"انسرینگ" و مرگ خواهر و مادر تنهایی/ مهدی سحابی: نقش این دو زن را از جنبه رابطهشان با تنهایی بررسی میکنم
اسطورههای دنیای مدرن، ضمن حفظ همهی ویژگیهای عمیق فلسفی و جامعهشناختیشان، نقش انسانی بسیار خصوصیتری را هم ایفا میکنند.
صدای آنطرف خط میگوید: "این شمارهی فلان است. پیامتان را بگذارید". خیلی ساده و خیلی جدی و مستقیم. درحالیکه پشت تلفن دیگری. همین جملهی ساده را. صدای دیگری میگوید: "این شمارهی فلان است، خواهش میکنم پیامتان را بگذارید". تفاوتش با آنیکی فقط در "خواهش میکنم" و صدای زنانهی گوینده نیست. باید بشنوی تا بفهمی که در یک جملهی پنج ششکلمهای چقدر عشوه و ناز و ادا میشود بار کرد.
شمارهی دیگری را که میگیری، باز آن صدای نیمه مکانیکی ضبطشده روی نوار است. این باریک کمی مثلاً خودمانیتر: "شماره خانه من، فلان فلان زاده را گرفتهاید. پیغام و شمارهتان را بگذارید تا در برگشت تماس بگیرم". که روایت از این هم خودمانیترش شنیده است: "آقا چاکریم. ما فعلاً خونه نیستیم. بعد از شنیدن بوق مربوطه شمارهتان را بگذارید تا فیالفور از خجالتتان دربیاییم". از این هم خودمانیتر و مفصلتر، بگو مثلاً انسانیتر، همچو چیزی است: "سلام. شماره خانه فلان فلان پور را گرفتهاید. متأسفانه الآن هیچکداممان خانه نیستیم. طرفهای غروب برمیگردیم. محبت کنید و شماره و مشخصاتتان را بگذارید تا بلافاصله در برگشت به خانه با شما تماس بگیریم". از این نوع خیلی هست.
اما از انواع "فانتزی" اش هم نباید غافل شد. یکی تکهای از یک ترانه قدیمی را گذاشته بود که "بگو، بگو که هستی بگو" بدون آنکه توانسته باشد ترانه دیگری پیدا کند که بگوید: "شماره فلان، منزل فلان پور..." یکی دیگر را هم بگویم و بگذرم، چون مثال، بخصوص درزمینهی "فانتزی"، فراوان است. خانمی بود با لحنی که تهمایهای هم از سوز و گداز و شور فلسفی درش بود میگفت: "حافظه، فیلم برنمیدارد، عکس میاندازد، عکسی از خود بگذارید"(!!)
بله، بحث وسیلهای است که باید ظاهراً در غیاب آدم ببیند کی، چرا به آدم تلفن کرده و چکار دارد. گفتم ظاهراً و نصف بحث درباره همین قید است و در اینکه دستگاه موردبحث عملاً چهکارهای دیگری را در جامعهی اروپایی رفتهرفته برایش اصلی شده انجام میدهد.
این نکته را که اصلاً اگر کسی به تو تلفن کرد و تو در خانه نبودی کجای آسمان به زمین میافتد، و آنکسی که با توکاری دارد بالاخره تو را پیدا میکند یا نه بگذاریم و بگذریم. اما قبل از هر چیز یک گریزی بزنیم به وضعیت همین وسیله در ایران خودمان.
اسم این وسیله چیست؟ شاید جای دیگری مسئله مهم این باشد که از این وسیله چهکاری میکشند و چه زوایای روانی و ذهنی در پس این کار پنهان است. و از همان پیام سادهای که روی نوارش گذاشتهاند چه نتیجههایی میشود گرفت که به این نکته خواهیم پرداخت: خیلی موها هست که باید از ماست بیرون بکشیم. اما مقدمتا برویم به سراغ این موی خودی: اسم این وسیله موردبحث ما چیست؟
یکی میگوید "انسرینگ ماشین" (احتیاجی به نوشتنش به انگلیسی نیست، چون فرقی نمیکند و تازه مسئله دو برابر میشود) که در این مورد هم بعضیها خودمانیترش میکنند و میگویند: "انسرینگ"، کمابیش به همان ترتیبی که فریدون را میگویند فری. بعضیهای دیگر اسم وسیله را میگویند: "سکرتر تلفنی" و این ظاهراً از نوعی برداشت سادهشده از رابطهی اداری میآید. یعنی کسی که بهجای تو به تلفن جواب میدهد و از افراد خانوادهات هم نیست، کسی نیست جز منشی تو و چون منشی بار قدیمی دارد درحالیکه پای یک وسیله مدرن در میان است، پس میشود: "سکرتر".
بعضیهای میگویند:"دستگاه" که مخفف "دستگاه تلفن" است. اما اشتباه نکن، هرکسی فورا میفهمد که این دستگاه خود دستگاه تلفن نیست. چون آنکه دیگرگفتن ندارد. هیچکس نمیگوید "دستگاه اتومبیل" یا "باب منزل" بنده. تلفن تلفن است و دستگاه چیزی است که طبعا به آن اضافه شده و این دستگاه است که بهجای صاحبخانه به آدم جواب میدهد.
چون قرار بوده که فقط گریزی به اسم فارسی "دستگاه انسرینگ ماشین سکرتر تلفنی جوابگوی..." بزنیم اسمها و عنوانهای دیگرش را میگذاریم و میگذریم و فعلاً عنوانی را که خیلیها به آن دادهاند و بیمنطق هم نیست و از همه سادهتر است انتخاب میکنیم و به بحث اصلی، یعنی مسئله دستگاه "جوابگو" در جامعه اروپایی برمیگردیم.
کار اصلی جوابگو چیست؟ این است که وقتیکه آدم ظاهراً در خانه نیست بهجای آدم به تلفن کننده جواب بدهد. ظاهراً ، چون آدم معمولاً در خانه هست. یعنی که کار اصلی دستگاه یا دستکم یکی از کارهای اصلی و رایجش این است که تلفن کننده را از صافی "پذیرش" بگذراند. پذیرشی که خودش متکی به چندین و چند ضابطه میتواند باشد: یکی شناسایی، که ببینی تلفن کننده آشناست یا غریبه، دیگری قصد و نیت تلفن کننده، یعنی که اگر هم آشنا باشد چکار دارد که این وقت روز مزاحم آدم شده. دیگری اعتبار و اهمیت کار تلفن کننده و بعد از همه مهمتر، تمایل آدم به این که با تلفن کننده حرف بزند و تماس برقرار کند یا نه، یعنی که، خلاصه، دستگاه جوابگو به نوعی کنسولگری خلوتخانه آدم است، نوعی اداره اخذ روادید برای راه یافتن به آنطرف مرزی که دروازه و نگهبانی و اتاق فرمانش همان دستگاه جوابگو باشد.
خوب. میگویی اینهمه چه ایرادی دارد؟ حق هرکسی است که کسانی را به خلوت خودش بپذیرد یا نپذیرد، و برای این پذیرش از هر نوع بهانه، تدبیر یا وسیلهای استفاده کند. من هم میگویم که اینهمه هیچ ایرادی ندارد. اما اگر این همه تدبیرهای فنی و کنسولی و امنیتی و دیپلماتیک برای این بود که مرزهای دور فردیت خودمحوران آدم را نفوذناپذیر کند آنوقت چه؟ اگر اینهمه سد سکندر برای پاسداری از نوعی تنهایی سازمانیافته و نهادی شده بود آنوقت چه؟ بخصوص اگر این تنهایی درنهایت چندان هم اختیاری نباشد و یک سلسله شرایط و پیشینههای اجتماعی و تاریخی، ازجمله همین شیوهها و عادتهای بهظاهر جا افتادهی فردگرایانه و خود محورانه آنها را به خود فرد تحمیل کرده باشد؟
دلیل و سابقهاش را از من نپرس، اما این تنهایی و حصار فردی آدم اروپایی مسئله و مشکلی است که روی همهچیز، حتی کاربرد وسیلهی ساده و درنهایت مفیدی چون جوابگوی تلفن سنگینی میکند و درنتیجه هنوز (میگویم هنوز، خوشبختانه) تفاوتهای اساسی هست میان کاری که دیگران با دستگاه مورد بحث ما میکنند و کاری که ماها از آن میکشیم، که به نظر من هنوز این دستگاه برای ما نه مرز و حصاری به دور فردیت و تنهایی ما، بلکه برعکس وسیلهای برای تداوم رابطهای جمعی است که البته در خوب و بدش جای حرف بسیار هست ( چون اینهمه رابطه جمعی هم، در مقابل آنهمه تنهایی و خلوت فردی اروپایی، ایرادها و مضار و مفاسد خودش را دارد که روزی دربارهاش حرف میزنیم).
خلاصه اینکه، اگر این دستگاه برای دیگران کنسولگری و ادارهی پذیرش باشد، برای بیشتر ماها هنوز (هنوز) شعبهای از ادارهی روابط عمومی، بگو "مثلاً دفتر پیگیری تماسهای مردمی" یا چیزی شبیه این است. بگذریم.
خوب. کار دستگاه چه بود؟ پاسداری از حصار تنهایی فردی، یا فردیت تنهایی. گول جملههایی را که جوابگو اول میگوید، حتی جملههای دوستانه خودمانی و آنهایی را که ده من عشوه و ادا و دلبری بارشان است، نخور. اینها همهاش ظاهرسازی مؤدبانه یا اگر بخواهی، از دید روانشناختی، شاید کوششی ناخودآگاه و تناقضآمیز برای بیرون زدن از آن حصار است.
کوششی که البته آگاهانه با ناخودآگاه مهار میشود و کار دستگاه هم البته همین است. آن جملهها، با هر لحن و محتوایی که باشد، برای فاصلهگذاری است و اصلاً علت وجودیشان همین است.
خوب فکرش را بکن، اگر این دستگاه نبود ( کما اینکه تا همین چند سال پیش وجود نداشت) چه میشد؟ اگر در خانه نبودی تلفن کننده دوباره تلفن میکرد. اگر کار مهمی نداشت بعد از یکی دو تماس از خیرش میگذشت و اگر کارش مهم بود آنقدر زنگ میزد تا تو را پیدا میکرد.
پس این جوابگو، که البته فقط جواب نمیدهد و پیام آدم را ضبط هم میکند، عاملی را وارد رابطه دو طرف تلفن میکند که تا پیش از آن رابطهای کمابیش مستقیم و انسانی بوده، و این عامل، که خیلی هم مهم است، نوعی رسمیت مکانیکی و درنهایت غیرانسانی است.
جوابگو نه فقط یک پاسگاه نگهبانی و کنسولگری خشک و رسمی در دروازهی رابطه تلفنی مستقر میکند، بلکه رفتهرفته این عادت را به تلفن کننده هم میدهد که در روابطش از شگردها و تدبیرهای کنسولی استفاده کند. یک اشاره ساده بکنم که برای آدم عاقلی مثل تو از کافی هم کافیتر باشد؟ دستگاه جوابگو در عمل میتواند به آدم امکان بدهد که بهجای همه رفت و آمدهای مربوط به صلهی ارحام و گرفتاریهایش، با یک حساب ساده وقت غیبت عمه یا دایی یا برادرزاده را برآورده کند و تلفن بزند و به "جوابگو" بگوید:"سلام عمه جان، تلفن کردم تا ببینم اگر خانه باشید سری به شما بزنم. حالا که نیستید بعداً دوباره تلفن میکنم" یعنی که دیدار بیدیدار. مثل یادداشتهای که خیلیها جانشین دید و بازدید عید میکنند که :"آمدم، در زدم، نبودید، رفتم".
حدس اینکه چنین روندی به چه نتیجهای میانجامد، یا از جهت عکسش، چه شرایطی به چنین روندی انجامیده، کار سختی نیست: جریان آزاد یک رابطه دوطرفه، با همهی زیر و بمها و شاخ و برگها و شگردها و حوادث پیشبینیشده و نشدهاش، تبدیلشده به یک رابطهی خشک از پیش مقرر، که شرایطش را هم هر دو طرف از پیش تعیین و دربارهاش خواسته و نخواسته توافق کردهاند. و میدانی که از "رابطهی خشک از پیش مقرر" تا "عدم رابطه" یکقدم بیشتر فاصله نیست. و این قدم را که مدتهاست در غرب برداشته شده، جوابگوی تلفن هم یکقدم دیگر به طرف کمال، کمال بیرابطگی، نزدیک میکند. بهطرف تنهایی هر چه کاملتر و نهادیتر. سد سکندر تنهایی.
میدانی اصلاً چرا به فکر "انسرینگ" افتادم و این بحث را پیش کشیدم؟ در همین دو سه هفتهی گذشته دو اروپایی به فاصلهی کمی از هم، مردند و هردوشان در مقولهی روانشناسی فرد اروپایی، و برای بحث این دفعه ما، چهرههای خیلی مهمی بودند: مادر ترزا، راهبه ی نیکوکار و پرنسس دیانا یا دایانا، عروس سابق ملکه انگلیس. این دو آدم هرکدام از یک جنبه ظاهراً متضاد با دیگری، اما درنهایت از یک جنبهی واحد، ربط مستقیمی با آن حصار تنهایی دارند که جوابگوی تلفنی هم، آنطور که سعی کردم برایت بگویم، از طرف دیگری مستقیماً با آن در رابطه است.
ظاهراً آن دو زن در گذشته، شیوهی زندگی و نقش اجتماعیشان زمین با آسمان تفاوت نشان میداد. زندگی یکی همهاش سادگی و نیکی و نیکوکاری را القا میکرد وزندگی دیگری همه تجمل و بیقیدی و خوشگذرانی. کارکرد یکی همه اجتماعی، با حذف کامل "من" فردی، و کارکرد دیگری همه فردی، بیپروا از ضرورت ها و قیدهایی بود که اخلاق جامعه ظاهراً بر "من" اجتماعی کسی چون او تحمیل میکند.
از دیدگاه دیگری، شاید بشود اینطور خلاصه کرد که یکی مظهر "من" معنوی و دیگری عصارهی منش جسمانی آدم غربی بود. اما من کاری به این ملاحظات اخلاقی، اجتماعی، روانی ندارم نقش این دو زن را از جنبه رابطهشان با تنهایی بررسی میکنم. میخواهم بگویم دلیل، یا یکی از دلایل محبوبیت این دو زن چه بود. چرا هیچ نشریهی پرفروش، هیچ "رنگیننامه" خالهزنکی و هیچ برنامهی عوامپسند تلویزیونی نبود که در آن اشارهای و تصویری از آن دو زن در آن نباشد؟ این دو چهره مستقل از مفهوم اخلاقی و جایگاه اجتماعیشان که ربطی به بحث ما ندارد، به چه نیازی جواب میدادند که اینطور همهجا حاضر بودند و کوچکترین کاری که میکردند برای توده عوام غربی "خبر" بود؟
در رسانههای همگانی غربی، بخصوص رسانههای عامهپسند و تودهای، گروه نسبتاً کوچکی همیشه حضور دارند و بخشی از کار این رسانهها (و در مواردی همهی کار و علت وجودیشان) شرح وقایع زندگی این گروه کوچک است. با کوچکترین و بیاهمیت جزئیاتش. رفت و آمدها، وصلتها و جداییها، بده و بستانها و همهی آنچه این آدمها میکنند یا ادعا میشود که کردهاند، در آن رسانهها دنبال میشود و سعی همگانی بر این است که زاویههای هرچه خصوصیتر و پنهانیتر زندگیشان را کشف کنند و به همه بشناسانند.
مخاطب این رسانهها، چه به میل اولیهی خودش و چه براثر واکنش مشروط ناشی از بمباران ذهنی، با ولع و بیتابی و کنجکاوی این خبرها را دنبال میکند و در ذهنش در زندگی آن آدمها شریک میشود و خلاصه ساکن دنیای آنها میشود، یا به عبارت دقیقتر آنها را ساکن که چه عرض کنم، همهکارهی دنیای ذهنی خودش میکند.
دربارهی مفهوم این وابستگی ذهنی، و نقش چهرههای "اجتماعی" خبرساز و جنجالی در زندگی فرد غربی، بینهایت بحث شده و پژوهشگرانی (ازجمله مراجع برجستهی فلسفه، جامعهشناسی، مردمشناسی، نشانهشناسی...) درباره مفهوم آنها نظریه پرداختهاند.
یکی از رایجترین تفسیرها این است که آن چهرههای سرشناس آن شخصیتهای رسانهای، جانشینان ائمه و قدیسانیاند که فرد غربی دیگر به آنان اعتقادی ندارد یا دستکم آنها را مثل گذشته نمیپرستد. یعنی که در خلاء ایمانی و اسطورهای ناشی از فلسفه انسانمحور (اومانیستی)، علم مادیگرا (ماتریالیست)، و نظام اجتماعی لیبرالی، آن چهرهها جانشین خدایان افول کرده شدهاند و تصویرهایشان جای شمایلهای گذشته را گرفته است. و رفتاری که فرد با آنها میکند، یعنی کنجکاوی درباره جزئیات زندگیشان و برقراری رابطه کمابیش پیچیدهی فکری- عاطفی با آنان از همان نوع رابطهای است که انسان با اسطوره برقرار میکند (یا میکرد).
اینها درست. اما کلید سادهتری هم برای درک این رابطه وجود دارد که همان پیوند و علاقه فردی و خصوصی، بگو خانوادگی است. یعنی که این اسطورههای دنیای مدرن، ضمن حفظ همهی ویژگیهای عمیق فلسفی و جامعهشناختیشان، نقش انسانی بسیار خصوصیتر، و شاید بسیار مهمتر و دردناکتری را هم ایفا میکنند. تصویرهاییاند که فقط جانشین شمایلهای رنگ باختهی گذشته نشده اند، بلکه جای خواهر، مادر، برادر، پدر، معشوقه (معشوق) نداشته را هم میگیرند و عکسشان قاب خالی آنها را پر میکند. مادر ترزا جانشین ذهنی مادر نداشته یا فراموششده بود و پرنسس دایانا میتوانست مشخصات (آرمانی یا صرفاً عملی) خواهر، همسر، معشوقهای نادیده یا ترک شده را داشته باشد؛ یعنی همهی کسانی که به هر دلیلی یا اصلاً در دنیای تنهایی فرد وجود یا حضور ندارند، و یا از آن، به دلایل فردی و اجتماعی، طردشدهاند.
طاقچهای را مجسم کن، در اتاق دنج و در بستهای که کسی را به آن راه نمیدهی. روی طاقچه عکس چند عزیز غایب. یکی از قفلهای در: "انسرینگ"