شمس لنگرودی: نابازیگر نیستم، صد در صد بازیگرم!
شمس لنگرودی درباره نسبت میان سینما و شعر میگوید: هرگز به دنبال یافتن خطوربطی بین این دو حوزه نبودم و الان هم نیستم. از قدیم به موسیقی خیلی علاقهمند بودم، بعد هم به شعر علاقهمند شدم و در سنین ٢٠سالگی هم علاقه به سینما و تئاتر در من شکل گرفت.
ایران آرت: عسل عباسیان: محمد شمسلنگرودی پس از سالها شاعری و تثبیتش در دنیای ادبیات، پس از نگارش چهار جلد «تاریخ تحلیلی شعر نو» و انتشار دفتر شعرهای بسیاری نظیر «قصیده لبخند چاک چاک»، «پنجاه و سه ترانه عاشقانه»، «باغبان جهنم» و... در شصتسالگی بازیگری را با «فلامینگوی شماره ١٣» آغاز کرد؛ فیلمی که اگرچه سال ٨٩ جلوی دوربین رفت اما تاکنون به نمایش درنیامده بود و بهتازگی در گروه هنر و تجربه اکران شده است. با این شاعر و بازیگر، که تجربههای بازیگریاش را در امتداد تجربههای شاعریاش میداند، به بهانه نمایش این فیلم شرق درباره شعر، سینما و بازیگری گفتوگو کرده است.
برای شمسلنگرودی شاعر که چهار دهه در حوزه ادبیات فعالیت کرده و مدتی است بهطور جدیتر سینما را دنبال میکند، چه نسبتی بین سینما و شعر برقرار است؟
هرگز به دنبال یافتن خطوربطی بین این دو حوزه نبودم و الان هم نیستم. از قدیم به موسیقی خیلی علاقهمند بودم، بعد هم به شعر علاقهمند شدم و در سنین ٢٠سالگی هم علاقه به سینما و تئاتر در من شکل گرفت. به تئاتر آناهیتا رفتم و در کلاسهای آقای اسکویی شرکت کردم. در سال ٥٧ هم قرار بود یک تئاتری را به صحنه ببریم به اسم «مونت سِرا» نوشته روبلس، که انقلاب شد و ماند و من دوباره برگشتم به شعر. در تمام این مدت دنبال خطوربطی بین اینها نبودم، هر دو را دوست داشتم و احساس میکردم که هر دو به خیلی از نیازهای عاطفی من پاسخ میدهند و به گمانم میتوانم از پس آن بربیایم. یعنی چی؟ یعنی اینکه هیچموقع احساس نمیکردم از پسِ نقاشی بتوانم بربیایم، برای اینکه آن شور آفرینش در نقاشی برایم وجود نداشت. در شعر، موسیقی و سینما احساس میکردم همیشه شور آفرینش در من هست و به سمتشان رفتم.
پس درواقع اگر بخواهیم صحبت شما را جمعبندی کنیم، وجه مشترک این دو زمینه -شعر و سینما- این است که در شما یکجور شور آفرینش ایجاد میکنند؟
بله، یک نوع شور آفرینش و گرمای رهایی. درواقع، به این معنا که وقتی دارم شعر مینویسم، جهانی دارم برای خودم میسازم که جهانِ غیرقابل تحمل بیرون نیست. سینما و تئاتر هم برای من همینطور است. حتما آنهایی که کار نقاشی میکنند، برای آنها هم اینگونه است، ولی برای من در مورد نقاشی چنین نیست.
«فلامینگوی شماره ١٣» اولین فیلمی بود که شما در سال ٨٩ بازی کردید. چطور این اتفاق افتاد و چه شد که پا به عرصه بازیگری گذاشتید؟
به درخواست آقای رسول یونان در «فلامینگو» بازی کردم. رسول یونان فیلمنامه فیلم را نوشته بود، میخواستند آن را بسازند و به من گفت بیا بازی کن و بعد هم اصرار کرد. به دلایلی نمیپذیرفتم، چون خیلی دور شده بودم از این فضا. ایشان گفت بیایید بنشینیم و صحبت کنیم و با کارگردان هم صحبت کن شاید نظرت عوض شد. بعد که حرف زدیم، دیدم بد نیست و یک تجربهای میکنم و میبینم آن فضاها دوباره برایم زنده میشود یا نه؛ رفتم و علاقهام باز بیدار شد. اما علاقه جدی من از وقتی شروع شد که آقای رضا کیانیان آمدند و از من خواستند در فیلم «پنج تا پنج» به کارگردانی خانم تارا اوتادی بازی کنم؛ در آنجا تصمیمم برای ادامه راه، جدی شد.
تا حالا که چهار تجربه سینمایی داشتید، این فیلمها چه ویژگیهایی داشتند که شمایی را که در اولین مورد پیشنهاد رسول یونان را بهسختی پذیرفتید، در این عرصه نگه داشتهاند؟
شاید مهمترین دلیل ماندگارشدنم در سینما، این است که فضای شعر از هر نظر، یعنی هم فضای بیرونی که الان در شعر وجود دارد و هم فضای شخصی برای خودم که ٤٠ سال در خلوت و تنهایی حین کارکردن تجربه کردم، یکجوری تنهایی و انزوا را شدت میبخشید و من چون خیلی اهل انزوا نیستم، وقتی وارد سینما شدم، دیدم درست برعکس است، یعنی تیم عظیمی هستند با گرایشهای مختلف، با افکار مختلف و شخصیتهای مختلف که قرار است یک کار جمعی انجام دهند که یک برایندی دارد. خوشبختانه چون با کسانی که کار کردم، بیشترشان آدمهای خوبی بودند، خود این فضا برایم جذاب شد، یعنی یکی از دلایل ماندگارشدنم، جذابیت فضای جمعی سینماست. در وهله بعد، نقشآفرینی برای شخصیتهایی که من هیچ موقع با آنها زندگی نکردم و قرابتی با آنها نداشتم جالب بود. اینکه در قالب آنها رفتم و احساس آنها را درک کردم، برایم بسیار جذاب بود. مخصوصا در فیلم «احتمال باران اسیدی» که کاراکتری را بازی کردم که هیچ سنخیتی با من ندارد. یک آدم تنها، منزوی، منفردی که هیچ دوست و آشنایی ندارد و بازنشسته است و با هیچ مرد و زنی ارتباط ندارد و نمیدانستم چنین کسی چگونه زندگی میکند. خیلی برایم جالب بود ببینم این فرد چگونه زندگی میکند. خب لازمهاش این بود که به این شخصیت و رفتارش فکر کنم. خب این برای من خیلی جذاب بود.
شما خودتان را به معنای کلاسیک بازیگر میدانید؟
به معنای کلاسیک خودم را شاعر هم نمیدانم. مهم این است که مردم چه برداشتی کنند. مردم که میگویم، منظورم اهالی فن هستند. شما میدانید که من برای «احتمال باران اسیدی» در جشن منتقدان و نویسندگان سینما کاندیدای بهترین بازیگر سال شدم. خب برایم خیلی جذاب است، اما اگر از من بپرسید که آیا شما خودتان را بازیگر میدانید؟ خودم را بازیگر نمیدانم چون در چشماندازهایم کسانی را میبینم که خیلی بزرگ هستند. بنابراین خودم را نمیتوانم شاعر هم بدانم، وقتی که حافظ نیز در زبان فارسی شعر گفته. من خودم را با حافظ میسنجم، با سعدی؛ به قول شاملو که یک بار خصوصی به من گفته بود که اگر من به اندازه کلیم کاشانی هم بتوانم در تاریخ ادبیات نفوذ داشته باشم، کلاهم را به هوا میاندازم. این واقعبینی شاملو را نشان میداد. وقتی «کابوی نیمهشب» را نگاه میکنم، بازی داستین هافمن را که حیرتانگیز است نگاه میکنم، خب خیلی خامطبعانه است من بیایم فکر کنم که یک بازیگرم؛ طبیعتا بازیگر هستم، ولی بازیگر مهمبودن فرق میکند. بازیگر مهم داستین هافمن است.
خودتان را نابازیگر هم نمیدانید؟
خودم را نابازیگر نمیدانم، خودم را صد درصد بازیگر میدانم، اما اگر سؤال این است که خودم را در خلوت خودم هنرمند و بازیگر میدانم، باید بگویم نه. چنین چیزی نیست. یعنی من مرتب در حال تراشدادن خودم هستم، در حال نقد خودم هستم، من در خلوت خودم وقتی دارم شعر کار میکنم، خودم را شاعر هم نمیدانم، ولی اگر کسی بیاید و بپرسد که شما شاعر هستید، میگویم بله، هستم. اما در لحظه آفرینش به اینکه من شاعرم فکر نمیکنم، در خلوت خودم مرتب در حال پوستانداختن هستم.
میتوان گفت که دوره فراگیری شعر تمام شده است؟یکجوری بله. من در خیلی از کنگرههای جهانی شعر شرکت داشتم. در فرانسه با آدونیس و خیلی شاعران مطرح دنیا، شب شعر داشتیم در کوچهها. من از برگزارکنندهها سؤال کرده بودم که چرا این شعرخوانی را در کوچهها گذاشتید؟ ایدهای زیبا، جالب و جذاب بود. ما در کنار اقیانوس، کنار رودخانهها، در خیابانها و... مینشستیم و برای عابران شعر میخواندیم. مسئول کنگره در پاسخ به من گفت میخواهیم مردم را با شعر آشتی دهیم و من تعجب میکردم که یک آدم فرانسوی دارد این حرف را میزند، برای اینکه تصورم این بود که مردم لااقل در فرانسه که با شعر قهر نیستند. منتها بعدتر پی بردم که مردم با شعر قهر نیستند منتها شعر دیگر جلوی صحنه نیست. در دنیای امروز شعر، در کنار موسیقی و ترانه شنیده میشود. چندی پیش پینکفلوید ترانهای خواند برای مهاجران و پناهندگان. خب اگر این یک شعر بود که فقط توی کتاب منتشر میشد، چند نفر آن را میخواندند؟ اما وقتی با موسیقی همراه شد چند نفر در سراسر جهان آن شعر را شنیدند؟ تأکید میکنم اینها به معنی بیقابلیتی و بیحرمتی شعر نیست و اصلا این فراگیری، جزء وظایف شعر و کارکردهای شعر نیست، جزء کارکردهای موسیقی و سینما است. یکی از عواملی که من بعد از ٦٠ سالگی آمدم و ترانه خواندم که البته ادامه ندادم و بعید است که ادامه هم دهم چون به سمت سینما کشیده شدم، همین نگرش من به مقوله شعر، سینما و موسیقی بود.
حالا که مدتی است بازیگری و سینما برایتان جدی شده، این مشغله تازه بر فعالیت شاعریتان سایه نینداخته است؟
این هم سؤال جالبی است. نه، مطلقا. شعر دیگر جزئی از من شده است. شعر در درون آدمی سه دوره طی میکند. یک دوره ابتدایی است که هنوز دارد آدم را آزمایش میکند. خب این مرحله زود میگذرد. یک دوره یافتن زبان و پیچیدگی و... از این مرحله هم بگذری، اگر کارت تداوم پیدا کند و به آن مرحله سوم برسی، دیگر شعر جزئی از تو میشود و مثل حرفزدن و سایر روزمرههایت میشود. یعنی من تقریبا هر روز و هر شب شعر میگویم. که البته همه آنها خوب نیست. بعضیها را کار میکنم و بعضیها را پاره میکنم. شعر جزئی از من است، جزئی از تأملات و زندگی من. یعنی شما وقتی یک کلمه را میگویید، آن کلمه در ذهن من تبدیل به شعر میشود. چند روز قبل با آقای عباس مخبر در شهرک محل سکونتمان قدم میزدیم، یک درخت کهنسالی بود که از پایینش چند تا جوانه درآمده بود. رو به آقای مخبر گفتم نوهگان این درخت را ببینید! دیدن این جوانهها به شکل نوههای آن درخت کهنسال، از ذهنیت شعری من میآید. میخواهم بگویم شعر بخشی از نگرش و زندگی من شده است. تلاشی برای شعرگفتن نمیکنم؛ اگرچه همیشه نمیتوان شعر گفت. اما شعر با وجود من ممزوج شده است، برای همین هم امروز دیگر شعر برای من خصوصیتر از گذشته است و هیچ علاقهای ندارم که کتابی تازه چاپ کنم. اشعارم را دارم برای خودم جمع میکنم و نگه میدارم.
یعنی شعر و سینما همپای همدیگر؟بله، یعنی درحالحاضر چنین است. امروز که فیلمهای تاریخ سینما را نگاه میکنم، یکجور دیگری نگاه میکنم نسبت به ١٠ سال پیش. مثلا فیلم «کابوی نیمهشب» را بارها دیده بودم، اما الان که نگاه میکنم، به ظرایف، دقایق و جزئیاتش نگاه میکنم، بیشتر دقت میکنم و برایم خیلی جذابتر است. این را هم بگویم که همه کارها را برای رضایت خاطر خودم انجام میدهم و اگر به خاطر رضایت خاطر خودم نباشد، به سمت هیچکدام اینها نمیروم. یعنی همانقدر که در شهرک محل سکونتم، غروبها از تماشای نوری که بر برگها میافتد و این برگها در نور تکان میخورند و برق میزنند لذت میبرم و برایم جلوه زندهای دارند و با آنها احساس پیوند میکنم و برایم جذاب و زندگیبخش هستند، به همین نسبت هنری را هم دوست دارم که برایم اینگونه باشد و با من چنین کاری کند. اطمینان خاطرم هم از همینجا میآید که دنبال جذابیتهای پنهان در کارها هستم و امیدوارم که در ادامه راه هم، کارها خوب پیش برود.