صدای پیانو همسایه، بوی قهوه ایروان و فروغ و اخوان ارمنی/ کشوری که پولهایشان عکس نویسندگان مشهورشان است
محله مرا به عنوان آن پسرک خارجی نویسنده میشناخت. چون موهایم بلند بود زود به چشم آمدم. زیرا مدل مردان ارمنی موی کوتاه کوتاه، خط ریش بالای گوش و ریش ششتیغ با شلوار پارچهای سیاه و کاپشن چرم بود. مرد مگر مویش را بلند میکند و شلوار لی میپوشد؟ به دیدشان بچه مزلف بودم و برای همین انگشتنماشدنم ساده بود
ایران آرت: رضا صدیق در شرق نوشت: خانهام مجاور بازار میوه بود. شبها تا صبح بیدار میماندم تا به کارهای نوشتنم برسم اما دلیل نخوابیدن در صبحها چیز دیگری بود. هر صبح که بوی قهوه ارمنی تمام محله را پر میکرد، ساعت هشت همسایه طبقه بالا تمرین پیانو میکرد.
برنامهام این شده بود. پنجره رو به کوچه را باز میکردم، هوای سرد زمستانیِ شورویمزاج ایروان توی خانه میپیچید، قهوهای را که از فروشگاه میدان هراپاراک خریده بودم دم میکردم، ملحفه دستباف سوغات لرستانم را روی شانه میانداختم، روی مبل مینشستم و به روبهرو در تنهاییام خیره میشدم، کمی بعد صدای تمرین پیانو تمام خانه را گرفته بود. یکساعتی مینواخت و من بدون حرکت، گوش میدادم. تنهاییام پر میشد از نتهای پیانو و سیالی ذهن که در سوزناکی زمستانی هوای اتاق سیر میکرد پیش و پسم را.
شش ماه زندگیام در ارمنستان چنین گذشت. صبحهای پر از خلأ با صدای تمرین پیانو. همسایهام را تصور میکردم با اینکه نمیدانستم زن است یا مرد. آخر با هیچکدام ارتباطی نداشتم. یعنی نمیتوانستیم ارتباطی با هم داشته باشیم. آنها انگلیسی بلد نبودند و من هم نه ارمنی میدانستم و نه روسی. برای همین هم تمام ارتباطمان خلاصه شده بود در پانتومیمهایمان.
محله مرا به عنوان آن پسرک خارجی نویسنده میشناخت. چون موهایم بلند بود زود به چشم آمدم. زیرا مدل مردان ارمنی موی کوتاه کوتاه، خط ریش بالای گوش و ریش ششتیغ با شلوار پارچهای سیاه و کاپشن چرم بود. مرد مگر مویش را بلند میکند و شلوار لی میپوشد؟ به دیدشان بچه مزلف بودم و برای همین انگشتنماشدنم ساده بود.
شهره به نویسنده بودن شدن هم تقصیر صاحبخانهام بود. پیرمرد بانمک بازنشستهای بود که موقع اسبابکشی وقتی دید اکثر بارم کتاب است، با پانتومیم پرسید اینها چیست؟
من هم با ادا و نمایش و پانتومیم فهماندم که کار و شغلم نوشتن و تحقیق است. بعد فهمیدم چو انداخته که مستأجرم چنین است و چنان. اجر و قربی هم داشت. ارمنیها نوشتن برایشان، شأن داشت.
پولهایشان عکس نویسندگان مشهورشان بود و نویسندهها جزء شخصیتهای مورد احترامشان بودند. این را وقتی ادوارد حقوردیان را دیدم فهمیدم. دهه پنجاه به ارمنستان رفته بود و از ارمنی به فارسی و از فارسی به ارمنی شعر و داستان ترجمه میکرد. فروغ و اخوان را به ارمنی در آورده بود و کتابفروشیای برپا کرده بود. مورد احترام بود و بهواسطه «واهه آرمن» با او آشنا شدم.
در فیسبوک برایش نوشته بودم ارمنستانم و دوست دارم فضای فرهنگی اینجا را بشناسم، او هم ادوارد را به من معرفی کرد. پیرمرد بذلهگوی خوشمشرب که خانه و کتابفروشیاش در شهر اچمیاتزین بود.
چه شهری! باید دربارهاش مفصل بگویم اما فقط حالا این را بگویم که بیراه نیست اگر «اچمیاتزین» را، واتیکان ارمنستان بدانیم، یا حتی شهری مثل قم خودمان. مرکز دینی قدیمیای که قصههای جالبی دارد. مثل خود ادوارد و کتابفروشی باصفایش