انتقاد تند و گزنده رسانه اصلاحطلب به محمود دولتآبادی: با گلممد چه کردید آقای دولتآبادی؟/قرار بود از شبزدگان انتقام بگیری و همنشین قاتل شدی!

محمود دولت آبادی کجا و شب نشینی با کسی که روزگاری قسم جلاله خورده بود برای این که زمانی قاتل بوده است کجا؟
ایرانآرت: چندی پیش بود که باغ کتاب تهران با حضور محمدباقر قالیباف، روحالله حسینیان و دیگر مسوولان و البته محمود دولتآبادی افتتاح شد. نکتهای که در این میان نادیده باقی ماند، حضور دولتآبادی، به عنوان نویسندهای دگراندیش در مراسمی بود که اصولگرایان از ان استقبال بیشتری کرده بودند و حتی مسوولان وزارت ارشاد دولت حسن روحانی هیچیک در ان حاضر نشده بودند. محمود دولتآبادی در چند سال اخیر، از جانب گروههای اپوزیسیون بارها مورد طعنه و عتاب قرار گرفته که چرا در آیینهای مختلف با مردان سیاست نشست و برخاست دارد، اما ظاهرا رسانهها و بهخصوص رسانههای اصلاحطلب این بار، استاد را به حال خود گذاشتند. در این میان، تنها، جلال امانت، در هفتهنامه چلچراغ، که البته از این هفته به عنوان دوهفتهنامه منتشر خواهد شد، متنی با عنوان «آیین شبنشینی» نوشته و از محمود دولتآبادی بشدت انتقاد کرده است. لحن و چه بسا مواضع او در این متن، لزوما مورد تایید ایرانآرت نیست. ابتدا عکسی که متن با توجه به آن نوشته شده را ببینید و سپس متن را بخوانید:
آیین شبنشینی
این را دیگر همه می دانیم که زندگی قرار نیست شبیه داستان باشد. به جبر روزگار هم که شده ، همه بیش و کم دانسته ایم که زندگی واقعی جایی بیرون از حصار کلماتی که ادبیات را ساخته اند، بی پروا و رها منطق خودش را دارد و رنگ خودش را. انتظاری هم نیست برای شبیه قصه ها بودن، ولی گاهی چه می شود کرد؟ ما عادت کرده ایم . خوب و بدش را نمی دانم، ولی عادت کرده ایم به قصه ها و دوست داریم آدم ها را شبیه قصه ها ببینیم. کمالالملک علی حاتمی می گفت "محبانش"، " برای نقاش باشی خودشان حکایت ها ساخته اند، افسانه های حقا زیباتر از پرده هایش". گاهی باید شبیه افسانه ها شد. باید به افسانه ها احترام گذاشت، حتی اگر کودکانه به نظر می رسند. حتی اگر بی رمقتر از آن هستند که برای دنیای حقیقی ما ساخته شده باشند. حتی اگر به کار دنیای واقعی ما نمیآیند.
اگر آن تصویر صف اول ما را آزار می دهد، برای آن نیست که استادی استاد را از یاد برده ایم، یا حرمت سالها حرمت قلم بودن را. از قضا آن تصویر صف اول به این خاطر پریشانم می کند که هنوز چیزهای را فراموش نکرده ایم. به این خاطر که ساکن آرام و در خود فرورفته صف اول را روزگاری میان ستاره و گل محمد تقسیم کرده ایم و هر بار در قامت یکیشان دیده ایمش. به این خاطر که این تفاوت آزاردهنده میان او و آن ها را که یکی دوصندلی این سوتر و آن سوترش نشستهاند، خوب میدانیم. به این خاطر که میدانیم که هیچ نسبتی نیست میان نویسنده "کلیدر" و کسی که قاتل نزدیکترین دوستان و همکاران او را "شهید" خطاب کرده بود. چیزی که آزارمان می دهد، این سوال بی جوابی است که محمود دولت آبادی کجا و شب نشینی با کسی که روزگاری قسم جلاله خورده بود برای این که زمانی قاتل بوده است کجا؟ نکند آیین شب نشینی جایی در این میانه از یاد رفته است؟ تصاویر آن آذر سرخ امام زاده طاهر در سرمان چرخ می خورد که او کنار هوشنگ گلشیری بر مزار هنوز نمدار یارانش ایستاده بود و به تاکید سخن گلشیری را که انتقام از شبزدگان را طلب میکرد، سر تکان میداد و نمی توانیم آن را بگذاریم کنار این شب گرم خفه کننده تابستانی داغ کتاب که صندلی به صندلی مادحان شب نشسته است . دریغی اگر هست، از سر فراموش کردن نیست؛ دستی که از میان این صف اول ناهمگون بیرون می پرد و گلو را می گیرد، از قضا بیشتر از جنس به خاطر آوردن است ...
به خاطر آوردن اینکه محمود دولت آبادی چه دلیرانه در روزگاری که همه گمان می کردند گذشته را باید فراموش کرد و بخشید و قلم عفو و نسیان کشید، در چشمان تاریخ زل زد و از همه کسانی که انقلاب فرهنگی به پا کرده بودند و دانشگاه ها را به قصد تصفیه قفل زده بودند، خواست تا پاسخ کردههایشان را بدهند. ما نمی توانیم آن لحن رسواگر را که با خشم فروخورده یک ملت عجین شده بود و از عامل آن تعطیلی میخواست تا به خطایش اعتراف کند، با این پیرمرد آرام یک کاسه کنیم که گردنش را برخلاف همیشه فرو کشیده است و در یک قدمی مردامانی نشسته است که تاریخ از آن ها به نیکی یاد نخواهد کرد. جور این جورچین برای ما نمی خواند که چطور کسی که روزگاری در یک مراسم رسمی به حق عزت الله انتظامی را عتاب کرده بود که چگونه ممکن است فریب سیاسان دغل کار را خورده باشد و در یک مکان با سیاستمداران بدنام همراه شده باشد، ممکن است امروز در جوار شهردار تهران بر صندلی تکیه زده باشد؟ شهرداری که به یمن چندباری بخت آزمایی برای مقام بالاتر، محبوبیتش را در میان مردمان اسباب شوخی و خنده است و به لطف پرده بیرون افتادن سراثر، سابقه اش در بستن دهان منتقدان و مخالفان شهره تر از کفرابلیس. چطور ممکن است اعتباری را که به این رنج و در طول سالیان دراز اندوخته است، تا به این اندازه ساده به پای ناخوشنامی بریزد که آن را برای تطهیر یکی از سنگین ترین و بی ثمرترین طرح های زندگی شان نیاز دارند؟ آن چه رهایمان نمی کند، این است که چطور ممکن است محمود دولت آبادی نپرسیده باشد این باغ کتاب دیگر کجاست که من، یکی از آخرین سنگرهای حرمت قلم در این سرزمین، باید اعتبارم را به پایش بریزم؟ چطور ممکن است سبک و سنگین نکرده باشد نشستن کنار امیربلدیه تهران را در روزهای آخری که حتی رفیقان گرمابه و گلستانش هم کمتر تمایلی به رویت شدن با او در انظار عموم دارند. چطور ممکن است مرور نکرده باشد کارنامه برخی ساکنین این صف اول را در بستن دهان منتقدان، در زخم زدن به فرهنگ، در فروکوبیدن هنر؟ چطور ممکن است محمود دولت آبادی هنوز همان محمود دولت آبادی باشد که ما می شناختیم و با دیدن ساکن آن صندلی کنار، کاسه و کوزه بزک کنندگان پروژه عظیم و از همان پیش از آغاز شکست خورده باغ کتاب را در هم نشکسته باشد؟
نالیدنی اگر هست، از قماش ناله حلاج است بر دار؛ آن هنگام که در میان سنگاندازان شبلی را دید که "به موافقت گلی انداخت" و نالید که "از او سختم می آید که می داند نباید انداخت." گله ای اگر هست، از این است که وقتی "حرمت قلم" خود حرمت قلم را نگه نمی دارد، چه می شود کرد. حرفی اگر هست از جنس همین گله است ، باقی بهانه ای است برای سخن گفتن با استاد؛ اگر هنوز گوش شنیدن دارند.