چهارشنبههای ایرانآرت با ادبیات و مجتبا هوشیار محبوب [یازده]
سیگار وطنی نکش، شعر ناشتا هم نگو!/درباره صورت دومِ بهرام صادقی: شاعری
نویسنده «ملکوت» گوشهای ناپیدا دارد که کمتر به آن پرداخته شده، و آن گوشه شاعری اوست.
ایرانآرت، مجتبا هوشیارمحبوب: بهرام صادقی متولد سال 1315 و درگذشته به سال 1363 داستان نویس بهنام معاصر است که تنها با دو اثر «سنگر و قمقمههای خالی» و «ملکوت» در ادبیات داستانی معاصر جاودانه شد. بهرام صادقی نویسندهای یگانه است. داستانهای متفاوت او، ذهن خلاقش و مایههای عجیب طنزِ تلخش او را نویسندهای خاص در ادبیات داستانی معاصر ما کرده است.
صادقی اما گوشهای ناپیدا دارد که کمتر به آن پرداخته شده، و آن گوشه شاعری اوست. او شعرهایش را با نام بهرام صادقی منتشر نمیکرد؛ با پس و پیش کردن حروف نام و شهرتش، اسم و فامیل صهبا مقداری را ساخته بود.
[«ملکوت» نخستینبار در کتاب هفته منتشر شد]
نویسنده طناز، شاعری آشفته
بهرام صادقی به گفته بسیاری زندگی آشفتهای داشت. شاید زندگی او بیش از آنکه زندگی یک داستاننویس باشد، زندگیای بود، شاعرانه پر از پستیها و فرودهایی که او را رنج میداد. ضیاء موحد در گفتوگویی که پیشتر با ماهنامه «اندیشه پویا» انجام داده، گفته بود: «بهرام صادقی خجول بود و محجوب. اما وقتی از خود بهدر میشد، بهشدت پرخاشگر و حتا وقیح میشد. در یکی از همین حالات، در جلسهای در تهران به ابوالحسن نجفی توهین کرد. نجفی آدم آرامی بود و از میان نزدیکان نجفی کسی عصبانیت او را به خاطر ندارد، ولی وقتی این برخورد را از بهرام صادقی ـ که دوستش هم داشت ـ دید، بلند شد و چنان فریادی بر سر بهرام کشید و خشمی نشان داد که بعد از آن روز دیگر رابطهشان گسسته شد. تضاد بین حجب و حیا و پرخاشگری همیشه در بهرام صادقی وجود داشت و من هم در همان ملاقات با بهرام صادقی گرفتار این خصلت او شدم. بهرام زندگی آشفتهای داشت و اگر میدید تو زندگی روبهراه و بسامانی داری، خوشش نمیآمد. بهخصوص اگر اهل ادبیات و هنر بودی، این را به رویت هم میآورد و تحقیرت میکرد».
[مریم سعیدپور در یکی از عکسهای مجموعه «از میان حروف سیاه» که سال نودوچهار به نمایش گذاشته شد، صحنهای از رمان «ملکوت» را اینگونه بازسازی کرده بود.]
بهرام صادقی در شعر دهههای سی و چهل هیچ جایگاهی ندارد
ضیاء موحد میگوید: «بهرام صادقی به شعر دو نفر توجه خاص داشت. یکی شاملو بود و دیگری اخوان. شاملو از روی بیاطلاعی همیشه شعر روایی را نفی میکرد اما اخوان استاد شعر روایی بود. ممکن است اخوان تأثیری بر بهرام صادقی داشته است اما من بهرام صادقی را نه در سرایش شعر روایی و نه در بهرهگیری از ادبیات فولکلور در شعر چندان موفق ارزیابی نمیکنم». موحد میگوید: «خیلیها در آن دههها از نیما تأثیر گرفتند، اما تجلی بهکمالرسیدهی نحو نیما را شما در همان دو ـ سه شعر خوب صادقی که نام بردم مشاهده میکنید. وقتی این شعرها را میخوانید و شاعر میگوید: «اینک اما تن روز است عرقکرده و باد / بیم دارد مگرش آید و بیمار کند»، حس میکنید این نیماست که دارد شعر میگوید، اما نیمایی که زبانش به درجهی پختگی رسیده است. این شعرهای بهرام صادقی تقلیدی است اما تقلیدی هنرمندانه است که الگوی اصلی مورد تقلیدش را تکامل هم میدهد».
موحد معتقد است: «به نظر من بهرام صادقی در شعر دهههای سی و چهل هیچ جایگاهی ندارد. وقتی کارنامهی او را با شاعرانی مثل اخوان و شاملو و فروغ و حتا سپهری مقایسه میکنیم، میبینیم تنها دستاورد او دستیافتن به یک زبان پاکیزه نیمایی بوده است و نمیتوانیم بگوییم بهرام صادقی چند شعر ماندگار که در ذهنها مانده باشد در این دو دهه سروده است».
شعر ناشتا نگو
اینک متن پارهای از بهرام صادقی درباره «شعر» و نحوه سرودنش:
اگر خواستی شعر بگویی هیچوقت صبح ناشتا نگو. تجربه نشان داده است که چیز خوبی نخواهد شد. اول مزاجت را پاک کن، شکمت را سرو صورت بده. نظافتکاری کن. بعد کراواتت را بزن- اگر نداری زیاد غصه نخور-یک دستمال ببند. بعد بنشین پشت میز- شعر گفتن روی زمین دیگر ورافتاده است. سیگار را کامل بگذار لای لبهایت- هیچوقت سیگار وطنی نکش که ذوقت بوی پهن برمیدارد. بسماللّه بگو. میخواهی رادیو را هم بگیر. ورزش نکردهای ورزش کن. بعد مشغول شو. نه زیاد نو بگو نه زیاد کهنه. حالا که اول کار است و تازه شروع کردهای نیمدار بگو. بعد سعی کن کلماتی که انتخاب میکنی مال قدما باشد. از خودت هم ساختی عیبی ندارد اما حالا نه. به یاد داشته باش که هنوز زرده کون نکشیدهای. مضمونش البته مهم نیست. کسی توجهی نخواهد کرد. کسی توی این خطها نیست که چه میخواهی بگویی. یک کمی عشقیاش کن که دل دختر مدرسهها را بهدست بیاوری. یک کمی هم رومانتیسم و سمبولیسم گوشه و کنارش مایه بگذار. این روزها مد شده است. البته جنبه اجتماعیاش اگر چربتر باشد خیلی خوب است. نان وآب دارد. توی روزنامهها اسمت را پهلوی اسم بشردوستان خواهند نوشت. در عین حال زیاد هم سخت نگیر. دست نگهدار. فلفلش اگر زیاد باشد توی چشم خودت میرود. از یک نکته هم غافل نشو. نه خیلی کم بگو و نه خیلی زیاد. یادت هست سر کلاس انشا میگفتند ده خط بیشتر ننویسید. جوری بنویس که یک ستون روزنامه را بیشتر نگیرد. آخر میدانی وقت تنگ است. دنیا در حال جان کندن است. مطالب روزنامهها خیلی مهم و خیلی «متراکم» است. نمیشود شعرهای دراز چاپ کرد. یکی دوتا هم نیست. شاعر زیاد است. حوصلهها از کلهها رفته است. همه انگولک میرسانند که از ما را. خب تمام شد؟ فوراَ پاک نویس کن. اگر ماشین میکردی که بهتر بود. جلا میداد. حالا عیبی ندارد. کاغذش خوب باشد طوری نیست. روی یکور بنویس. اَهان! خشگش کن. تایش کن. بگذار توی جیبات. نه، بگذار توی کیفات. باز خودت را در آینه ببین. سیبیل، ابرو، زلف، کراوات، پوشت، واکس. همه چیز مرتب است. قد بکش. سینه را بده جلو، فکرنکن که شاعر آن دورهها وارسته بود. به خودش نمیپرداخت. انواع و اقسام دارد. امروزش هم شاعر جلنبری و قلندر هست. اما اتوخوردهها او را پشت سر میگذارند خُب آمادهای؟ برو به امان خدا. دلهره نداشته باش. کافی است که شعرت کمی قافیه به اضافه وزن داشته باشد. اما لازم است گره کراواتت شل نباشد. محکمش کن. بده به استادها بخوانند. آنجا مائی و منی نیست. همه استادند. زیاد حرف نزن. چاق سلامتی کن. دستمالت را درآر که اگه مفشان درآمد بگیری. به قدرت خدا به یکی دو روز نمیخورد. دیوانت پشت ویترینها خواهد بود. این را از من داشته باش. اگر هم روزی هنرت را از دست دادی سعی کن قیافهی حق بهجانب و دوستان کارسازت را از دست ندهی. خدای ادب همیشه با تو.
[خسرو هریتاش در سال ۱۳۵۵ از روی تنها رمان صادقی فیلمی ساخت که جز در پنجمین جشنواره فیلم تهران، هرگز در جای دیگر به نمایش درنیامد و کمتر کسی آن را دیده است. هریتاش در فیلم، حلول جن را به مسمومیت تغییر داده و با این کار، رمز و راز اصلی رمان صادقی را از بین برده است. به اعتقاد اغلب منتقدان، هریتاش نتوانسته فضای وهمناک، رمزآلود و ذهنی داستان صادقی را به زبانی سینمایی تبدیل کند. به اعتقاد عباس بهارلو (مورخ و پژوهشگر سینمای ایران)، هریتاش با دنیای ذهنی صادقی بیگانه نبود اما فیلم ملکوت، اقتباس مناسب و وفادارانهای از رمان صادقی نیست.]
شعرهایی از صهبا
در اینجا شعری میخوانیم با عنوان « مناجات برای گریز» که مد و مه آن را به نقل از مجله جگن در خرداد ماه 1340 منتشر کرده است.
به: ابوالحسن نجفی
1
زیر خورشید که می سوزاند
در چنین ظهری بی آب و علف
در بیابانی گرما زده، بی سایه و باد
لب جاده نمی دانم چندی است که را
منتظر مانده که آید مگر از جائی دور.
•••
لیکن آنها همه آرام و صبور
گوئی اندر تنشان چشمۀ سردی است روان
اندر این وقت که هر سیم پیام آور نیز
تن رها کرده و می سوزد در این دوزخ
بی که آهی زدلش خیزد یا پیغامی.
•••
من جدا می شوم از آنها فریاد زنان
می گریزم سوی جائی که نمی بینم- چشمم گریان-
جائی اندر اعماق
نفسم تفته لبم خون ریزان
پای تاول زده قلبم سوزان
چیزی اندر سر من در همه مغزم جوشان
( آه، اما نه چنان چشمۀ سردی که در آنها دیدم)
پشت من همهمۀ و نعرۀ اشباحی چند
خوب میدانم، آنها
-: صبر کن دیوانه
بازگرد از دل آن صحرا بی مرز، بی آبادرهی، بی پایان
•••
گوش من می شنود زوزۀ تیری را گرم
آه، آخر به دل ظهری بی آب و علف
در تن من هم یک چشمه گشود
لب پر نغمۀ خویش
آب آن سرخ ترین آبی، پرشور و لزج
لیک با گوش من از همهمۀ گرما پر
هست از جاده صداهائی پیغام رسان
مرده اندر پی من دیگر آن شوم ترین بانک که آنها را بود
(صبر کن دیوانه
(بازگرد از دل آن...)
آن صدا اما چیست؟
2
آه این هلهلۀ موکب شادی بخشی است
که ندانستم او کیست چرا می آید؟
اینک از دورترین جائی در این صحرا
از لب جاده چه جان بخش صدا می آید
روزها منتظرش ماندم و افسوس نگفت
کس که او کیست کجا رفت و کجا میآید
همه آرام تر از خار بیابان بودند
منتظر مانده که او همچو صبا میآید
من بیحوصله اما چه کنم همچو نسیم
دربدر ماندم و یکجا نتوانستم بود
اینک آنها در شادی خود غوطه ورند
زخمشان بر تن من ماند و به دردم افزود
لیکن اینها نکند وهم و خیالی باشد
نیست در جاده خبر از خوشی و عیش و سرود؟
بر سرم تافته خورشید چنان کوره و دشت
سربسر جمله سرابست و غبار و دم و دود
•••
شاید اینک نه سرودی است نه خوش هلهله ای
ضجه ای هست که میآورد از جاده نسیم
شاید این موکب فرخندۀ طاعون و وبا است
که رسیده است بر آنها و فکنده است چه بیم
3
با من اما نه دگر شادی و نه وسوسه است
انتظاری نه و اندوهی و رنج و تسلیم
میگریزم همه بی وقفه در این دوزخ جای
میگریزم سوی جائیکه نمیبینم- چشمانم تار
چشمۀ سرخم خشکیده و کور
بی یکی قطره شور و لزج از آنکه چنان پیش چکد
بر لب خاک
•••
من کویری شده ام اینک بی آب و علف
در بیابانی گرما زده بی سایه و باد
دور از آنها که نمی دانم چندی است که را
منتظر مانده که آید مگر از جائی دور
وز صدائی که نمیدانم بود
چاوشی یا شیون
این زمان شادترین لحظۀ من!
زیر خورشید که میسوزاند
در چنین ظهری بی آب و علف
یا رب او را اگر از پای افتاد
مدهش عصمت اندوه ز کف
•••
یا رب او گر همه بی خون شد و دیگر نگریخت
یار او باش که برخیزد و بگریزد باز
جاده دور است و صداها همه خاموش و هوا
عطر مرد ار طلب می کند از روی نیاز
•••
یا رب اکنون تو بپاخیز که او بگریزد
تا ابد در دل این دوزخ بی پیکر و بند
عمر او گر همه در وحشت کرکس ها رفت
بر سر مانده او لاشۀ کرکس مپسند
بر تن آلوده و تاول زده؛ لب تشنه زمین
او...
بماند...
بگریزد...
آمین!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[مجتبا هوشیار محبوب، داستاننویس و روزنامهنگار است. «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» و «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند، بد تا کردند» دو اثر داستانی منتشرشده او، و «از رمان» اثر تحلیلی او درباره آثار هوشنگ گلشیری است. هوشیار محبوب برای ایرانآرت، «چهارشنبهها با ادبیات» را مینویسد.]
این، یازدهمین نوشته هوشیارمحبوب برای چهارشنبههای ایرانآرت است. یادداشتهای پیشین او
کلیک روی تیترهای زیر بخوانید
یک ژاپنی عجیب؛ نویسندهای نابغه با سی سال عمر مفید، 257 اثر و یک خودکشی پر سر و صدا
قضیه سید علی صالحی و ماجراهای دیگر!/ چرا هی میخواهی منشور بنویسی استاد؟!
نوآوریهای مظلومانه آقای ژازه/ این اجقوجقترین دفتر شعر تاریخ ادبیات ایران است؟!
حاشیهنگاری بر کتابی که حالا بیش از 50بار چاپ شده/ناشر: چرا طوری مینویسی هیچکی نفهمه؟
بریدنِ سرِ آقای موراکامی تو روز روشن!/ چهطور کتابهای چاپنشدنی را منتشر کنیم؟
هاج و واج، زیر ضربههای اتفاق/ چطور «ادبیات» با «مرگ» گره میخورد؟
شعر خشک، شعر مدرن/راهنمای کتاب: شعر مدرن؛ از بودلر تا استوینس