علایق جالب نویسنده "ملت عشق"/ از موسیقی هوی متال تا اشعار مولوی
نویسنده ملت عشق چیزهایی را برگزیده است که باعث میشوند هر جا که هست احساس در خانه بودن بکند
ایران آرت: قهر انسانی در طول زندگیاش با برخی از اشیا رابطهای خاص برقرار میکند. این اشیا معمولاً یادآور اشخاص، دورهها یا وضعیتهای خاصی در زندگیمان هستند که برایمان ارزشمند و معنادار است. یک ماشین قدیمی، یک خودنویس یا ساعت، یک تکه جواهر، یا حتی چیزهایی که در ظاهر ارزش نگهداری ندارند، مثلاً نقاشیای که بچهمان کشیده یا گلهای خشکیدۀ دستهگلِ عروسیمان.
به گزارش وبسایت الف، الیف شافاک، رماننویس مشهور ترکیهای، در این یادداشت کوتاه از شش چیز ارزشمندی نوشته است که در زندگی روزمره به آنها اهمیت میدهد.
فنجانهای قهوه نماد مشارکت من در سیاستاند
عاشق آداب و رسومی هستم که حولِ نوشیدن چای و قهوه شکل میگیرد. دوست دارم وقتی مینویسم استکان و قوری، یا یکی از فنجانهای قهوهام، روی میزم باشد. فنجان محبوبم فنجانی است بسیار کوچک با نقوش تزئینی و به رنگ آبی تیره، گلهای کوچکی دارد و نعلبکیاش هم همین طرح و نقش را دارد. در ترکیه، قهوهخانهها کانون بحث سیاسیاند؛ آدمها آنجا دور هم جمع میشوند تا تبادل نظر، صحبت و بحث کنند. در امپراتوری عثمانی، چندین پادشاه قهوه را ممنوع کردند: مقامات متوجه شده بودند وقتی مردم به قدر کافی قهوه بنوشند جرئت پیدا میکنند که نظم موجود را زیر سؤال ببرند. قهوهخانهها معمولاً فضاهایی مردانهاند، اما وقتی در استانبول دانشجو بودم و بعدها که برای آموزگاری به آن شهر برگشتم، برایم مهم بود که در آن بحثها شرکت کنم. دوست دارم زنان بیشتری را در قهوهخانههای ترکیه ببینم؛ ناراحتکننده است که تعدادشان اندک است. این روزها، بیشتر اوقات در انگلستان سکونت دارم، اما هنوز چای و قهوهام را مثل ترکها مینوشم.
ماشینتحریر زرد به من آزادی نوشتن میدهد
چپدست به دنیا آمدم. در مدرسه مجبور شدم با دست راست بنویسم که برایم تغییری بسیار دشوار بود. بچهای تکوتنها و مشتاق خواندن بودم، اما آخرین نفرِ کلاس بودم که یاد گرفتم بنویسم. تا امروز، نوشتن با دست برایم سخت بوده است. حتی امضای کتاب هم ممکن است مایۀ دردسرم شود. وقتی اولین ماشینتحریرم را در ۱۸ سالگی از بازار کهنهفروشهاخریدم، دیگر دست چپ و راستم توانستند با همدیگر صحبت کنند. آن ماشینتحریرْ فرسوده و قدیمی بود و روی همۀ کاغذهایم رد جوهر به جا میگذاشت. خیلی زود با یک ماشینتحریر زرد جایگزینش کردم. مدت مدیدی از آن استفاده کردم. حس آزادی بینظیری به من میداد. البته الان برای نوشتن از کامپیوتر استفاده میکنم، اما دلم برای آن ماشینتحریر تنگ میشود. سپاسگزارش هستم.
قالیچهها باعث میشوند احساس کنم در خانهام
هر وقت به شهر یا خانۀ جدیدی میروم، قالیچۀ کوچکی میخرم و زیر میزم میاندازم تا احساس آشنایی و پیوند کنم. شاید هنوز بخشی از من داستانهای «هزارویک شب» را به یاد میآورَد، داستانهایی که وقتی بچه بودم از زبان مادربزرگم شنیدم: جهان ممکن است دائم در تغییر باشد اما تا وقتی که روی قالیچهای کوچک مینشینی همه جا خانۀ توست. یا، بسته به اینکه مسئله را چطور میبینی، همه جا غریبهای. قالیچۀ محبوب من آنی بود که وقتی برای اولینبار به استانبول نقل مکان کردم، اوایل دهۀ ۲۰۰۰، از بازار بزرگ آنجا خریدم. با اینکه پدر و مادرم ترکیهای بودند، مادرم زیاد نقل مکان میکرد، بنابراین من در جاهای متفاوت بسیاری بزرگ شدم. آن قالیچۀ کوچک برایم مهم بود، نشانۀ تعلق بود.
هدفونم سدِ راه سکوت میشود
بسیاری از نویسندگان از سروصدا خوششان نمیآید، اما برای من سکوت بسیار آزاردهنده است، سکوت یکجوری سترون است. در استانبول که همیشه حتی شبها شلوغ است، به صداهای خیابان عادت کرده بودم. دوست داشتم پنجرهها را باز بگذارم و به صدای دستفروشها که در میان رفتوآمدها بدوبیراه میگفتند گوش بدهم. وقتی انرژی دوروبرم زیاد است، نوشتنم آرامتر میشود. بنابراین حالا وقتی کار میکنم به موسیقی گوش میدهم؛ معمولاً موسیقی مهیج و پرهیاهو را به شکل تکراری گوش میکنم. گاهی به یک آهنگ ۷۰-۸۰ بار گوش میدهم. موسیقی هویمتال، گوتیک یا پاگان را دوست دارم و آنها را با هدفونی گوش میدهم که گوشهایم را میپوشاند. وارد آن فضا میشوم، مثل رفتن به یک بُعد دیگر است.
اشعار مولوی مرا با معنویت آشنا کردند
من در استراسبورگ به دنیا آمدم و در آنکارا، مادرید، کلن و استانبول زندگی کردهام. یکی از مشکلات خانهبهدوشی این است که نمیتوانی کلِ کتابخانهات را نگه داری. هر وقت که نقل مکان میکنم، باید در مورد چیزهایی که میخواهم با خودم ببرم دقیق فکر کنم. اما چند کتاب همیشه همراهم هستند، و شاخصترینشان گزیدۀ اشعار مولوی است. اولین بار وقتی آن اشعار را خواندم که در آنکارا دانشجو بودم. به تعبیری مسیر زندگی مرا تغییر داد. من مشغول تحصیل در زمینۀ علم بودم و در خانوادهای مذهبی هم بزرگ نشده بودم، به رغم اینکه مادربزرگم بسیار سنتی بود. آدم معتقدی نیستم، اما اشعار مولوی، که رگههایی از اسلام، یهودیت، مسیحیت و عرفان دارد، این جهان را به روی من گشود. سرانجام یکی از منابع الهام یکی از رمانهای من، چهل قاعدۀ عشق۱، شد. مرتب به کتاب مولوی رجوع میکنم، چرا که میتوان آن را به شیوههای متفاوتی خواند: از اول به آخر، از آخر به اول، خواندن را از صفحهای اتفاقی شروع کرد و دوباره در صفحهای اتفاقی تمامش کرد. کتابی است با درهای فراوان و دهلیزهای بسیار.
انگشترهای نقره اهمیت جزئیات را نشان میدهند
بیشترِ اوقات سیاه میپوشم؛ لباسهایم معمولاً ساده و بیپیرایهاند. اما عاشق زیورآلاتم، مخصوصاً انگشتر. انگشتر باید بزرگ و از جنس نقره باشد، ترجیحاً سنگی به رنگ آبی روشن یا فیروزهای داشته باشد؛ شیوۀ من برای اضافهکردن رنگ به لباسم انگشتر دست کردن است. جزئیات ظریف انگشترها را دوست دارم، جزئیاتی که هر کدام را از دیگری متمایز میکند؛ در شیکپوشی جزئیات است که اهمیت دارد. به آنها نگاه میکنم و به انرژی و خلاقیت نقرهکار فکر میکنم؛ کار بسیار زیادی روی چنین بومِ کوچکی انجام شده است. از جهتی کمی شبیه به کار من است: کار داستاننویس این است که از جزئیات استفاده کند تا داستان بزرگتری را تعریف کند.