اعترافی به کوچکی، به بزرگی اهرام/ مهدی سحابی : دغدغهی زمان حال یک پدیدهی فلسفی دوران مدرن است/من در کجای زمان ایستادهام؟
تنها مضمون واقعی بیشتر بازیها و خیالپردازیها و دغدغههای بشر همیشه زمان بوده است.
کتابی است دربارهی گشت و گذاری از همه عادیتر. سفری به یک کشور اروپایی و دیداری از جاهای معروف و کمتر معروفش. و نویسنده در مقدمه، مثلاً بهعنوان معرفی نوشته که :"این کتاب حاصل سفری است که اخیراً، در آستانهی هزارهی سوم، به همان لحن و درحالیکه خواسته باشد بنویسد "در اوایل تابستان گذشته، یا حتی مثلاً در اردیبهشت ماه" یا حتی "در این هفته"...
به این قید زمانی "هزاره سوم"، "قرن بیست و یکم" و قیدهای مشابهشان در اینیکی دو سال گذشته عادت کردیم، چون در آستانه سال 2000 میلادی و در ماههای که از این تاریخ گذشته چنان قیدهایی میلیاردها بار و در هر موردی تکرار شده، اما اگر یک لحظه عادت را فراموش کنی و خوب و دقیق بشوی میبینی که در این همه کاربرد یک مفهوم زمانی در "درشت" و "درازمدت" خیلی رمزها نهفته است که یکی از آشکارترینشان، به تعبیری که شاید یک خرده بوی حکمت گویی پیرمردانه و فلسفه قدیمانه بدهد، در یک کلمه همان کبریاست.
کبریا
در لغتنامه شاید بشود چندین مرادف دور و نزدیک کبریا را دید: غرور، نخوت، خودبزرگبینی، خودستایی، خودشیفتگی، خودپسندی و خیلی واژههای دیگر که یک جزءشان "خود" است و جزء دیگرش نمایندهی برداشتی از این خود که در حد و اندازه و مقیاس ناچیز این "خود" نیست، خارج از اندازه و اغراقآمیز و گزافه است. منطقی نیست.
اما خود "کبریا" از همهی این مرادفهایش گویاتر است، چون یک طنین باستانی و عتیقه دارد که با مفهومش خیلی هماهنگی دارد، برخلاف خیلی از مرادفهایش که در آن "خود" کوچک و ناچیز خلاصه میشوند بویی از زمان و گسترهای وسیعتر از کالبد یک آدم و زندگی محدودش دارد، درست همانی است که برای بحث دربارهی قرن و هزاره مناسب است.
کبریا، هزاره. چون در دورهی چند ماهه قبل از فرارسیدن اول ژانویهی 2000میلادی به یک معنی یک جشنواره عظیم کبریا بود، و تقریباً همه در هر موردی، هر کاری را که میکردند یا باید میشد با همان لحن نویسندهی سفرنامهی اول مقاله با قید هزاره همراه میکردند، و احتمالاً کم نبودهاند کسانی که پیش خودشان یا با دیگران میگفتهاند که :"چطور است در این آخر قرنی (یا حتی"در پایان این هزاره") یکشب دور هم جمع بشویم؟" تقریباً با همان حالت که "چطور است این جمعه یک آش رشتهای بخوریم؟"
سر این که قرن بیست و یکم هنوز شروعشده یا نه بحث و جدلی اینجا و آنجا ادامه دارد. دربارهی آغاز منطقی و نجومی قرن، که آیا اول سال 2000 است یا اول سال 2001، هنوز دعواست.
شرکتکنندگان در آن جشنواره جهانی دیگر کاری به این مسئله ندارند، ظاهراً به آن چیزی که میخواستهاند رسیدهاند. شاید همهی آنچه دلشان میخواسته دیدن عدد دو هزار بوده، عددی که ظهورش روی در و دیوار، بالای صفحهی روزنامه و زیر آگهی مناقصه، معجزهی آنی گذر از یک دنیا به دنیای دیگری را محقق میکرده، در یک آن، مثل کنتوری که کارش نشان دادن هزارهها باشد و تو در لحظهی افتادن عدد 2 بهجای 1، به آن چشم دوخته باشی.
تا اینجای کار ایرادی ندارد. میشود که آدمی، در یکلحظهی خاص، در مکان زمانی مشخصی قرارگرفته باشد که نه فقط انتقال عددی هزارهای به هزارهی دیگر، بلکه افتادن عدد تازهای از یک کنتور میلیارد شمار را هم ببیند. اما این فقط یک لحظه است. درحالیکه، مسئله این چند ماهه گذشته این بوده که انگار بناست همین آدمها چندین و چند قرن و در هزارهی دیگر را هم شاهد باشند.
انگار قرار است آن آقای سفرنامه نویس در هزارهی بعدی، یا بعدترش (به همان حالت که "انشاءالله در تابستان آینده") سفری هم به بلژیک یا قبرس داشته باشد. یعنی که شاید به زودی به قرینهی قیدهایی مثل فردا و پسفردا و اون پسفردا قیدهای "پس هزاره" و "پس اون هزاره" را هم به کار ببریم.
جشنواره عظیمی بود و همهمان درش شرکت داشتیم. همه، حتی نه فقط کسانی که سال 2000 و مبداء تقویمش ربطی به آنها ندارد، بلکه اصلاً به تقویم و مبداهایش کاری ندارند.
جشنوارهای بود که البته در برگزاری و اداره و ادامهاش منافع کلان مالی و نیتهای سیاسی هم بهشدت دخیل بود که به اینها میرسیم، اما اول به جنبهی خصوصیاش بپردازیم. به ابعاد انسانی و فردیاش، یعنی این که چرا و چطور آدمی که خیلی زور بزند صدسال هم عمر نمیکند باید به فکر مقیاسهای قرنی و هزارهای افتاده باشد.
سؤال این است که دلیل و انگیزهی این کبریای همگانی چیست، حتی اگر ظاهر ساده و بازیگوشانهی ور رفتن با چند عدد و رقم را داشته باشد. حتی اگر انگیزهاش استفاده از یک فرصت دیگر برای جشن و خوشباشی و شادمانی باشد.
البته وسوسهی زمان، ور رفتن با اعداد و ارقامی که خود بشر برای سنجیدن پدیدهای ابداع کرده که آنهم اختراع خودش است و فقط هم به خودش مربوط میشود (یعنی زمان انسانی)، وسوسهای قدیمی است.
یکی از مضمونهای اصلی، یا شاید تنها مضمون واقعی بیشتر بازیها و خیالپردازیها و دغدغههای بشر همیشه زمان بوده. و سنجیدن طول و عرض همهی سوداها و رفتارها و کردارهای آدم با مقیاس زمان، یا برعکس سازگار کردن مقیاس همهی آن سوداها و اعمال با ابعادی که بشر گمان میکند که زمان بهخودیخود دارد. غافل از اینکه این زمان و آن اعمال همزاد و همپای یکدیگرند و در عمل یکیاند. و اگر زمانی هست به این خاطر است که چنان سوداها و کردارهایی هست. و اگر چیزی به اسم زمان انسانی هست صرفاً به این خاطر است که انسانی هست. انسانی که گذراییاش، کوتاهی نومیدکننده زندگیاش، او را دچار وسوسه زمان کرده است.
اما به نظر من در مقابل این وسوسه قدیمی و همیشگی، جشنوارهی این یکی دو سال اخیر "در آستانهی هزارهی سوم" پدیدهی تازهای است، غیرعادی است، حتی میتوانم رویم را زیاد کنم و بگویم که شاید بویی هم از نابهنجاری داشته باشد. چرا نابهنجاری؟ برای اینکه به نظر میرسد که کار از عادت قدیمی و همیشگی و باستانی تفکر و تأمل در زمان گذشته است و آدمها با زمان مسئله پیداکردهاند. یا دستکم مسئله تازهای که پیشتر نداشتهاند یا به این شدت و اصلاً به این شکل نداشتهاند: پدیدهی تازهای است که آدمها با زمان حال مسئله دارند.
خوب که نگاه کنی، تا این اواخر، زمانی که محور اصلی بازیها و خیالپردازیها و دغدغههای آدم بوده زمان گذشته و آینده بود. نهچندان زمان حال.
تکلیف آینده که روشن است. زمان، آینده، مرگ. دغدغه از این بالاتر؟ و چون رویدادی بوده که باید دیر یا زود از راه میرسیده فکر چاره را مطرح میکرده. چارهای از این همه نوع، از چارههای ملموس فیزیکی، از همه شکل و همه اندازه، از سکهی مزین به "تمثال مبارک ملوکانه" تا اهرام مصر، از خط کجوکوله کنده بر دیوار یا درختی با " این یادگاری من است" تا عکس اخموی پدربزرگ روی رف، و آنهمه زحمت عکاس برای روتوش چینها و چروکها، درحالیکه از خود پدربزرگ و عکاس چیزی جز همان رتوش باقی نمانده است. رتوش مانده و رفتهها رفته. یک سال یا هزار سال پیش.
دغدغهی آینده، حتی زمانی که ابعاد فرا انسانی اهرام را هم به خودش میگرفت، باز کبریای مطلق نبود. چون درعینحال اعترافی به ناچیزی و گذرایی هم بود. هرم به همه ابعاد غیرانسانیاش هنوز به نحو رقتانگیزی انسانی است. شاید هرچه بزرگتر باشد هر چه بیشتر اعتراف به کوچکی است. کوچکی ذرهای گم در ابعاد نومیده کنندهی زمانی لایتناهی. زروان اکرانه. "زمان درنگ پروردگار".
اما زمان گذشته. زمان گذشته عکس به تعبیری دغدغه بود. کاری بود که دیگر شده بود. نه اینکه وسوسه نباشد، اما بیشتر کنجکاوی بود و این کنجکاوی همیشه با بشر بوده است. تأمل بر مبداء وجود یکی از ارکان همهی نظامهای معرفتی است، از آیینهای بومی و بدوی تا ادیان بزرگ الهی.
عنصر آرامبخش عظیم زمان گذشته در خودش حی و حاضر است: گذشته. رویدادی مربوط به گذشته است که با کوچکترین بهانه میتوانی کنارش بگذاری، ندیدهاش بگیری، فعلاً فراموشش کنی، بگذاریش برای بعد. هر چه قدر همفکر و شناخت مبداء مهم باشد چون در گذشته جا دارد دیگر "مساله" نیست. هر مساله ای هم که باشد، یا بوده باشد، دیگر گذشته است. و همانطور که گفتم با گذشته هزار کار میشود کرد و از همه سادهترش: فراموشی.
اما زمان حال. وای از زمان حال! به نظر میرسد که دغدغهی زمان حال یک پدیدهی فلسفی دوران مدرن باشد. بهطورکلی، فقط در ادبیات و آثار هنر مدرن است. که میشود همهی آن فکر و ذکری را دید که چکیدهاش این سؤال کلیشهای معروف است که "من در کجای زمان ایستادهام؟".
تا پیش از دوران مدرن چنین سؤالی عملاً مطرح نبود. یا اگر بود در مقابل دو پرسش اساسیتر گذشته و آینده، مبداء و معاد، وزنهای نداشت. نه اینکه زمان حال مساله نداشت یا مساله نبود. اما هر چه بود مساله ای عملی بود. دغدغهی "اگزیستانسیالیتی" (!) نبود.
دغدغهی زمان حال شاید عمدتاً در متون علمی و تاریخی بازتاب مییافت، بهصورت مباحثی درباره کلیت جهان و عمومیت انسان. و البته مسائلی که این دو مطرح میکردند و چارههای که باید برای کار و بارشان پیدا میشد. اما گمان نمیکنم که "من در کجای زمان ایستادهام"، یعنی این وقوف خودآگاهانه و تعریف شده از موقعیتی فردی در درون یک گسترهی عام همهشمول برای آدمها مطرح بوده باشد.
سؤال چنین موقعیتی اگر هم از دیدگاه فردی مطرح میشده احتمالاً بلافاصله جوابی از مقولهی تسلیم و رضا پیدا میکرده. البته اگر مطرح میشده، که بعید است. چون خود این "من"، این جنابی که ظاهراً محور همهچیز جهان از ازل تا ابد است و باید گشت و دید که در "کجای این زمان تشریف دارد" خودش یک پدیدهی کاملاً مدرن است. مال بعد از زمانی است که آدم بهعنوان یک فرد، داخل آدم شده! چون تا قبلش که آدم قابل این حرفها نبود!
اینجاست که میگویم آدم امروزی با زمان حال مساله دارد. آدم سابق (!) میان گذشتهای که دیگر گذشته بود و آینده احتمالاً میآمد به حالی کمابیش به همین اندازه جبری رضا میداد، این آدم امروزی است که اینقدر به خودش و حال خودش ( به هر دو معنی کلمه) فکر میکند (و در پرانتز به تعبیری عامیانه عرض میکنم که شاید هم به همین دلیل است که در عمق زیاد حال نمیکند). اما چرا؟ آیا به این دلیل است که گذشته و آینده دیگر برایش مساله نیستند و ناگریز مسئله زندگیاش در امروز خلاصه میشود؟ یعنی اینکه از دیدگاه فلسفی، ضعف نیروی کنجکاوی اش دربارهی گذشته و سستی ایمانش به آینده فقط فکر حال را برایش باقی گذاشته؟ یا مثلاً در پی پیشرفتهای علمی و آگاهیاش به گذشته و آینده مسئله حال برایش عمده شده؟ که در هر دو حالت، تناقضی که پیدا میشود بدیهی است: اگر به گذشته و آینده ایمانی نباشد حال نباید چندان مسئلهای باشد. همچنین، اگر شناخت گذشته و آینده آدم را از فکر دربارهشان معاف بکند به طریق اولی تکلیف حال هم باید به همین راحتی و سادگی باشد.
نمیدانم. چراهای بزرگ و مشکلی است و در این صفحهها قرار نداریم که حتی برای چراهای کوچک و ساده جواب ارائه کنیم. اما در کنار این سؤالهای بیجواب موضوع انگیزهها و راههای استفاده از همچو پرسشهایی، و چگونگی مطرح کردن و ادعای جواب دادن به آنها، موضوع جالبی است.
اینکه آدم با زمان حالش مسئله دارد برای خیلیها ناندانی بزرگی است. هم آنهایی که با نسخهی "گذشته" را میپیچند و هم آنهایی که آینده را در انواع بستهبندی آکبند به آدم حالزده میفروشند. و این فقط در عالم تجارت و مصرف نیست. در سیاست و فلسفه هم هست. و صدالبته در هنر.
میدانیم که یکی از ارکان پروپاگاند نظام فاشیستی موسولینی، حتی بگو یکی از اصول بنیادی ایدئولوژی این نظام احیای ارزشهای امپراتوری باستانی رم بود. یک پوستر فاشیستی هست که خیلی گویاست. بر زمینهای از یک تصویر ژول سزار، تصویر موسولینی با هیئت و هیبتی امپراتورانِ دیده میشود. از آنجا که تصویر ژول سزار از یک مجسمه سنگی گرفته شده به تصویر موسولینی هم ظاهری سنگ وار و مجسمه مانند داده شده است. بالای این دو چهره جملهای با خط درشت نوشته شده: زندگی ملتها را با سده میسنجند، زندگی ایتالیا را با هزاره.
صرفنظر از همهی چیزهایی که میشود دراینباره گفت دو نکته در این پوستر جالب است. اول اینکه نمیگوید "زندگی ملتهای دیگر"، بلکه فقط میگوید "زندگی ملتها"، یعنی که منطقاً ایتالیا یا ملت ایتالیا را تافتهای جدا بافته از بقیه ملتها تلقی میکند و "بقیه" را آنقدر ناقابل میداند که با اضافه کردن یک "دیگر" به جمله، آنها را با ایتالیای ادعایی خودش در یک سطح قرار بدهد. یعنی که خلاصه، برای تهیهکنندگان پوستر ناگفته پیداست که ملت ایتالیا چیزی فراتر از ملت است و از جنس آدمهای "دیگر" نیست.
اما نکتهی دوم این است که در میان امپراتوریهای باستانی اتفاقاً امپراتوری رم از همه نوپا تر است و نظریهپردازان فاشیست هرچقدر هم که زور میزدهاند نمیتوانستهاند پیشینهاش را به خیلی بیشتر از دو هزاره برسانند. کی دو هزاره و اینقدر ادعا! اگر صرفاً بحث اخلاقی (بخصوص در زمینه فردی) مطرح بود میشد اینجا دوباره تعبیر کبریا را مطرح کرد. اما آنچه مطرح بود پروپاگاند سیاسی بود و میدانیم که در این زمینه ور رفتن با زمان همیشه یکی از رایجترین شگردها بوده است.
البته ور رفتن با گذشته و آینده و نه هرگز با زمان حال. چون همهی مسئله همین است. همین زمان حال. همهی این پس و پیش پریدنها در طول زمان، همهی این نظریهپردازیها دربارهی گذشته و آینده برای این است که خیلی به حال کاری نداشته باشی. برای اینکه حال و مسائل حی و حاضرش را به وقت دیگری موکول کنی. نه فقط آینده، که موکول کردن هر کاری به آن کار سادهای است. بلکه حتی گذشته، و این برای خودش شاهکاری است: موکول کردن کاری به گذشته!
نظام موسولینی کار و بار جهان را به گذشته، به هزارههای قبلی که البته زیاد هم نبود، موکول میکرد. اما در همین شهر رمی که موسولینی از آن بالکن معروفش خطاب به تودههای ایتالیایی بیانات امپراتورانه میفرمود، دو سه خیابان آنطرفتر، در واتیکان، چهار پنج قرن پیشتر کسانی کار و بار جهان را به آینده موکول میکردند که البته تا اینجایش خیلی غیرعادی نیست. ولی کارش به نوبهی خودش شاهکاری بود چون آیندهای که کارها را به آن موکول میکردند چنان دور و ناملموس بود که چیزی از گذشته کم نداشت: سران کلیسا رسماً و علناً رستگاری در آخرت را نرخبندی کرده بودند و بابت "بخشایش پروردگار" از مؤمنان پول میگرفتند. و در تاریخ جنبش پروتستان، که به این اعمال کلیسای رم اعتراض داشت، میخوانیم که درجاهایی کشیشها حتی زمینهای بهشت را هم در اندازههای کوچک و بزرگ به خلقالله میفروختند.
وقتی فکر میکنی در همین اواخر بحث فروختن زمینهای کره ماه مطرح بود میبینی که وضع خیلی فرق نکرده و همچنان همان شگردهایی مطرح است که درنهایت در یک فکر خلاصه میشود: فرار از زمان حال. راستی، به نظر تو عبارت "زمینهای کره ماه" بالاخره تناقض دارد یا نه؟ یادش به خیر، در روزهای فرود آمدن فضانوردان به کره ماه یک بحث کشدار لغوی درگرفت که آیا تعبیر "سفینهی فلان در کره ماه به زمین نشست" درست است یا نه؟
نمیدانم قضیه چطور حل شد، اما در آن گیرودار پا گذاشتن به آیندهای که گویا بشر قرنها خوابش را دیده بود، سماجت مفاهیمی که واژههای ریشه در گذشته را محکم چسبیده بودند و ول نمیکردند خیلی جالب بود. بگذریم. اما نکتهی جالبتر از همه شاید همین است که بشر هر چه بیشتر به شناخت گذشته و آینده میرسد بیشتر با حال مسئله پیدا میکند.
منطق حکم میکند که با شناخت هرچه گستردهتر گذشته از طریق بافتههای علمی و تاریخی، دیگر چندان رمزی درگذشته باقی نماند و دیگر کسانی نتوانند با سوءاستفاده از تاریکی برخی گوشههای زمان "گذشته" کار و بار امروز را به گذشتهها موکول کنند. درحالیکه در عمل اینطور نیست، شگرد "کار امروز به دیروز افکندن" همچنان و همچنان رواج دارد و بهخصوص در عالم سیاست خیلی هم کارساز است.
درباره آینده هم عین همین را میشود گفت. با اینهمه اکتشافهای علمی و ابداعات تکنولوژی و با اینهمه گسترش دانش همگانی درباره آینده، قاعدتاً باید خیال همه درباره آینده راحت و تکلیفشان روشن باشد و درنتیجه باید حال را بچسبند و دیگر باید فهمیده باشند کار امروز را باید همین امروز کرد. یعنی که دیگر زمان حال هم نباید مسئله باشد. اما میبینم که هست.
اما به حرف اولمان برگردیم و بحث را تمام کنیم. دقیقه به دلیل همین گسترش شناخت گذشته و آینده، آیا نباید آن کبریای مورد بحث ما کمتر میشد؟ آیا منطق حکم نمیکرد که آدم، در پی اینهمه شناخت، با پی بردن به بیمقداری و ناچیزی خودش، به گذرایی و کوتاهی عمر خودش رضا بدهد و "من" خودش را در بعد زمان به همان اندازهای ببیند که واقعاً هست؟ و اینقدر به قرنها و هزاره کار نداشته باشد و آنها را برای پدیدههای بگذارد که این مقیاسها به آنها میخورد. چرا با هرچه بزرگتر شدن ابعاد شناختهشدهی کائنات ابعاد بیمقدار "من" آدم هم گندهتر میشود؟ این از کبریاست؟ یا از بیدانشی در عین گسترش اینهمه دانش؟ یا شاید اینهمه فقط واکنشی باشد. واکنش دردناکی در مقابل کوتاهی زندگی و تلخی و چارهناپذیری زمانی که فقط برای انسان میگذرد، و اعترافی به کوچکی، اعترافی بزرگ، به بزرگی اهرام؟