چهارشنبههای ایرانآرت با ادبیات و مجتبا هوشیار محبوب [شش]
قضیه سید علی صالحی و ماجراهای دیگر!/ چرا هی میخواهی منشور بنویسی استاد؟!
آخ، چقدر بد است آدم پیر شود - آن هم از نوع شاعرش- و از صرافت بینش عمیق و پویایی و تخیل فرهیخته بیفتد...
ایران آرت، مجتبا هوشیارمحبوب: خیلی بد است وقتی آدم پیر میشود، قدرت طلب شود... یا به عبارت بهتر بیش از همیشه دنبال قدرت باشد... قدرت همیشه در پول و مقام البته خلاصه نمیشود... گاه رسانه و شهرت جایگاه قدرت را برای ما میسازند، و در این میان چقدر افتضاح است وقتی کسی که باید خلاف این جریان قدرت طلبی شنا کند، به دنبال آن باشد... در این سرزمین، وقتِ معاصرش را عرض میکنم، کم نبودند و نیستند ادیبانی که از انزوا، عزلت و فراموش شدن از صحنه رسانه میترسند... هراس آنها چنان یقهشان میکند که صبح تا شام فکری این مسئله میشوند که چه کنیم دوباره بر سر زبانها بیفتیم، ناممان را باز توی بوق و کرنا کنند، حتی به هر قیمت، به شیوه حرف بیراه زدن و توجهات را جلب خودکردن... و البته گاه خود آدمِ قصه ما هم نمیداند دارد بیراه میگوید، چون فقط به هدفش چشم دوخته، هدف ِ مقدسش: دیده شدن.
دو-سه سال پیش که با سید علی صالحی به مناسبت وظیفه ژورنالیستی حرف میزدم، حرف شعر ناب را پیش کشیدم، به عنوان جریان پیشرویی که خیلی شعر درست و درمان ازش بیرون آمد... تمجید من اصلا به مذاق استاد خوش نیامد... این را هیچ وقت یادم نمیرود... استاد گفت: الان هم... هر وقت که بخواهم هم میتوانم جریان دیگری در شعر معاصر راه بیندازم... به خودم گفتم مگر آب است که با شلنگ راه بیندازی توی جوی کوچه، جریان شعری است، الکی همین طوری محض مشغولیت که نمیشود جریان راه انداخت... اما نکتهای که برایم مهم بود این بود که استاد فکر کرده، فکر کردیم دیگر آن شاعر درست و حسابی دهه 50 و اوایل 60 نیست... با آن حرفش خواسته بگوید من هنوز هستم... کوگیتویش میشود این: میتوانم واضع باشم، پس هستم... اگر پیش از این «گفتار» وضع کردم، «فرا گفتار» وضع کردم، اکنون هم چیزی دیگری از نیام بدایعم بیرون میکشم برای خلق... آخ، واقعا بد است، بد است وقتی آدم پیر میشود، قدرت طلب شود...
گذشت و گذشت تا اینکه از یکی دو سال پیش سید علی صالحی شروع کرد به انتشار سلسله گفت و گوها و وجیزههایی من باب شعری که «حکمت» نام گذاشته بود... و انصافا چه اسم خالیای... آدم را همان وهله اول یاد جملات قصار و این حرفها میاندازد... اینها به کنار تئوریهایش عینهو دل نوشته بود و هست... مثلا مینویسد: «رهایی... رهایی... رهایی بیرحمانه از قیدهای کهنسال! استعاره چیست، شکل کدام است؟ زبان را چه میگویند، فرم و فریب و این همه مدرک مزخرف به چه کار ما میآید!؟ ما در این هفتاد سال اخیر خاصه، جز فرار مردم فهمیده از "شعر" چه دیده و چه کردهایم. توان تولید حکمت، بیمرگترین امکان برای رسیدن به آزادیبیان است. سرزمین ما، گهواره حکیمان است... چرا از آفرینش حکمت، آن هم در شعر بازماندهایم!؟ فوران حیرت و حلول واژه در لحظه اتفاق... !»
آخر مگر این زبانِ نظریه است؟مگر مثل من داری یک یادداشت خاله زنکیِ ژورنالیستی بی محتوا مینویسی که یک چنین لحن عوامانهی شاعر مسلکانهای استخدام کردی؟
آخ، چقدر بد است آدم پیر شود - آن هم از نوع شاعرش- و از صرافت بینش عمیق و پویایی و تخیل فرهیخته بیفتد... میگوید که شعر حکمت از قدیم بوده، این بوده ،آن بوده بعد من آمدم این نقطههای حساس را کشف کردم، بعدش تدوین، بعدش نمیدانم تامل، بعد شهود کردم، کشف کردم، بعد شده «حکمت»... مولانا را هم چاشنی ایدهاش میکند و با یکسری بزرگان دیگر شعر معاصر و کلاسیکمان... گل درشتهای کلاسیکها را هم جدا کرده: حافظ و مولوی... بماند گزینشهای معاصرش نشان میدهد ذهن پویایش همان دهه 50 و اوایل دهه 60 به دیار باقی دویده...
اما همه این قضیه به آن یادداشتها منتهی نشد... در یک کتاب سازی شیرین، فصل پیش، زمستان، کتابی منتشر کرد به نام «منشور شعر حکمت» که بخش منشورش دو- سه صفحه است، بخش اعظمش دلنوشتههای به وقت لذت بردن از اندیشههای شهودیاش، و باز هم یک بخش گنده دیگرش گفت و گوی ژورنالیستی با همکارها درباره همان «حکمت»... کُلُ هُم 105 صفحه... و انتظار هم دارد جریان سازی کرده باشد یا جریانی راه انداخته باشد... حالا کمیت به کنار، شما بروید در بحر کیفیت... میفرماید: «روح رویاست شعر حکمت. به همه بازیهای کسالت آور کلمه پایان میدهد. دوران همقوارگی همقدها و ترجمه زدگی و ذوق کالا-کلمه و گرته برداری تمام شد. ما از دوران تبانی فریب-زبان عبور کردهایم. دریغا... چرا این همه سال و ماه مدید... به جای تولید فکر (فکر فرارونده و راهگشا) تنبلی تاریخی و تکرار خود را توجیه کردهایم؟! ما مصرف کننده بودیم و بودهایم.»
و اینکه: «یکی از نخستین نشانههای شعر حکمت، برهنه بودن از جامه چرک تکلف است. شعر حکمت به شرط صدق درون، از عقل تکلف و تکلف عقل پرهیز میکند... شعر حکمت، حکم صادر نمیکند. منشور مزامیر است، نه دستور العمل و نه مانیفست عقیدتی...»
خب اینکه وضع شعر امروزمان خراب است یک بحث، اینکه به این قضیه مشرف باشیم و هیچ پیشنهاد ویژه، مدون و منظمی هم نداشته باشیم یک چیز دیگر است... استاد هر آنچه انتزاعی و گاه ایده آل است را برمیشمرد و میگوید مراد از شعر «حکمت» این است... یک شعری که زمان نمیشناسد نه در دوزخ مضمون اسیر میشود و نه در دام شکل گرایی افراطی میافتد، ردپای همهی شاعرهای خوب هم توش هست... اصلا یک وضعی... بعد ممکن است شما بپرسید چه جوری، خب؟
اما استاد پاسخی نمیدهد، یعنی اصلا نمیداند دقیقا چه میخواهد که بتواند بگوید چه طوری چیزی که میخواهد را اجرا کند... کمی از فلسفه، کمی از عرفان، کمی از شاعران بزرگ، کمی از این ور و کمی از آن ور را در قالب دلنوشتههایش به عنوان «شعر حکمت» منتشر کرده است... هیچ کس هم عریضهای در این دو سه سال ننوشته... با چند نفر که پیشترها حرف زدم، میگفتند اصلا مهم نیست این مسئله... دیدم از جهاتی حرف خیلی پرتی نیست... اما واقعا همه فکر میکنند استاد ترهات میگوید؟... اما از انصاف دور نشویم باید بگوییم این سکوت اهالی فن میتواند یک دلیل دیگر هم داشته باشد: همه فکر میکنند استاد دُر میافشاند؟ دست کم یک حاشیهای، تکملهای، چیزی هم روی وجیزههای استاد ننوشتند... میدانید، هیچ کس حوصله ندارد؛ حوصله نوشتن درباره یکی از مسائلی که –گیرم نه چندان مهم- در جامعه ادبی مطرح شده است... هیچی نباشد صالحی کلی مخاطب دارد در این برهوت مخاطب، به خاطر مخاطبانش هم شده واکنشی باید باشد... اصلا برخورد سلبی هم نه، یک برخورد مثبت... خوابیم مگر؟ یا نه خواب نیستیم، همان که گفتم، به گفتههای استاد وقعی نمینهند... ما هم که سوژه ژورنالیستی گیر آوردیم لابد، که از این چیزها مینویسیم!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[مجتبا هوشیار محبوب، داستاننویس و روزنامهنگار است. «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» و «آنها با شاعری که دوستش داشتند، بد تا کردند» دو اثر داستانی منتشرشده او، و «از رمان» اثر تحلیلی او درباره آثار هوشنگ گلشیری است. هوشیار محبوب برای ایرانآرت، «چهارشنبهها با ادبیات» را مینویسد.]
این، ششمین نوشته هوشیارمحبوب برای چهارشنبههای ایرانآرت است. یادداشتهای پیشین او را با کلیک روی تیترهای زیر بخوانید:
نوآوریهای مظلومانه آقای ژازه/ این اجقوجقترین دفتر شعر تاریخ ادبیات ایران است؟!
حاشیهنگاری بر کتابی که حالا بیش از 50بار چاپ شده/ناشر: چرا طوری مینویسی هیچکی نفهمه؟
بریدنِ سرِ آقای موراکامی تو روز روشن!/ چهطور کتابهای چاپنشدنی را منتشر کنیم؟
هاج و واج، زیر ضربههای اتفاق/ چطور «ادبیات» با «مرگ» گره میخورد؟
شعر خشک، شعر مدرن/راهنمای کتاب: شعر مدرن؛ از بودلر تا استوینس
اين مشكل گويا در بين بعضي شاعران پا به سن گذاشته ما اپيدمي شده، هوشنگ ابتهاج هم در كتاب وزين آخرشان حرفهاي بي ربطي به يدالله رويايي زدن...
جوانی را با شعرهای او تمام کردیم و هنوز به احترامش سر خم میکنیم ای کاش کمی انصاف داشته باشیم به جای گیوتین زبان .....