چهارشنبههای ایرانآرت با ادبیات و مجتبا هوشیار محبوب [یک]
بریدنِ سرِ آقای موراکامی تو روز روشن!/ چهطور کتابهای چاپنشدنی را منتشر کنیم؟
کتابی که از فرطِ پر بودن از صحنههای 18+ به خیل آثار ممنوعالچاپ پیوسته بود، یکهو از آسمان افتاد توی بازار کتاب ِ ایران.
ایرانآرت، مجتبا هوشیار محبوب: این آقای موراکامی در ایران عجب قصههایی که ندارد... نویسندهای که میلیونها نسخه از کتابهایش در ژاپن و خیلی از کشورهای دیگر اروپایی فروش میرود، در ایران هم آنقدر طرفدار دارد که یک روز برگردد بگوید بخش عمدهای از هواداران من در ایران زندگی میکنند... احتمالا همین مسئله هم باعث شده از هر کتاب ایشان 80 تا ترجمه در بازار کتاب ایران موجود باشد... وقتی کتابی از موراکامی در ژاپن منتشر میشود، مردم برای خریدش صفهای طویلی درست میکنند. از طرفی همزمان با انتشار آن، مترجمان ایرانی هم برای ترجمه آن صفی به درازای قطارهای داخل شهری تشکیل میدهند تا گوی سبقتِ ترجمه آن کتاب را از هم بربایند... مهدی غبرایی یکبار گفت: طرف کتابی با حجم 1200 صفحه منتشر کرده [منظورش ("1q84") است]و مترجم (!!!) به معنای واقعی کلمه از اول تا به آخر آن گند زده است. مثلا poland را هلند ترجمه کرده و از یک رجوع ساده به منابع هم دریغ کرده و هیچ به این فکر نکرده که ممکن است با این کار تاریخ را تحریف کند یا افلاطون را پلاتو ترجمه کرده یا...
اما مخاطبان فارسی زبان کتابهای آقای موراکامی یکی از معروفترین آثار او را نخواندهاند... یعنی نخوانده بودند... کتاب مستطاب «جنگل نروژی»... چرا؟ چون این کتاب مشحون است از جملاتی که باید توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اصلاح شود... اما خب حالا میتوانید این کتاب را از نشر نوای مکتوب بخواهید: «جنگل نروژی» به ترجمه م.عمرانی.
یعنی واقعا به همین سادگی... چطور شد کتابی که همه فکر میکردند چاپش نشدنی است، منتشر شد؟ یکی از مترجمان مشهور که جنگل نروژی را ترجمه کرده است، میگفت که این کتابش در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی صد و اندی اصلاحیه خورده است و هنوز هم مجوز چاپ نگرفته... ولی به هر روی حالا این کتاب با قلم دیگری در ایران ترجمه و منتشر شده است.
بله، این طوری شد که کتابی که از فرطِ پر بودن از صحنههای 18+ به خیل آثار ممنوع الچاپ پیوسته بود، یکهو از آسمان افتاد توی بازار کتاب ِ ایران. احتمالا پاسخ سوال «چطور کتابهای چاپ نشدنی را چاپ کنیم؟» به زعم مترجم «جنگل نروژی» این است: تمامی مواردِ مظنون را حذف میکنیم!
تازه! در عرض چند ماه به چاپ سوم هم میرسد... خب موراکامی در ایران خیلی طرفدار دارد!
***
«جنگل نروژی» اثر هاروکی موراکامی، منطبعه تهران (1395)... عجیب است... عجیب نیست؟ کسانی که مخاطب آثار موراکامی به فارسی هستند میدانند که خیلی وقت است باید این کتاب را بخوانند اما خب، بنا به ملاحظات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز چاپ نمیگیرد... مترجم معروف موراکامی در ایران، یعنی مهدی غبرایی هم از این کتاب ترجمه دارد، و اتفاقا خیلی وقت هم هست که در اداره ارشاد خاک میخورد... میگوید مجوز نمیگیرد... دوست دیگری میگوید اصلا نمیتواند مجوز بگیرد... یعنی «جنگل نروژی» مشکلات عدیدهای برای چاپ در ایران دارد...
[مهدی غبرایی، مترجم]
***
از اینها گذشته متن ترجمه م.عمرانی، سرسری، با ضعف تالیف در زبان فارسی و خالی از عناصر شاعرانهای است که در «جنگل نروژی» ست... م.عمرانی این کتاب را از نسخه ترجمه انگلیسی «جنگل نروژی» برگردانده است... نسخهای که او به طرزی غیرحرفهای نام مترجم انگلیسی آن را در کتابش قید نکرده است... هر چند به نظر میآید نسخه، نسخه ترجمه شده جی رابین (Jay Rubin) باشد...
سطور آغازین ترجمه م.عمرانی را بخوانید: «آن زمان 37 سال داشتم. در حالی که هواپیمای 747 عظیم الجثه با نزدیک شدن به فرودگاه هامبورگ در مه غلیظی فرو میرفت، کمربند صندلیام را بستم. باران سرد ماه نوامبر زمین را در خود غرق میساخت و حال و هوای مناظر فنلاند را در ذهن تداعی میکرد: کارکنان فرودگاه با لباسهای ضد آب، ساختمان دور افتاده فرودگاه، بیلورد BMW. خب-دوباره آلمان.» ادامه این متن را میتوانید در «جنگل نروژی» (مترجم:م.عمرانی-نشر نوای مکتوب) بخوانید.
***
در اینجا بخش نخست این رمان را به ترجمه راقم این سطور میخوانید. این ترجمه، ترجمهای ست از متن انگلیسی آن که توسط جی رابین (Jay Rubin) از زبان ژاپنی برگردانده شده است. این ترجمه پیش از این در ماهنامه ادبی آزما منتشر شده است:
فصل اول جنگل نروژی
37 ساله بودم، آن وقت که توی صندلیام در هواپیمای بزرگ 747 در میان انبوهی از ابر که فرودگاه هامبورگ را پوشانده بود غوطه خوردم. باران سرد نوامبر زمین را خیسانده بود، همه چیز هوای غمانگیز چشمانداز فلیمیش (1) را به عاریه گرفته بود: خدمه فرودگاه در بارانیهاشان، مه حلقه زده بر فراز ساختمان فرودگاه، یک بیلبورد تبلیغاتی بی ام و. پس... باز هم آلمان.
اولین بار که هواپیما بر زمین خورد موسیقی ملایمی از بلندگوهای آن جاری شد؛ یک ارکسترال شیرین که کاور "جنگل نروژی" بیتلز(2) بود. این آهنگ همیشه تکانههایی در من ایجاد میکرد اما این بار سختتر از همیشه تکانم داد. به جلو خم شدم، صورتم را در دستهایم نگاه داشتم و احساس کردم سرم در حال ترکیدن است. طولی نکشید که مهمانداری آلمانی به من نزدیک شد و به انگلیسی پرسید حالم خوب است یا نه. گفتم" فقط کمی سرم گیج می خورد." "مطمئنی؟" "بله، مطمئنم. ممنون."
تبسمی کرد و رفت، و بعد آهنگ، به آهنگی از بیلی جوئل (3) تغییر پیدا کرد. صاف نشستم و به ابرهای تاریکی که بیرون پنجره بر فراز دریای شمالی آویزان بودند نگاه کردم، به همه چیزهایی که در زندگیام از دست داده بودم، اندیشیدم: زمانی که برای همیشه رفت، دوستهایی که مردند یا ناپدید شدند و احساسی که هرگز دوباره به من دست نخواهد داد.
هواپیما به دربهای ورودی فرودگاه رسید. مردم شروع کردند به باز کردن کمربندهای صندلیشان و بیرون کشیدن وسایلشان از بالای سرشان، و تمام اینها در زمانی بود که من در دشت بودم. می توانستم بوی علف را بشنوم، باد را روی صورتم حس می کردم و صدای پرندگان را می شنیدم. پاییز 1969؛ زمانی که به زودی 20 ساله میشدم.
مهماندار برگشت و باز به من سر زد. این بار کنارم نشست و حالم را جویا شد. با لبخندی جواب دادم" خوبم، ممنون، فقط احساس یک جور افسردگی دارم." گفت "میدانم منظورت چیه. من هم هر چند وقت یکبار چنین اتفاقی برایم میافتد." و ایستاد و لبخند دوست داشتنیای به من زد. "خب، سفر خوبی داشته باشی. به امید دیدار." " به امید دیدار.(4)"
هجده سال گذشته است و هنوز میتوانم تمام جزییات آن روز ِ در دشت را به یاد بیاورم. گَردِ تابستانیِ شسته شده با روزهای بارانی لطیف، کوههای پوشیده از سبزِ پر رنگ و درخشان، نسیم پاییزیای که بر ساقههای سفید علفها مینشیند و نوک آنها را به نوسان در میآورد، و رگهی بلندِ ابری که از وسط گنبدِ آبی یخ زده عبور میکند. به نوعی به دور دست آسمان نگاه کردن آزار دهنده بود.
باد در وسط دشت و در میان موهایش میپیچید، پیش از آن که سُر بخورد در جنگلها به سوی خش خش شاخهها و برگرداند تکه خردههایِ دورِ صدایِ وهم آلودی را که به نظر میرسید ما را از دروازهای به جهانی دیگر برساند. صدای دیگری نمیشنیدیم. آدم دیگری نمیدیدیم. ما تنها دو پرندهی رخشان سرخ دیدیم که از مرکز دشت شگفتزده جست زدند و پریدند توی جنگلها.
همچنان که کنار هم به نرمی راه میرفتیم، ناآکو از چاهها با من حرف می زد.
حافظه چیز مسخرهای است. وقتی در خود اتفاق به سر میبردم به سختی متوجه چیزی میشدم. هرگز در فکر کردن به آن - همچون چیزهایی که تاثری ماندنی خواهند ساخت- وقفه ایجاد نکردم . یقینا هرگز تصور نمیکردم که بعد از 18 سال آن صحنه را با تمام جزییاتش تداعی خواهم کرد. بد و بیراهی نثار آن روز نکردم.
به خودم فکر میکردم. به دختر زیبایی که روبهرویم راه میرفت. به دو نفرمان با هم و بعد دوباره به خودم فکر میکردم. در سن و زمانی از زندگیام بودم که هر تصویر، احساس و اندیشهای مثل بومرنگ دوباره به سوی من بازمیگشت. و بدتر از اینها، من عاشق بودم. عشقی با پیچیدگیهای خودش. این منظره آخرین چیزی بود که در ذهنم بر جای مانده بود.
اکنون تصویر دشت اولین چیزی ست که به سوی من بازمیگردد. بوی علف، خنکی خفیفِ باد ، ردیف تپهها، پارسِ یک سگ؛ اینها اولین چیزهایی هستند که به وضوح دیده میشوند. احساس میکنم میتوانم دست دراز کنم و با نوک انگشتانم رویشان نشانی، چیزی بگذارم. و همچنان که این تصویر چنین شفاف است هیچ کس در آن نیست. هیچ کس. ناآکو آن جا نیست و همین طور من. کجا غیبمان زد؟ چهطورچنین چیزی اتفاق افتاد؟ همه چیزهایی که به نظر مهم میآمدند بازگشتند، بعد ناآکو، بعد خودم و بعد جهانی که داشتم. تمام اینها کجا رفتند؟ درست است؛ من نمیتوانم چهره او را - دست کم نه آنا - به یاد بیاورم. همهی چیزی که برایم مانده یک دورنماست؛ منظرهای ناب بدون حتی آدمی در آن.
بله، به شرطِ زمان کافی میتوانم چهرهاش را به یاد بیاورم. شروع کردم به متصل کردن تصاویر؛ دستان کوچک و سردش، موهای صافِ سیاهش که لَخت و جذاب بود، نرمهی گرد و لطیف گوشاش، خال بسیار کوچکی درست زیر آن، کتی از موی شتر که زمستان ها میپوشید، عادتش به خیره نگاه کردن به چشمهایم وقتی سوالی از من میپرسید، لرزش ناچیزی که هر از گاهی در صدایش بود (همان طور که بر فراز بادگیر نوک تپهها صحبت میکردیم) و حضور ناگهانی صورتش که همیشه اول نیم رخش پیدا بود، چون همیشه شانه به شانه و در کنار هم قدم میزدیم. بعد او به سویم برمیگشت و لبخند میزد، سرش را کمی کج میکرد و شروع میکرد به صحبت کردن، انگار که در تقلای گرفتن ماهی ِ صید شدهای در آبگیرِ زلالِ چشمهای باشد.
با گذشت زمان صورت ناآکو نمایان می شود، و همچنان که سال ها می گذرند زمان گسترده تر می شود. حقیقت غمانگیز این است. همه آنچه که من در پنج ثانیه تداعی میکنم، خیلی زود 10 ثانیه ، بعد 30 ثانیه و بعد به اندازه تمام دقایق زمان می برد؛ مثل دراز شدن سایهها به وقت تاریکی.
بعضی روزها فکر میکنم سایهها در تاریکی بلعیده میشوند. راهی برای فرار نیست: حافظه در حال رشد من - هر چه بیشتر - از نقطه ای که ناآکو معمولا آنجا میایستد فاصله میگیرد، جایی که "منِ" پیرم هم معمولا آنجا میایستد. و هیچ چیز مگر منظره، منظره دشتی در پاییز که دوباره و دوباره - درست مثل صحنه نمادینی در یک فیلم - به سویم باز میگردد. هر وقت که پیدا میشود، لگدی به جایی از ذهنم پرت میکند. میگوید "بیدار شو، من هنوز اینجا هستم. بیدار شو و دربارهش فکر کن. فکر کن که چرا هنوز اینجا هستم." این ضربهها هیچ وقت اذیتم نکرده است وهیچ وقت دردی نداشتند. فقط مثل صدایی ست که انعکاس پیدا کند. حتی اگرتمام اینها مربوط به محو کردن یک روز باشد.
در فرودگاه هامبورگ اما این ضربهها طولانیتر و سختتر از همیشه بودند. ضربههایی که علت نوشته شدن این کتاب هستند. برای فکر کردن. فهمیدن. یا تنها به خاطر راهی ست که در حال ساختن آنم. من باید از چیزهایی بنویسم که کاملا حس و درکشان کرده باشم.
بگذار ببینم، ناآکو درباره چه چیزِ آن روز حرف زد؟
بله ؛ "آن چاهِ در دشت". من درباره این که آنجا چیزی مثل چاه بود یا نه ، تصوری ندارم. ممکن بود تنها تصویر یا نشانهای در درون ناآکو باشد، مثل تمام چیزهای دیگری که او معمولا آن روزها درذهنش میساخت. یکبار ناآکو برایم توضیحش داد، هر چند من هرگز نمی توانستم منظره دشت را بدون چاه تصور کنم. تصویری که از آن روز تا به حال همیشه در برابر چشمانم بوده و با تصویر امروزی منظره دشت که در برابرم قرار دارد گره خورده و یکی شده است.
میتوانم چاه را با تمام جزییاتش در یک دقیقه توصیف کنم. دقیقا در سر حد دشت، جایی که دشت تمام و جنگل شروع میشد قرار داشت، یک دهانه تاریک یک متری در زمین؛ پنهان شده در علفها. دور و برش هیچ نشانهای نبود؛ نه فنسی و نه سنگی (و نه دست کم گل رزی ). چیزی نبود الا یک حفره؛ حفرهای با دهانهای بزرگ. سنگهای لبه آن به قدری باد و باران خورده بود که یک جور سفیدِ گل آلودِ عجیب غریب شده بود. سنگها شکسته بودند و تکههای بزرگشان افتاده بود و یک مارمولک سبز لابه لای سنگها سُر میخورد. میتوانستی لبه چاه تکیه کنی و ببینی که در آن چیزی نیست. همه چیزی که از چاه میدانم این است که عمق هولناکی داشت. عمقی بی اندازه و مملو از تاریکی؛ انگار که تمام تاریکی جهان در غاییترین غلظت ممکن به جوش آمده باشد. ناآکو گفت"واقعا عمیق است، خیلی عمیق." کلماتش را به دقت انتخاب کرد. گاهی اوقات به همین ترتیب برای پیدا کردن کلمات مناسب آرام و شمرده حرف می زد.
ادامه داد "اما هیچ کس نمیداند کجاست. تنها چیزی که از آن مطمئنم این است که جایی این اطراف است."
دستانش را توی جیبهای ژاکت توییدش کرد و لبخندی زد، انگار که "درسته ، نه."
گفتم "باید واقعا خطرناک باشد، یک چاه عمیق که کسی نمیداند کجاست، میتوانی بیفتی توش و همان پایان زندگیات باشد." "پایان، وای ، شلپ و تمام." "مثل اتفاقی که برای خیلیها میافتد." "هر چند وقت یکبار چنین اتفاقی میافتد. یکبار در دو یا سه سال. بعضیها به کل ناپدید میشوند و نمیتوانند پیدایشان کنند. آن وقت است که مردم این اطراف می گویند:اوه، اون افتاده توی چاه دشت." گفتم "ولی روش خوبی برای مردن نیست." "نه خب، مرگ وحشتناکی ست." این را گفت و خوشه علفی از روی ژاکتش تکاند."بهترین اتفاقی که ممکن است برایت بیفتد این است که گردنت یا پاهایت طوری که نتوانی جم بخوری بشکند. از اعماق وجودت فریاد میکشی اما هیچ کس صدایت را نمیشنود و تو هم نمیتوانی انتظار داشته باشی کسی پیدایت کند، بعد میبینی هزارپاها و عنکبوتها روی تمام بدنت در حال خزیدناند، و همه جا خیس است و تاریک، و بالای سرت یک حلقه کوچک؛ یک حلقه کوچک نور مثل مهتاب زمستانی میدرخشد.همان جا میمیری، ذره ذره؛ طوری که با تمام وجود حسش میکنی."
گفتم"اَه ه ه ه ه... فکرش هم تنم را به لرزه درمیآورد." "باید بعضیها پیدایش کنند و گردش دیوار بسازند." "اما کسی نمیتواند پیدایش کند. مطمئنا تو هم نمیتوانی پیدایش کنی." "نگران نباش، نمیکنم." ناآکو دست چپش را از جیبش بیرون کشید و دستم را به گرمی فشار داد. "نگران نباش.هیچیت نمیشود. تو میتوانی تمام نیمه شب را همین جا بدوی و هرگز هم توی چاه سقوط نکنی، و تا وقتی که من هم با توام توش نمیافتم." "هرگز؟" "هرگز." "چهطوراین قدر مطمئنی؟"
دستم را محکمتر فشار داد و گفت "فقط میدانم، همین. این چیزها را میدانم. همیشه هم حسم درست از آب در میآید. چنین چیزی به منطق و فکر نیازی ندارد: فقط احساس می کنم. مثلا وقتی که خیلی به تو نزدیکم - مثل الان- یک ذره هم نمی ترسم. هیچ چیز تاریکی یا ترسناکی هم رویم تاثیر نمیگذارد."
گفتم "خب این هم جوابی ست. تمام کاری که باید بکنی این است که مثل الان برای همیشه با من باشی."
"جدی می گی؟" "البته." ناآکو مکث کوتاهی کرد. من هم همین طور. دستانش را روی شانههایم گذاشت و توی چشمهایم خیره شد؛ از آن نگاههای عمیقش بود. چشمهای زیبایش مدت زیادی درونم را کاوید. بعد به تمامی خودش را روی پنجههای پایش بالا کشید، طوری که گونههایش گونههایم را لمس کرد. محشر بود، گرمای صورتش برای لحظاتی قلبم را از کار انداخت. گفت"متشکرم." جواب دادم "خواهش میکنم." تبسم غمانگیزی بر لبانش نشست و گفت"حرفت خیلی خوشحالم کرد، خیلی اما غیر ممکنه." "غیر ممکنه؟ چرا؟" "این اشتباهه، این وحشتناکه، این..." ناآکو جملهاش را تمام نکرد و دوباره شروع کرد به راه رفتن. میتوانستم تمام فکرهایی که در سر میپروراند را بگویم اما ترجیح دادم سکوت کنم و همین طور در کنارش راه بروم. بعد از مکث بلندی گفت"این اشتباهه، تو اشتباه میکنی ، من هم اشتباه میکنم..." زمزمه کنان گفتم "چهطور؟"
"نمیفهمی؟ برای هیچکس امکان این که همیشه مراقب یکی دیگر باشد نیست. حتی اگر فرض بگیریم ازدواج کنیم. تو در طول روز سر کاری. چه کسی - در حالی که تو پیشم نیستی- از من مراقبت میکند؟ اگر به یک سفر کاری بروی چه کسی مراقبم خواهد بود؟ میتوانم تمام زندگی مان به تو بچسبم؟ چه جور منطقی تو این قضیه هست؟ چه جور رابطهای این طوری ست؟ دیر یا زود به خاطر من میافتی و از کاری که با زندگیت کردی متعجب میشوی. این که چرا تمام زندگیت را وقف نگهداریِ این زن کردی. من نمی توانم این را تحمل کنم. این چیزی از مشکلاتم را حل نمیکند."
همچنان که دستم را پشتش گذاشتم گفتم "اما قرار نیست مشکلاتت در مابقی زندگیت هم ادامه داشته باشد. بالاخره تمام میشوند. وقتی اتفاق افتادند متوقفشان می کنیم و درباره چهطوراز بین رفتنشان یک فکری میکنیم. شاید تو باید کمکم کنی.زندگی ما طبق دفترهای حساب کتاب پیش نمیرود. اگر به من نیاز داری، از من استفاده کن. میبینی؟ چرا همه چیز را سخت میگیری؟ آرام باش، گاردت را بیار پایین. چون همیشه انتظار بدترین چیزها را داری سفت و سخت هستی. آرام باش و بگذار احساس سبکی و رهایی کنی."
ناآکوخیلی خشک پرسید"چهطورمیتوانی چنین حرفی بزنی؟" صدای ناآکو هشداری بود که دیگر چیزی نگویم.
ناآکو در حالی که به پایین پاهایش خیره شده بود گفت "به من بگو چهطور میتوانی چنین حرفی بزنی؟چیزی که تا الان ندانم به من نگفتی."آرام باش و بگذار احساس سبکی و رهایی کنی."چه نکتهای را به من گوشزد کردی؟اگر من آرام باشم ، همه چیز به هم میخورد.من همیشه این طوری زندگی کردم و تنها روشی هم که میدانم با آن می توان زندگی کرد، همین است.اگر لحظه ای آسوده باشم، راه برگشتی نخواهم داشت.من دارم از پا میافتم و لت و پار میشوم.چرا این را نمی توانی ببینی؟ چهطورمی توانی از من مراقبت کنی وقتی چنین چیزی را نمی توانی بفهمی؟"
چیزی نگفتم.
"من گیج شدم. واقعا گیج شدم. و این خیلی عمیقتر از چیزی ست که تو فکر می کنی. عمیقتر... تاریکتر... سردتر... اما یک چیزی را به من بگو. چهطور توانستی چنین رابطه عمیقی با من داشته باشی؟چهطورتوانستی ؟چرا الان تنهام نمی گذاری؟"
حالا در میان سکوت ترسناک درختهای کاج راه میرفتیم. جسد خشک شده زنجرههایی که آخر تابستان مرده بودند و در سطح جاده ریخته بودند زیر کفشهایمان خرد میشد. من و ناآکو به آرامی- انگار که چیزی را گم کرده باشیم- پیش میرفتیم.
ناآکو در حالی که بازویم را گرفته بود و سرش را تکان می داد گفت "متاسفم. واقعا نمیخواستم اذیتت کنم. نگذار چیزی که گفتم ناراحتت کند. من واقعا متاسفم. من فقط از دست خودم عصبانیام، همین."
گفتم"من فکر میکنم هنوز تو را نشناختم.هیچ وقت باهوش نبودم و این در فهم من از چیزها تاثیر گذاشته. اما اگر زمان داشته باشم تو را بهتر از هر کس دیگری در جهان میشناسم."
جایی ایستادیم و به سکوت جنگل گوش کردیم.من میوههای درخت کاج و زنجرهها را زیر پاشنه پایم میلغزاندم و بعد به تکههایی از آسمان که از میان شاخههای کاج پیدا بود نگاه میکردم. ناآکو فکرکنان در حالی که دست هایش در جیبش بود به چیز نامعلومی نگاه می کرد.گفت "یک چیزی را به من میگویی تورو ... دوستم داری؟"
"میدانی که دارم." "دو کار برایم انجام میدهی ؟" "شما بگو سه تا."
ناآکو لبخندی زد و سری تکان داد."نه میخواهم دوتا کار انجام بدهی.یکی این که درک کنی که چقدر از این که آمدی پیشم خوشحال و ممنونم.امیدوارم بدانی چقدر خوشحالم کردی.می دانم که هر اتفاقی بیفتد تو مراقبمی.شاید زیاد معلوم نباشد اما همین طوری ست."
گفتم "من باز هم به دیدنت میآیم. آرزوی بعدیات چیه ؟" "میخواهم که همیشه من را به یاد داشته باشی. من را به یاد داشته باش ، مثل همین الان که کنارت ایستادهام؟"
"گفتم همیشه. همیشه در یادم میمانی." بعد بدون این که حرفی بزند شروع کرد به راه رفتن.پرتو پاییزی از میان رقص شاخهها روی شانههایش افتاده بود.سگی دوباره پارس کرد؛ این بار نزدیکتر از قبل.ناآکو از تپه کوچکی بالا رفت، به سمت بیرون جنگل حرکت کرد و از شیب ملایمی پایین رفت. من در دو، سه قدمیاش دنبالش میرفتم. صدایش کردم"بیا این سمت.ممکن هست چاه همین دور و برها باشد." ناآکو ایستاد و با لبخندی بازویم را گرفت. باقی راه را در کنار هم راه رفتیم.
بعد توی گوشم به نجوا پرسید "واقعا قول می دهی که هیچ وقت فراموشم نکنی؟"
گفتم"هیچ وقت فراموشت نمیکنم. من هیچوقت نمیتوانم فراموشت کنم."
حافظه من اما به هر حال رفته رفته تیره و تار شد و حالا چیزهای زیادی را فراموش کردم. اغلب وقتی به این شکل از حافظهام می نویسم احساس ترس میکنم. اگر چیز خیلی مهمی را فراموش کنم چه اتفاقی میافتد؟ اگر جایی در درونم؛ جایی که همه خاطرات به راستی مهم در بوته فراموشی به صورت انبوه و به آرامی در گل فرو روند چه؟
اگر چنین اتفاقی بیفتد تمام کاری که میکنم این است: به خاطراتی که در حال محو شدناند چنگ زدن، به خاطرات ناقص در سینهام. من این کتاب را به شدت نومیدیِ گرسنگی مردی که استخوان هایش را میمکد مینویسم. این تنها راهی ست که میدانم میتوان به قول ناآکو وفادار ماند.
یکبار خیلی پیشترها زمانی که هنوز جوان بودم، وقتی که خاطرات بیشتر از اکنون سرزنده و تازه بودند من اغلب سعی میکردم از او بنویسم. اما یک خط هم نمیتوانستم بنویسم.میدانستم اگر یک خط بنویسم باقی جملات هم در صفحه سرازیر میشود، اما هرگز آن یک خط نوشته نمیشد.همه چیز صریح و شفاف بود اما نمی توانستم بگویم از کجا آغاز شدهاند، روشی که نشان میداد بعضی وقتها میتواند به کار نیاید. هر چند حالا میفهمم که تمام چیزی که میتوان در ظرف ناقص نوشتارم جا داد، خاطرات و اندیشههای ناقص است. بیشتر خاطراتم از ناآکو در درونم محو شدهاند، آنقدر که نمیتوانم تشخیصش بدهم.حالا میفهمم چرا از من خواست فراموشش نکنم.
ناآکو خودش میدانست البته. او میدانست که خاطراتم از او محو و کم رنگ خواهند شد. و اگرنه چرا دقیقا از من این طور خواهش کرد که هرگز فراموشش نکنم؛ هنگامی که گفت من را به یاد داشته باش.
اندیشهام مملو از اندوهی تحمل ناپذیر است، چرا که ناآکو هیچ وقت دوستم نداشت.
پانوشتها
1 . منطقهای در شمال کشور بلژیک (Flemish).
2. یک گروه پاپ راک انگلیسی که در دهه 60 میلادی شروع به فعالیت کرد. بیتلز پرفروش ترین و مهم ترین گروه موسیقی انگلستان بود و درخیلی از کشورهای دیگر نیز پرفروش ترین قطعات از آن ها بود. تاثیر بیتلز بر فرهنگ و جامعه آن روز غرب در حوصله این پانوشت نمیگنجد. قطعهی جنگل نروژی که عنوان رمان نیز برگرفته از آن است در آلبوم روح لاستیکی ( Rubber soul) در سال 1965 روانه بازار شد.
3 . خواننده یهودی تبار آمریکایی متولد 1949 که تاکنون صاحب 6 جایزه گرمی شده است و بیش از 150 میلیون نسخه از آهنگ های وی در سراسر دنیا به فروش رسیده است. اوج فعالیت های وی در دهه 70 میلادی بوده است.
4 . در متن اصلی به زبان آلمانی آمده است.
[مجتبا هوشیار محبوب، داستاننویس و روزنامهنگار است. «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» و «آنها با شاعری که دوستش داشتند، بد تا کردند» دو اثر داستانی منتشرشده او، و «از رمان» اثر تحلیلی او درباره آثار هوشنگ گلشیری است. هوشیار محبوب برای ایرانآرت، «چهارشنبهها با ادبیات» را مینویسد.]
خدایا بسسسهه دیگه😔😔😔😔 واقعا چرا یه آدمه عصیانگر پیدا نمیشه pdf این کتابو بدون سانسور بزاره چرا مردم هنوز کتابای نوشته شده به دسته وزارت ارشادو می خرن ؟ تنها راهی که میشه علیه این سانسور اقدام کرد ترجمه و انتشار pdf کتابهای سانسوریه به خدا جای دوری نمی ره فقط چشمامون باز میشه