پنج شعر خوانده نشده از صادق چوبک/ از "مرد و زن" تا "عشق مرده"
اشعاری از صادق چوبک، داستاننویس سرشناس کشور که تجربیاتی در زمینه سرودن شعر هم داشت را برای اولین بار بخوانید.
ایران آرت: صادق چوبک متولد 14 تیر 1295 است. تاریخ درگذشت او هم 12 تیر 1377 بود در اطراف شهر برکلی، دو روز مانده به تولدش. چوبک یکی از پیشگامان داستاننویسی ایران بود که با محمدعلی جمالزاده شروع شد، با صادق هدایت به اوج رسید و با چوبک و بزرگ علوی فراگیر شد.
بر اساس گزارش مجله تجربه، چوبک همواره با جمالزاده مکاتبه داشت و آثارش را برایش در سوئیس میفرستاد. جمالزاده در مقالهها و نامههایش چوبک را تحسین میکرد و او را یکی از رهروان صادق هدایت میدانست. چوبک در 19 سالگی با هدایت آشنا شد و شیفتهاش شد که این دوستی و شیفتگی تا آخر عمر هدایت ادامه داشت. با بزرگ علوی هم دوستیاش همواره پابرجا بود.
دردآور که همه این چهار تن با تمام عشق و علاقهای که به میهنشان داشتند هر یک به گونهای در غربت آرمیدند؛ جمالزاده در سوئیس، هدایت در فرانسه، علوی در آلمان و چوبک در کالیفرنیا.
چوبک شعر هم مینوشت. "آه انسان" که در مجموعه خیمهشببازی چاپ شد به نوعی زندگینامه تمام قد چوبک است. در ادامه پنج شعر چاپ نشده از مجموعه "آه انسان" که در شماره جدید ماهنامه تجربه منتشر شده را در ایرانآرت میخوانید.
مرد و زن
مردی بود و زنی بود،
که عاشق هم بودند.
نفسها با هم به گاه میآمد و با هم میرفت.
رنگها را با هم نگاه میکردند.
خنکی آب و گرمی نان در گلوشان یکسان بود
اگر یکی دور میشد، نفس دیگری بند میآمد،
آب نمیخورد،
نان نمیخورد،
و خنکی ماهتاب
و گرمی خورشید
ولرم میشد.
زن ناخوش شد
و مرد ناخوش شد
و زن مُرد
و مرد مُرد
ماه در چاه اُفُق، به دوزخ رفت
و دیگر آفتاب سر بر نیاورد
و تاریکی نو را بعلید
و اسرافیل صور دمید.
5 فروردین 1340 (23 مارس 1961)
آسیاب خون
آسیاب خون گشت
و گندم آرد شد.
آنان که نمیدانستند
چگونه نان بر سفره آمده،
نشستند و خوردند
و گلو گیر شدند و مُردند.
طوفانی برخاست
و گردبادی وزید
و مردگان را
به چاه آسیاب انداخت
و باز، آسیاب خون گشت
و گندم آرد شد
و دیگر کسی نبود نان بخورد.
3 فروردین 1340 (23 مارس 1961)
سرگشتگی
ندانم زندهام یا مردهام
آیا این دنباله همان زندگی نخستین من است؟
و یا مردهام و این راه مرگ است که میمیرم؟
شاید این پندار و زندگی دنیای مردگان است
که مینوردم.
این ندانم دوش که خفتهام
کیام خواب دررُبود؟
آیا این دنباله خواب دوشین است
یا بیدار شدهام
و یا از خوابی به خوابی دیگر شدهام؟
این همان خانه است؟
همان هواست؟
و همان درختان و مردم
که در دنیای زندگان، با آنها پیوند داشتم
و با آنها آمیزش داشتم؟
اگر چنان باشد
و اگر زندهام
و نمردهام،
پس چرا عشق من هست و نیست
و از آن جُز خوابی
فراموشی خورده و
دردناک
و بسی دور
به جا نماند؟
و هیچ دیگر...
24 تیر 1373 (5 ژوئیه 1994)
عشق مرده
به دریای دلم
به دریای پرآشوب دلم
عشقی
درون صدفشکستههای کهن
و درون مرجانهای رنگینموی، لنگر انداخته
دریا خون شده
و ماهیها روی تابه گداخته ماسه
بریان شدهاند.
پریالهها روی ساحل غش کردهاند
و گبگوبهای خشمگین
درون ماسههای نموک
چنگال میفشارند
ماهیهای زمین کَن
با جفت خود
زیر انبوه ماسهها
در همبستری، مُردهاند.
کوسهها در قعر غاوی، جشن خون گرفتهاند
ماه روی آیینه دلم زنگار میکارد
مرواریدهایم را چنگ چنگ
در گنداب ریختم
گنداب هم رنجه شد
و مرواریدهایم در غلاف لجن
در ته آن به گور رفت
کاش کسی بود درد دل آرام را بو میکرد
و تپش تبدار دل آدم را گوش میکرد!
24 تیر 1340 (14 ژوئن 1941)
شهر شبح
به شهر شبح آمدم بمیرم
چون قویی که گاهِ مرگ،
خویش را گم میکند،
قویی تنها و بی آخرین آواز؛
قویی که در دریاچه خشک شنا میکند؛
قویی که در دریاچه خشک پَر پَر میزند.
آمدم بمیرم در دیاری که در دریاچه من بود.
و اکنون،
آن دریاچه خشک شده
و آفتاب سنگین سوزان
ریگهای آن را گداخته
و ماهیهای آن را بریان کرده
چه زیبا و پر آب بود دریاچه من!
و چه سان خشکیده اکنون دریاچه من!
از شهر زُمُرد پرواز کردم،
جهان به زیر بالهای میگذشت.
دریاچهام تنها مانده بود.
دریاچهام گم شده بود.
چه مواج و خروشان بود دریاچه من!
ستارگان بر آن نور میریختند،
ماه روی در آن مینشست
و خورشید آن را جلا میداد.
نیزارهای سرسبز آن را در بر گرفته بودند.
با گروه همنشینان
به پیشواز سر زدن خورشید
و بدرقه خفتن ماه میشدیم
و جشن نور میگرفتیم
و سیاهی شب
در دل آن، به گور میسپردیم
و با زُرقهای کودکان
مسابقه میدادیم
و بادبانهای کاغذین آنها را
تُک میزدیم
و ماهیهای سیمین
در سیاهی سایه ما
شنا میکردند.
چه زیبا و پر آب بود دریاچه من!
و اکنون مُرده دریاچه من...