عمر البته عقایدش هم تغییر کرده بود. توی طرحها هم این را میشد دید که به سمت عشق افلاطونی و طرفدار این عشق شده است.