فینالیستهای بوکر از منبع الهام کتابهایشان میگویند
پاتریشیا لاکوود، آنوک آرودپراگسام، ریچارد پاورز و باقی فینالیستها درباره نحوه راهیابی به فهرست نهایی بوکر ۲۰۲۱ میگویند.
ایران آرت: تنها یک روز تا اعلام برنده جایزه مهم بوکر باقی مانده و قطعا خواندن آنچه الهامبخش نویسندگان کتابهای راهیافته به فهرست فینالیستهای امسال بوده خالی از لطف نیست.
به گزارش ایبنا، پاتریشیا لاکوود، آنوک آرودپراگسام، ریچارد پاورز و باقی فینالیستها درباره نحوه راهیابی به فهرست نهایی بوکر ۲۰۲۱ میگویند.
پاتریشیا لاکوود: «شخصیتها را ندیدم، اما یک افق دیدم»
ایده اغلب در یک روز متشنج شکل میگیرد، وقتی یک چیزی زیاد از حد هست یا یک چیز دیگر کمتر از حدی که باید باشد و یا زمانی که همه چیز قرار است کاملا متفاوت باشد. روزی که نوشتن «هیچکس در این مورد صحبت نمیکند» را شروع کردم در حال اسبابکشی بودیم و من از دست شوهرم در اتاق خواب قایم شده بودم تا مجبور به کمک کردن نباشم. روی زمین نشستم و شروع به خواندن «خانم کالیبان» شاهکار سال ۱۹۸۲ ریچل اینگالز کردم. این قبل از انتشار مجدد بود و من مدتها پیش نسخه محبوب خودم با آن جلد انتزاعی را به کسی امانت داده بودم. به سختی جزئیات اندوهبار کتاب درباره از دست رفتن فرزند قهرمان داستان را به یاد میآوردم.
صدای خانم کالیبان را میشنیدم که میپرسد: آیا یک روز را همواره زندگی میکنی؟ با خودم فکر کردم، دارم یک روز را تا ابد زندگی میکنم. چشمانم را بستم و حرکت رو به جلو را دیدم. هیچ شخصیتی از داستان را ندیدم، اما یک افق به اندازه یک خط از متن را دیدم که او به سمتش رفت و نتوانست به آن برسد. فکر کردم چه میشود اگر در مورد یک روز واقعیام بنویسم، همانطور که واقعا آن را زندگی کردهام؟ و بعد خط اول را نوشتم. افق نزدیکتر نشد. فکر کردم میتوانم تا همیشه این کتاب را بنویسم، تا زمانی که واقعا اتفاقی بیفتد.
آنوک آرودپراگسام: «جنگ داخلی سریلانکا بیش از هر تجربه دست اولی نوشتارم را شکل داد»
وقایع خاصی هستند که به نظر میرسد بیرون از زمان وجود دارند، که در ذهن ثابت میمانند، زنده و ازلی، معلق در یک اکنونِ بیپایان. اینها همیشه با ما میمانند، وقتی بیدار میشویم، وقتی غذا میخوریم، وقتی کار میکنیم و در تمام مصیبتهای کوچک زندگی روزمره با ما هستند.
برای من و اعضای جامعهام نابودی جامعه تامیل در شمال سریلانکا در طول دو سال پایانی جنگ داخلی، چنین اتفاقی بود و علیرغم اینکه در زمان وقوع آن حضور نداشتم، و شاید دقیقا به همین دلیل، این اتفاق بیش از هر احساس یا تجربه دست اولی که داشتهام، شکلدهنده نوشتارم بوده است. اولین رمانم، «داستان یک ازدواج کوتاه»، تلاشی بود برای نشان دادن خودم در میان آن خشونت بزرگ، طلب بخشایشی کوچک و شخصی که از شرم بدن بدون زخم و زندگی آسانم زاده شد. نوشتنش سخت بود و وقتی تمامش کردم میخواستم به موضوعاتی که کمتر دردناک هستند بپردازم و در مورد موقعیتهایی بنویسم که به دنیایی که واقعا در آن زندگی میکردم نزدیکتر باشد. شروع کردم به نوشتن درباره رابطه یک مرد جوان و مادربزرگش در شهر کلمبو، رمانی درباره آرزو، پیری و گذر زمان. همینطور که صفحات روی هم جمع میشدند متوجه شدم که سوژه قبلیام بهطور ضمنی و غیرمنتظرهای در حال ظاهر شدن است. آشفته از حضورش در متنی که مینوشتم، اولین انگیزهام حذف این لحظات خشونتآمیز بود و سالها طول کشید تا آنچه را که امروز به نظر بدیهی میرسد، بپذیرم: که هنوز قادر به عبور از این موضوع نبودم.
تصمیم گرفتم نه مستقیما درباره خشونت، بلکه در مورد اینکه شاهد بودن چنین خشونتی از دور، ناتوانی در عمل یا مداخله، و بعد ناتوانی در فراموش کردن چه حسی دارد بنویسم. وقتی خشونت به این بزرگی در آگاهی فرد ریشه میدواند، حتا معصومترین عادتها هم به نظر نامناسب، بیهوده یا پوچ میرسند. زندگی روزمره همواره در معرض موشکافی مداوم قرار میگیرد، بازپرسی بیامان از آنچه با آگاهی از نسلکشی هماهنگ و ناهماهنگ است. «سفری به شمال» درباره چیزهای دیگر هم هست –آرزو و اشتیاق، امکان نجات و رهایی- اما مهمتر از همه درباره زندگی روزمره در کنار این آگاهی است، درباره اینکه چطور حتا با گذشت زمان، بعضی اتفاقات هرگز رهایمان نمیکنند.
مگی شیپستد: «مجسمه خلبان جین باتن نظرم را جلب کرد»
در اکتبر ۲۰۱۲ مجسمهای بیرون ترمینال بینالمللی فرودگاه اوکلند توجهم را جلب کرد: یک زن با پالتویی بر تن که روی پنچه پاهایش تعادل برقرار کرده، گویی به جلو گام برمیدارد، با یک دست دسته گلی را در آغوش گرفته و دست دیگرش را بالا گرفته و تکان میدهد. این مجسمه جین باتن بود، اولین کسی که در سال ۱۹۳۶ در پروازی انفرادی از انگلیس به کشور خود، نیوزلند پرواز کرد. نقل قولی که از او روی پایه حک شده بود اینطور شروع میشد: «سرنوشتم این بود که خانهبهدوش باشم.»
من بعد از سفری که در اطراف جزیره جنوبی داشتم به کالیفرنیا برمیگشتم. در آن زمان داستانی را شروع کرده بودم که فکر میکردم سومین رمانم باشد، اما این پروژه بعد از ۱۰۰ صفحه شکستخورده رهایم کرده بود. تردید درباره چیز بعدی که قرار است بنویسید همیشه در شرف تبدیل شدن به این حس است که شاید دیگر هرگز چیزی ننویسید. اما پیکر برنزی پیروزمندانه باتن و اعتماد او به سرنوشتش، اندیشه ساده و قاطعی را در من ایجاد کرد: باید درباره یک هوانورد بنویسم. دو سال طول کشید تا شروع به نوشتن «دایره بزرگ» کنم و سه سال دیگر هم طول کشید تا اولین پیشنویس ۹۸۰ صفحهای آن را تمام کنم. از آنجایی که ذاتا نمیتوانم کتابها را قبل از شروع به نوشتن برنامهریزی کنم، خود را سپردم به دست ساخت روایتی که دربرگیرنده دو خط داستانی درهمتنیده، دورههای زمانی و صداهای متعدد، نزدیک به یک میلیون مکان مختلف، گروه کاراکترهایی که همواره بزرگتر میشد و شبیخونهای گاه و بیگاه به تاریخ طبیعت و انسان (که تا عصر یخبندان هم عقب میرفت) بود.
وقتی یک رمان هنوز در حال نوشته شدن است، در دنیای خصوصی و درونی شما زنده و در حال پرسه زدن و تغییر شکل دادن است. برای تمام کردنش، برای آنکه به یک کتاب تبدیل شود، باید به نوعی آن را بکُشید. آن را در جایی که هست منجمد میکنید، مثل یک فسیل غیرقابل حرکت میسازیدش، اما و اگرهایش را خاموش میکنید و امید به رفع عیوب را از آن میگیرید. اما همه اینها برای زیستن دوباره در ذهن خواننده لازم است.
ریچارد پاورز: «در یک برهوت نیممیلیون هکتاری قرنطینه شده بودم»
وقتی همهگیری به نقطه اوج خود رسید، من در کوههای گرِیت اسموکی قرنطینه شدم. خوششانس بودم که در این مکان با نیم میلیون هکتار برهوت در حیاط پشت خانهام قرنطینه شده بودم. اما برایم مشخص شد که برای شروع نوشتن یک رمان جدید جای سختی است. نمیتوانستم برای کشف مکانهایی که ممکن است یک داستان جدید در آن پیش برود سفر کنم. نمیتوانستم شخصا با مردم مصاحبه کنم یا وسایل چاپ را در کتابخانهام جمع کنم، همان کاری که معمولا هنگام شروع یک پروژه جدید انجام میدهم. اما علیرغم اینها در قرنطینه کارم را شروع کردم و سعی کردم با تکههای چیزهایی که طی سالها جمع کرده بودم، یک داستان بسازم.
تا یکی دو ماه خودم را به دیوار میکوبیدم. شخصیتها زنده نمیشدند و میدانستم یک جای طرح داستانم میلنگد. وقتی نمیتوانم بنویسم معمولا نشانه این است که نباید بنویسم. و بهترین راه حلی که برای این بنبست میشناسم بیرون زدن و راه رفتن است. تا چند هفته تقریبا هر روز پیادهروی میکردم. یک بعدازظهر ابری، در چهار مایلی پایین مسیری دورافتاده که یک رودخانه سرازیری کوهستانی را دنبال میکرد، احساس کردم پسرکی کنارم راه میرود، مرغ ماهیخواری را که آن نزدیکی در آبشار ماهی میگرفت تماشا میکند، به تونلهای خرزه هندی نگاه میکند و از فرش گلهای ساعتی پایین میرود. به نظر میرسید که میگوید: «جدی میگویی؟» با خود فکر میکردم که این مهمان میخواهد بپرسد آیا جهان هم به اندازه کورهراهی که در آن بودیم، پربار، رامنشده و خوشیمن است؟ بعد به نظر رسید که میپرسد آیا واقعا داریم میگذاریم که همهاش ناپدید شود؟
این خیال مبهم به سرعت گذشت، اما زمانی که برگشتم و آن چهار مایل به سمت ابتدای مسیر را پیمودم، توانستم شخصیت اصلی داستانم را با جزئیات ببینم.
نادیفا محمد: «تحت تاثیر عکس بازداشت یک دریانورد سومالیایی زندانی در کاردیف در دهه ۱۹۵۰ قرار گرفتم»
الهام کلمه عجیبی است؛ واضح و مشخص به نظر میرسد، در حالی که واقعیت بسیار عجیبتر است. میل به نوشتن «مردان خوشاقبال» در طول سالیان متمادی در وجودم رخنه کرد، اشتیاقی که فروکش کرد اما هرگز از بین نرفت. اولین بار اوایل بیست سالگیام در مورد محمود متان خواندم، وقتی که تازه مدرک تاریخ و سیاست را از دانشگاه آکسفورد گرفته بودم و اطلاعات کمی در مورد تاریخچه کشورم داشتم. تحت تاثیر عکس بازداشت یک دریانورد سومالیایی زندانی در کاردیف در دهه ۱۹۵۰ قرار گرفتم که در یک روزنامه نیمقطع چاپ شده بود. یادم هست که درباره او با دوستان و بعد پدرم صحبت کردم و فهمیدم وقتی در «هال» زندگی میکرده او را میشناخته. میخواستم بدانم چه چیزی محمود را به اینجا رسانده و چه چیزی منجر به مرگ زودهنگامش در زندان کاردیف شده است.
کتابهای دیگری سر راهم قرار گرفتند اما حس کار ناتمامی را با خود به دوش میکشیدم و در سال ۲۰۱۵ تحقیق جدی درباره داستان محمود را شروع کردم. آرشیو ملی امکانی را در اختیارم گذشت که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودم که شامل رونوشتها، عکسها، رسیدها و تمام اسناد ذخیرهشده دولت بریتانیا میشد. او فکر میکرد میداند اوضاع در این کشور از چه قرار است اما آن کاغذهای اداری نشان میداد که تا چه اندازه از خطری که در آن قرار دارد درک اشتباهی داشت. با طنین انداختن کلمات جسورانهاش در ذهنم، رابطه بین نویسنده و سوژه شروع به تغییر کرد؛ او خودش میتوانست به اندازه کافی خوب صحبت کند، کار من ساختن این شخصیت نبود، بلکه باید گوش میدادم و با او همدردی میکردم.
عاشق شدن به دنیایی که رمان در آن اتفاق میافتاد هم آسان بود: آرزو میکردم که کاش صدای «شرلی بَسی» جوان را میشنیدم که با کلاهش در شهر در حال ساز زدن است، که «تایگر بِی» را به عنوان یکی از مهمترین اسکلههای جهان زنده میدیدم. احساس میکردم جای خودم و مردم خودم را یافتهام. محمود کسی بود که مرا به آنجا رساند و هنوز آنجا را در چنگ خود دارد. اما بریتانیایی که آن مردم به ساختش کمک کرده بودند، همانی بود که میخواستم وفاداری را نشانش دهم.
دیمون گلگوت: «این ایده در یک بعدازظهر نیمههوشیار به ذهنم رسید»
چه چیزی باعث نوشتن یک کتاب میشود؟ گاهی حتا خود نویسنده هم نمیداند. ریشه این رمان شاید در کودکیام و تجربه بزرگ شدن در پرتوریا (پایتخت افریقای جنوبی) در دهههای ۱۹۶۰ و ۷۰ نهفته باشد. زندگی خانوادگی ناخوشایندم از آن زمان هم با تمام شکستها و ضعفهایش در آن هست.
در سطحی آگاهانهتر ایده این کتاب در یک بعدازظهر که تقریبا مست بودم به ذهنم رسید، زمانی که به صحبتهای دوستم که مراسم خاکسپاری والدین، برادر و خواهرش را توصیف میکرد گوش میدادم. علیرغم چیزی که به نظر میرسد، او با تمرکز به مسخرگیهای زندگی، تراژدی را به کمدی تبدیل کرد. دستکم یکی از داستانهایش –درباره یکی از بستگان مضطرب که متصدی مراسم را مجبور کرده بود تابوت را باز کند تا مطمئن شود جسد درست را داخل آن گذاشتهاند- در رمان آمده است. چیزهای تلخ، البته با حاشیه خندهدار و انسانی.
نمایشنامهنویسِ درونم قدرت بالقوهای در به نمایش گذاشتن یک تاریخچه خانوادگی در چهار پرده دید که هریک بر محور یک تدفین متمرکز بود. و اگر هر پرده در دهه متفاوتی، با رئیس جمهور متفاوتی در قدرت اتفاق میافتاد، میتوانستم ملتِ پشت این خانواده را نشان دهم و طعم آن دوران را به خواننده بچشانم.
هر روایت صدای خاص خود را دارد و یافتن آن ممکن است کمی طول بکشد. وقتی شروع به نوشتن کردم در میان تمام مرگ و زوالها دست و پا میزدم. موضوع این نبود، اما چطور رهایی پیدا کنم؟ کلیدش کنار گذاشتن رمان و نوشتن یک فیلمنامه بود. شاید به خودی خود تجربه رضایتبخشی نباشد، اما وقتی به کتاب برگشتم گویی انقلابی رخ داد. این صدایی بود که به دنبالش بودم: مثل دوربین در فیلمهای فلینی، یک شخصیت با ویژگیهای خاص خودش که مشاهده میکند، نظر میدهد، دست میاندازد و متعجب میشود. پادزهر مرگ البته که زندگی است و حالا میفهمیدم چه معنایی دارد.
از آن نقطه، نوشتهام یک نوع آزادی پیدا کرد که پیش از آن احساس نکرده بودم. میتوانستم گاهی تنها در یک جمله، چندین دیدگاه مختلف داشته باشم. حتا میتوانستم دیوار چهارم را بشکنم، همانطور که تئاتر و فیلم دهههاست که این کار را میکنند و خواننده را مستقیما مخاطب قرار دهم. اما چرا آنجا توقف کنم؟ فهمیدم که دیوارهای دیگر باید خراب شوند و پُتکم را پیدا کردم. هیچ کدام از تجربههای نویسندگیام این لذت عمیق را به من نداده بود. چه کسی میدانست که تخریب میتواند اینقدر سرگرمکننده باشد؟