ماریو بارگاس یوسا: دوست دارم مرگ غافلگیرم کند/ مارکز روشنفکر نبود، جوک میگفت
ایرانآرت: ماریو بارگاس یوسا بیهیچ شک و تردیدی یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ ادبیات داستانی به شمار میآید. نویسندهای ٨١ساله که از همان نخستین رمانش زندگی سگی به شهرت رسید و بعدتر در آثاری چون سالهای سگی، جنگ آخرالزمان، مرگ در آند، سردستهها، گفتوگو در کاتدرال، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا، در ستایش نامادری، راه بهشت، دوشیزه خانم تاکنا و سور بز این مسیر را به سوی کمال پی گرفت. او که از نویسندگان متعلق به نسل شکوفای ادبیات آمریکای لاتین است، در سال ٢٠٠٨ نشان عالی هنر و ادبیات فرانسه را دریافت کرده است. این نویسنده که جایزه ادبی دن کیشوت را نیز در کارنامه افتخاراتش دارد، در سال ١٩٩٥ جایزه سروانتس، مهمترین جایزه ادبی نویسندگان اسپانیاییزبان، را نیز از آن خود کرد و همچنین در سال بعد برنده جایزه صلح آلمان شد. جایزه نوبل ادبیات، جایزه دفاع از آزادی بیان، شهروندی افتخاری مادرید و نشان هنر و ادبیات پرو از دیگر افتخارات مهم کارنامه ادبی یوسا هستند. مطلبی که در پی میآید، پارهای است از دو گفتوگوی این نویسنده شهیر با رسانهها و نشریات مهم دنیا.
آیا این اتفاق پیش آمده در زندگیت که همسرت غرغرکنان به تو بگوید تو فقط به درد نوشتن میخوری؟
بله! او کاملا مغرضانه این جمله را میگوید اما من آن را بهعنوان نوعی تمجید میشنوم.
آیا از زندگیتان بهعنوان یک نویسنده رضایت دارید؟
چارهای ندارم. این یک نوع زندگی بوده که انتخاب کرده ام. درواقع زمانی که تصمیم گرفتم نویسندگی کنم، از همان ابتدا میدانستم اگر بخواهم بنویسم، باید با همه اشتیاقم خودم را وقف ادبیات کنم. ما که همه عمر و توانمان را برای خلق داستان، سرودن شعر و نوشتن نمایشنامه وقف کردهایم، دانههایمان را در راه تمدن و پیشرفت کاشتهایم. و این هم هست که نتیجه عمرمان را راضیکننده جلوه میدهد...
چه چیزی شما را عصبی و نگران میکند؟
خیلی چیزها! مثلا آینده کتاب. کتاب در زندگی من خیلی مهم بوده. آنچنان من را غنی کرده که وقتی درباره احتمال از بین رفتن کتابها فکر میکنم، خیلی ناراحت میشوم.
آیا تاکنون به ادامه زندگی بدون ادبیات فکر کردهاید؟ مثلا به بازنشستگی؟
این را میدانم که چنین فکری هرگز به مغزم خطور نخواهد کرد. خیلی وقتها برخی از نویسندگان میگویند که خود را بازنشسته کردهاند، اما کسی آنها را باور نمیکند و به آنها برای نوشتن کتابهای خوبی مثل دیگر آثارشان امیدواری میدهند. دلیلش هم این است که ادبیات برای نویسنده شغل نیست، نوعی زندگی است...
شما خودتان بهعنوان نویسندهای که سنوسالی هم ازتان گذشته، پایان راهتان در ادبیات را در کجا میدانید؟
نمیدانم. فقط باید بگویم که میخواهم درحال نوشتن بمیرم. نوشتن هیجان زندگی من است، چیزی که با آن احساس شادی واقعی را تجربه میکنم. دوست دارم مرگ با جوهر، کاغذ و دفتر، غافلگیرم کند. این شکل ایدهآل مرگ برای من است. مرگ تصادفی است که رخ میدهد، چیزی غیراز آنکه ما شوم میدانیمش. شاید دقیق نگفتم، اما نویسندگی کاری است که با انجام دادنش معنای خود را درمییابم.
یک زمانی دعوای شما با مارکز نقل رسانهها بود. اصلا میشود بگویید چگونه با مارکز آشنا شدید؟
من در تلویزیون فرانسویزبان پاریس کار میکردم و برنامه ادبی داشتم که در آن درباره کتابهایی که به زبان فرانسوی منتشر میشد و میتوانست برای اهالی آمریکای لاتین جذاب باشد، صحبت میکردم. سال ۱۹۶۶ کتابی به نام کسی به سرهنگ نامه نمینویسد به قلم یک نویسنده کلمبیایی به بازار آمد. من به خاطر واقعگرایی محض اثر و توصیفات دقیق این سرهنگ پیر که به دنبال بازنشستگیای دستنیافتنی است، خیلی این کتاب را پسندیدم. وقتی توانستم آن نویسنده که گارسیا مارکز نام داشت را ببینم، خیلی تحتتأثیر قرار گرفتم. بعد از آن هم یک نفر ما را به هم ارتباط داد. نمیدانم اول من بودم که برای او نامه نوشتم یا او برای من، اما ارتباط عمیق و خوبی بین ما شکل گرفت و ما پیش از اینکه صورت همدیگر را دیده باشیم، با هم دوست شدیم.
با این شرایط نقطه آغاز دوستی تان چه زمانی و کجا بود؟
وقتیسال ۱۹۶۷ در فرودگاه کاراکاس همدیگر را دیدیم، کاملا همدیگر را میشناختیم و کتابهای هم را خوانده بودیم. در آن دیدار فوری، احساس نزدیکی متقابلی بین ما شکل گرفت و باعث شد وقتی کاراکاس را ترک کردیم، تبدیل به دوست شده باشیم. میتوانم بگویم دوستان نزدیک. من فکر میکنم آنچه بیش از همه چیز به دوستی ما کمک کرد، مطالعات ما بود. هر دو فاکنر را میستودیم و در دیدارهایمان نظراتمان درباره فاکنر را با هم در میان میگذاشتیم. مارکز به شدت تحتتأثیر ویرجینیا وولف بود. او زیاد درباره وولف حرف میزد و من از سارتر. مارکز اما فکر میکرد من هرگز سارتر را نخواندهام. در آن زمان من دیگر مثل اوایل علاقهای به اگزیستانسیالیستهای فرانسوی نداشتم.
کدام رمان او را بیشتر میپسندید؟
همه کارهایش را خیلی دوست داشتم و دارم، اما صدسال تنهایی چیز دیگری است. این رمان من را نابینا کرد. درواقع یک رمان خارقالعاده و شگفتانگیز پیدا کرده بودم. به محض اینکه این رمان را خواندم مقالهای به نام آمادیس در آمریکا نوشتم. در آن زمان من اشتیاق زیادی نسبت به رمانهای شوالیهای داشتم و به نظرم میرسید که آمریکای لاتین بالاخره رمان بزرگ شوالیهای خودش را پیدا کرده و در آن المان تصویری بدون لایههای زیرین واقعی، تاریخی و اجتماعی غالب است. تعداد زیادی از مخاطبان هم برداشتی مثل من داشتند. بعد از آن نهتنها شروع به نوشتن یادداشتهایی درباره کارهای گارسیا مارکز کردم، بلکه تدریس آنها را هم آغاز کردم.
مارکز چگونه آدمی بود؟
او به طرز فوقالعادهای حکایتها را خندهدار تعریف میکرد، اما یک روشنفکر نبود. به اندازه یک هنرمند و شاعر فعالیت داشت، اما در موقعیتی نبود که روشنفکری را معنا کند و بتواند درباره استعدادهای بیشماری که در زمان نوشتن به سراغش میآمد، حرفی بزند. او با شیوهای شهودی مینوشت که قابل تشریح نبود. در آن سالها که دوستان نزدیکی بودیم، من بارها احساس میکردم او از جادو و کارهای معجزهگونهای که در داستانسراییهایش انجام میدهد، آگاه نیست.
این گفتوگو با ترجمه دریا فرجپور در روزنامه شهروند منتشر شده است.
همسرفعلی ایشون خانم ایزابل پریسلر روزنامه نگار اسبق فیلیپینی وهمسر اسبق خولیو ایگلسیاس خواننده شهیر اسپانیایی و مادر انریکه ایگلسیاس میباشد.همین خانمی که در کنار ایشون در این عکس ایستاده