چهارشنبههای ایرانآرت با ادبیات و مجتبا هوشیار محبوب [دو]
حاشیهنگاری بر کتابی که حالا بیش از 50بار چاپ شده/ناشر: چرا طوری مینویسی هیچکی نفهمه؟
این کتاب هنوز هم در لیست پر فروشهای نشر چشمه است و به همین واسطه میتوان گفت 9 سال است همیشه جزو اخبار روز کتاب و ادبیات به حساب میآید.
ایران آرت: قضیه جدی است... هر چند آدم نمیتواند همیشه مطمئن حرف بزند اما من میگویم احتمالا قضیه خیلی جدی است همچنان که آدمهای زیادی همین حرف را میزنند... یک صدا، خشمگین و متحیرانه از فرطِ وسعت این مصیبت: بحران کتابخوانی.
وقتی میگوییم بحران کتابخوانی تا دلتان بخواهد بحثهای دیگر نیز پیش کشیده میشوند. بحران کتابخوانی را اگر تنه درخت فرض بگیریم، شاخههای زیادی را میتوانیم برای آن متصور شویم.
یک) ملت مطالعه نمیکنند... اصلا مسئله مطالعه برایشان موضوعیت ندارد، و برای همین کوچکترین وقعی به قضیه نمینهند... توی خانهشان کتابخانه نمیگذارند و اندازه چیپس و پفک مصرفیشان هم خرج کتاب برای فرزندان یا اصلا خودشان نمیکنند.
ب) "ملت کتاب خوب برایشان بنویسی از خود شما نویسندهها بیشتر کتاب میخوانند. شما مثل آدم بنویس ملت میخوانند."
ج) " حمایت نمیشویم... ما ناشران اندازه بساطیهای بلال درآمد نداریم... آخر نباید یکی پیدا بشود بگوید شما دارید کار فرهنگی میکنید، ما هم پشتتان هستیم..."
د) "آخر نمیشود که همه ادبیات را خلاصه کرد توی ادبیات عامه پسند... همان طور که نمیشود همه را مجبور کرد هفت جلد کتاب پروست را بخوانند... همه جور کتاب باشد، چرا دنبال تخطئه این و آن هستیم.
اینها را شما بگیرید بخش کوچکی از مقدمه بلندی برای مباحث فرعی بحران کتابخوانی که خودشان البته اصلی به حساب میآیند.
***
در بازار کتاب امروز ایران تعداد کتابهایی که خوب فروش میروند بسیار کم است. به یقین در ایران نویسندهای که غربیها با صفت bestseller میشناسند، نداریم. بیشتر کتابهایی هم که در حوزه ادبیات داستانی بیشتر از 30-40 چاپ خوردند توسط ارگانهای دیگر حمایت شدهاند؛ حمایتهایی که البته کسی نمیتواند منکر شود حمایتهایی ایدئولوژیک است. ما بقی آثار که البته به مراتب جدیترو قابل اعتناتر هستند در اصطلاح کوچه و بازار به سوی باقالیها عزیمت میکنند.
سوژه محوری این گزارش/یادداشت با این مقدمه رمانی است که نویسندهاش دوازدهم دی ماه سال 85 نوشتنش را آغاز کرده و صبح سحر سیزدهم بهمن ماه همان سال تمامش کرده است... 18 روز آن ور، 13 روز این ور، جمعا 31روز. زمستان سال بعد نخستین چاپ کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری منتشر شد. یک جا خواندهام نویسنده اثر به چند ناشر مشهدی کتاب را تعارف زده، دست رد گذاشتهاند سینهاش که «تو این بی پولی شوخیت گرفته آقای فرهادی؟... رمان ایرانی؟ خدا روزیتون جای دیگه بده عزیز من...» بدیهی است که جعفری پیازداغ قضیه را خودم اضافه کردم... اما به هر روی هیچ ناشری کار را نمیپذیرد و بعد هم که نشر چشمه کار را میپذیرد شرط میگذارد که تا 5 چاپ اول حق التالیف بی حق التالیف. جعفری هم میپذیرد و این کمی تا قسمتی نشان دهنده این است که مولف میدانسته کتابش خوب فروش میرود. صدق و کذب این ماجرا به کنار، جان مطلب این است که این کتاب از همان زمستان 86 تا همین سال 95، قریب به 50 چاپ خورد. احتمالا یکی – دوتا بیشتر.
کتاب جعفری هم تا آنجایی که میدانیم کتابی نیست که توسط همان ارگانهای ایدئولوژیکی که حرفش را پیش کشیدیم حمایت شده باشد، پس میتواند موضوع جالبی برای بررسی بیشتر این قضیه باشد که چطور بعضیها میتوانند این قدر خوب بفروشند و به بازار مزخرف کتاب ایران گرما ببخشند.
این کتاب هنوز هم در لیست پر فروشهای نشر چشمه است و به همین واسطه میتوان گفت 9 سال است همیشه جزو اخبار روز کتاب و ادبیات به حساب میآید.
***
اگر بخواهم صادقانه بنویسم باید بنویسم این کتاب را حتی نتوانستم تا ته بخوانم، یعنی اصلا با سلیقه من نمیخواند... من یک جور«من نامه»اش یافتم که اصلا به مذاقم خوش نیامد... اما واقعیت این است که خیلی خوب است آدم کتابی بنویسد که قریب به 100 هزار نفر یا احتمالا بیشتر بخوانندش، آن هم در زمانهای که اگر کتابت دو چاپ بخورد باید کلاهت را بیندازی هوا. یکی از دوستان فامیلی درباره آخرین کتاب یک نویسنده معاصر ایرانی میگفت، «اصلا طوری نوشته ملت نفهمند... خیلی افراطی است...»
این طوری میشود که میتوان سرسری آثار داستانی را به دو بخش آثار جدی و مردم پسند یا راحت الحلقوم دسته بندی کرد. خب در دسته دوم نویسندهها احتمالا خیلی دغدغه ادبیات، ادبیات داستانی، ساختار، زبان، مفاهیم انتزاعی؛ معرفت شناسیک و کوفت و زهرمار را ندارند. به قول معروف مثل آدم مینویسند، ساده، سلیس و طوری که ملت بفهمند.
«کافه پیانو» همین طوری است...نویسنده خیلی ساده زندگیاش را ریخته توی حروف سربی... خودش میگوید: «خیلی وقت بود احساس بی فایدگی و بی مصرف بودن میکردم و علاوه بر این؛ یکبار که دختر هفت سالهام برداشت و ازم پرسید: بابایی تو چه کارهای؟! هیچ پاسخ قنع کنندهای نداشتم که بهش بدهم...»
این علت نوشتن این اثر بود.
بعد مینویسد: «در نوشتن کافه پیانو از واقعیتهای پیرامونم سود زیادی بردهام. چه درباره رویدادها، چه دربارهی شخصیتها و چه حتا دربارهی اسامیشان... پس باید بهتان بگویم که قریب به اتفاق شخصیتها و تا حدود قابل ملاحظهای؛ بر کاراکترهایشان منطبقاند.»
به نظر ناقص میآید، اما همین وجیزه میتواند یکی از «طرز تهیه»های مهم برای یک best seller درست و درمان باشد. لابد شما هم قبول دارید که ما به این نویسندهها و کتابها به شدت نیاز داریم.
***
ناشر: خب چرا این طور نوشتی؟
نویسنده: چطور نوشتم؟
ناشر: طوری که کسی نفهمد...
نویسنده:ها؟
ناشر: چرا طوری مینویسی هیچ کی نفهمه... برای چی مینویسی؟
نویسنده: من نمیخوام طوری بنویسم که کسی نفهمه...
ناشر: ولی الان این کتابی که به من دادی همین طوری ئه...
نویسنده: اینو شما نمیفهمین...
ناشر: خیلی از مردم هم نمیفهمن...
نویسنده: مردم پروست هم نمیفهمن...
ناشر: منم پروست منتشر نمیکنم...
نویسنده: واقعا؟
ناشر: این پروست فرانسوی رو چرا، ولی از نوعی ایرانیش رو نه...
نویسنده: چون پروست فرانسوی مشهوره...
ناشر: آره...
نویسنده: این همه نویسنده خوب هست که توو ایران طرفدار نداره...
ناشر: جوجو مویز داره...
نویسنده: اون نویسنده خوبی ئه؟
ناشر: ما داریم بدبخت میشیم آقای نویسنده... ما رو درک کن... دیگه نمیشه کارهای به اصطلاح خودتون جدی رو چاپ کرد... کسی نمیخره... فکر ما رَم بکن...
آیا نویسنده میتواند فکر ناشران را نکند؟ آیا ناشران میتوانند فقط آثار عامه پسند را بپذیرند؟ لابد مرزی هست... و همچنان که خیلی از هنرمندان غربی هم ثابت کردند آثاری است به غایت خواندنی و حتی مردم پسند که هیچ کم از آثار درجه یک و شاهکارهای ادبی ندارد...
نویسنده: میپذیرم...
ناشر: ببخشید دیگه...
و خدا حافظی میکنند.
[مجتبا هوشیار محبوب، داستاننویس و روزنامهنگار است. «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» و «آنها با شاعری که دوستش داشتند، بد تا کردند» دو اثر داستانی منتشرشده او، و «از رمان» اثر تحلیلی او درباره آثار هوشنگ گلشیری است. هوشیار محبوب برای ایرانآرت، «چهارشنبهها با ادبیات» را مینویسد.]
این، دومین نوشته هوشیارمحبوب برای چهارشنبههای ایرانآرت است. اولین «چهارشنبهها با ادبیات» ایرانآرت را با کلیک روی تیتر زیر بخوانید:
بریدنِ سرِ آقای موراکامی تو روز روشن!/ چهطور کتابهای چاپنشدنی را منتشر کنیم؟