عارضه ثانوی/ زاپاتای الیا کازان و اثر جانبی اینترنت از نگاه مهدی سحابی
اینترنت با همهی بیمرزی و گستردگیاش یک شبکه فردی است.
ایران آرت: مهدی سحابی در مجله پیام امروز نوشت:
بحث قیام دو سال پیش سرخپوستهای مکزیک مطرح بود. عجیب است که اسطوره چه پیچیده عمل میکند. در محیط مساعد چنان جا میافتد که تعبیر مثلاً درخت را دربارهاش به کار ببری و بگویی که پا میگیرد و ریشه میدواند. بلکه از این هم بیشتر، انگار در همهی خاک میدود. جزء خاک و آبوهوا میشود. مثل عناصری که همینطور در آب و خاک و هوا باشد و باشد تا روزی که شرایط مختلف دست به دست هم بدهد و آشکارش کند. آنوقت معلوم میشود اسم و چهرهای که به نظر میرسید فراموششده یا رنگ باخته باشد، در همه مدت حی و حاضر بوده و داشته کار خودش را میکرده است.
البته بحث این نیست که اسم "امیلیا نوزاپاتا" در مکزیک فراموش شده باشد. چهرهی افسانهایانقلابی که شاید نیروی محرکهی اصلیاش دهقانان نیمه برده بدون زمین بودند که در ایالتی که اسمش با اسم او پیوند خورده و بدون شک مشکلات ارضیاش اگر در حد زمان انقلاب 1910 نمانده باشد از آن پیچیدهتر هم شده، معلوم است چه وجههای دارد.
نه، حضور اسطورهی زاپاتا عجیب نیست، اینکه اسم و چهرهای با نزدیک به 90 سال فاصله دوباره پرچم قیام تازهای در کمابیش همان مکان، احتمالاً با شرکت نوادگان همان دهقانان شورشی 4 یا 5 نسل بشود عجیب است.
ممکن است که بگویی مسئله خیلی ساده است، همه این تشابهها دلیلی غیر از این ندارد که وضع همانی است که بوده مشکل از زمان زندگی زاپاتا و قیامش، یعنی دهه اول قرن بیستم تا حالا فرقی نکرده است. محل همان محل، آدمها همان آدمها و مساله همان مساله ازلی و ابدی دهقانهای بیزمین و در حال مرگ از گرسنگی، با فقری که حتی چشم آدم هم نمیتواند باورش کند.
بله، میگویی محل همان محل، آدمها همان آدمها و مساله همان مساله. پس دیگر چه جای تعجب است؟ درست است. اما یادمان نرود که فاصله بین زاپاتای زنده، یعنی دهه اول قرن بیستم و زاپاتای اسطورهای پرچم زاپاتیست ها، یعنی دهه آخر قرن بیستم، یک فاصله معمولی نیست. فاصله دو دنیایی است که اگر اتفاقاً همین بحث پیش نمیآمد، گمان میکردی که هیچ ربطی بینشان نباشد؛ که دنیا در این مدت تغییر کرده. اما واقعیت این است که دنیا خیلی عوض نشده یا حتی از نظر سرخپوستهای مکزیکی ارتش زاپاتیستشان اصلاً عوض نشده است.
مساله اصلی که مطرح بود و بحث اینترنت پیچیدهترش هم کرده، همین عدمتغییر وضعیت بود. میپرسی چرا اینترنت؟ صبر کن تا برسیم. ببین، پیشرفتهای سریع و عجیب تکنولوژی ارتباطات با همه دستاوردهایی که بحث خوب و بدشان اینجا مطرح نیست، یک اثر جانبی یا به قول پزشکان عارضه ثانوی به وجود آورده که اگر مراقبش نباشیم ممکن است بر کل شیوهی نگارش و نتیجهگیری ما تأثیر بگذارد و بیطرفی ما یا به درک درست و منطقی ما از هر پدیدهای لطمه بزند.
سرعت و پیشرفت ارتباطات، رفتهرفته همهی صفتها و زائدههای سرعت و پیشرفت را از آنها گرفته و این دو برداشت را چنان در خودشان خلاصه کرده که دیگر برخورد نقدی با آنها به نظر ممکن نمیآید. "سرعت" و "پیشرفت" از حیطهی زمان و تجربه بشری بیرون افتاده یا به عبارت بهتر، بر این زمان و تجربه محتاط شده و اینها را از قابلیتهای نقد و سنجش عاری کرده است. درنتیجه این گرایشها رفتهرفته شکل میگیرد که آدم، پدیدهها را در نوعی جو بیزمان و بیرون از تجربه ببیند. بهصورت چیزهایی که در یک جریان متحدالشکل و بیچون و چرای سرعت و پیشرفت، همراه از همهی چیزهایی دیگر به وجود میآیند و خودی نشان میدهند و میگذرند. به شکلی که شاید بشود اینطور خلاصهاش کرد:
یک تونل بالقوه را مجسم کن که درجایی بیرون از زمان و دور از دسترس تجربه ملموس بشر قرار دارد. جریانی از سرعت و پیشرفت در این تونل میدود و همهچیز را با هم و همزمان به وجود می آورد و میگذارند و طبعا خیلی زود هم نابود میکند. چون اصل و منشا و سرشت و مفهومش یکچیز بیشتر نیست: سرعت و پیشرفت.
کسی که در لحظهای از زمان یا در نقطهای از تجربهی شخصی خودش این جریان متحدالشکل پیشرفت و سرعت را تماشا میکند یا به آن فکر میکند دیگر به پسوپیش این نقطه کاری ندارد. به خود پدیده یعنی به آنچه میبیند یا فکر میکند کار دارد و سابقه پدیده را نمیبیند و نمیداند. خواستم بگویم که این شیوهی نگارش، ذهن آدم را به زمان حال دائمی محدود میکند. اما فورا متوجه شدم که چنین زمانی نه یک حال دائمی بلکه، یک آیندهی دائمی است؛ به دلیل همان سرعت و پیشرفتی که گفتم.
وقتی سرعت و پیشرفت، اصل جوهری و همهجاگیر و محتاط به زمان و تجربه میشود، طبعا واقعیتی به اسم حال به معنی ایستای قدیمیاش باقی نمیماند. حال و آینده عملاً یکی میشود چون در جریان متحدالشکل زمان و تجربه، تمایز حال و آینده بهصورت دو موقعیت مجزای زمانی و تجربی مفهومی ندارد. به همین دلیل است که عنوان زاپاتیست سرخپوستهای شورشی مکزیک در نگاه اول به نظر عجیب به نظر میرسد. درحالیکه هیچ عجیب نیست. مساله در بعد اقتصاد،اجتماعی، تاریخیاش عملاً همانی است که در 100 سال پیش بوده و در ابعاد سیاسیاش هم نباید اوضاع خیلی فرق کرده باشد. پس تغییری که پیشآمده و بنیادی هم هست طرز نگاه کردن ما به مساله است.
برداشت ما از مسائل است که با اصلیت پیدا کردن سرعت و پیشرفت، این گرایش را پیدا کردیم همهچیز را در زمان همیشگی حال یا آیندهی حال ببینیم. با سر رسیدن اینترنت که مساله را حل نمیکند هیچ، احتمالاً پیچیدهتر هم میکند.
نمیدانم فیلمی را که "الیا کازان" درباره زاپاتا ساخته بود به خاطر داری یا نه؟ فیلم پر کشش، پرشور و پر جذابی بود. البته تصویری که از زاپاتا و کل ماجرا ارائه میداد، خیلی هالیوودی بود. اما انصافاً باید گفت که مشکل میشد غیر از این نباشد.
قیام تودههای گرسنه دهقانی در سرزمین قحطیزده، در یک نظام سیاسی عهدبوقی، با پسزمینهی تاریخی ظلم و کشتار چند قرنی بومیان سرخپوست به دست مهاجمان سفیدپوست، به سرکردگی یک جوان شورشی تشنهی حق و عدالت و منزه از هر نوع آلایش دنیای امروزی، درست همان چیزی بود که برای مکتب داستانپردازی هالیوود ساختهشده بود؛ مکتبی که همهچیز را در تقابل دائمی خوب و بد و در جهت پیروزی حتمی "نیکی ریایی" (تا حدی بچهگانه و گاهی حتی احمقانه) خلاصه و ساده میکند و کل وضعیت بشری را بهصورت یک مسابقه ساده و بیشیله پیله ورزشی به نمایش میگذارد.
زاپاتای الیاکازان همچون قهرمانی و درگیر همچون مسابقهای بود؛ با همهی لفاظیهای قالبی و کلیشههایی که ازیکطرف نظام قصهپردازی بچهگانه هالیوودی و از طرف دیگر نظام اخلاقی (از آنهم ساده انگارانه تر) داستانسرایی انقلابی را با آن همراه میکرد.
ما میدانیم که واقعیت تاریخی، متأسفانه از دو دو تا چهارتای خوش بینانهی هالیوودی پیروی نمیکند. شورش دهقانان "مورلوس" و انقلاب مکزیک شکست خورد. در فیلم کارزان هم زاپاتا به دنبال خیانت یکی از افراد خودفروختهی خودی، یعنی همان یهودای همیشگی، به دام افتاد و درنبردی نابرابر کشته شد.
اما این خلاف پیروزی حتمی حق درنبرد همیشگی بد و خوب و خلاف همهی اصول اخلاقی داستانپردازی ساده لوحانهای بود که بر محور پایان خوش میچرخد. تکلیف زاپاتا چه میشد؟ صحنهآرایی آنهمه جنگ و گریز و افت و خیز واقعی اساطیری با شرکت بشمار سیاهی لشگر گرسنه مرده، نظامیان مشکوک و سیاستمداران دستنشانده، شورشیان پیروزمند که هرلحظه در معرض وسوسه شیطان پول و شهوت و قدرت بودند با شبح عظیم مفسده انگیز یانکیهایی که هنوز غول بی شاخ و دم همه ملتهای آمریکای لاتین نشدند، آیا همهی اینها برای این بود که زاپاتا، سرخپوست بی زمین، تک و تنها به دام یک واحد تیرانداز مزدور بیفتد و با تن سوراخ سوراخ نقش زمین بشود؟
وانگهی هنوز به اصل بیزمانی "سیبرنیتیکی" سرعت و پیشرفت نرسیده بودیم و نمیشد همهی حال و آینده یک اسطوره را با چند خشاب فشنگ سرهم کرد. نهفقط تکلیف حال، که تکلیف آینده هم باید معلوم میشد. و الیاکازان انصافاً خوب از عهده برآمده بود. یادت هست؟ اسب سفید را به خاطر داری؟ درحالیکه طنین آخرین شلیکها در هوا محو میشد، ماجرای امیلیانوزاپاتا به تصویری تمثیلی به پایان صحنه میرسید: دور از صحنه کشتار، نوک کوه، بیرون از دسترس هر مزدور و هر همرزم خودفروختهای، اسب سفید زاپاتا زنده و بالنده و سرافراشته ایستاده بود. قهرمانی مرده بود و اسطورهای به دنیا میآمد.
تصویر تمثیلی اسب سرافراشته قهرمان به خاک افتاده را همینجا داشته باش و به تصویر دیگری تصور کن که شاید اینهمه بار شاعرانه نداشته باشد، اما هزار بار مهمتر است؛ تمثیلی یا غیر تمثیلی. در گرماگرم درگیری چریکهای زاپاتیست با نیروهای دولتی مکزیک، گزارشهای درگیری به شبکه اینترنت راه یافت و خیلی زود در شبکه، مکان ثابتی پیدا کرد. یعنی ارتش زاپاتیستهای مکزیک، خواسته ناخواسته صاحب یک ارگان ارتباطی بیحدومرز بینالمللی شد؛ قویتر از هر وزارتخانه یا امور خارجهای و وسیعتر از هر خبرگزاری و وزارت اطلاعات و انتشاراتی.
با شناختی که از مکانیزم بسیار ساده ارتباط با شبکه اینترنت داریم، این سؤال که این ارتباط چطور برقرار شد و نقش خود زاپاتیست ها در ایجاد و گسترش آن چقدر بود، هیچ موردی ندارد. همینقدر میشود گفت که قیام زاپاتیستهای مکزیک اولین "سیبرقیام" یا اولین قیام اینترنتی بود. چگونگی وصل شدن زاپاتیستها به شبکه هر چه باشد، میدانیم درباره یکایک کسانی که برای گرفتن خبر دربارهی آنها وارد شبکه میشوند و یکایک کسانی که دانستههایشان را دربارهی آنها وارد شبکه میکنند، همه و همه در برقراری چنان موج عظیمی از اطلاعات سهیم میشوند که تصویر به راه انداختن آن توسط یک گروه نسبتاً کوچک سیاسی محال است؛ آنهم، گروهی که به منطقهی دورافتادهای به پشت کوه به معنی واقعی کلمه تبعید شده است.
مجسم کن که گروهی بهجایی بنبست در مرز گواتمالا، ظاهراً دور از دسترس هر روزنامهنگاری، عقب راندهشده باشد تا مثلاً خبری از آن نباشد. آنوقت روی شبکهای به گستردگی اینترنت، که عملاً هیچ مرزی نمیشناسد، بشود هرلحظه بشود از جزئیات برنامههایش خبر گرفت.
خوب، ارتباطی به این آسانی و با این گستردگی برقرارشده؛ کسانی حتماً در این مکان تازه، نوعی بسیار مهم و تازه از دموکراسی را میبینند. میشود اینطور تعبیر کرد که دهقانان سرخپوست مکزیکی، علیرغم هر نوع شکستی که از نیروهای دولتی خورده باشند، دستکم به یک پیروزی بزرگ سیاسی رسیدهاند. میشود گفت که با ارتباط آنها با یک شبکه اطلاعرسانی بینالمللی، قسمت عمدهای از مساله شان یعنی ظلم و اختناق چند قرنی، بهعنوان یک قوم شکستخورده و به بردگی کشانده شده، دستکم در بعد آگاهی حلشده است. یعنی اینکه از قیامشان به هیچ نتیجهای نرسیده باشند، دستکم مسالهشان را روشن و واضح به گوش همه رساندهاند.
از این نوع ملاحظات خیلی هست و همه هم خیلی مهم است، حقیقت این است که یک وسیلهی ارتباطی عظیم با امکانات و تسهیلاتی که کاربردش به این آسانی به فکر هیچکس نمیرسید، به راه افتاده است، بنابراین خواهناخواه باید هم برداشتها را بهتناسب آن تغییر داد و بهروز درآورد. همه اینها درست اما قرارمان این بود که در این صفحهها یکجور دیگر به دنیا نگاه کنیم. از هیچ و پوچ و کوچک و بیاهمیت به چیزهای مهم برسیم یا اینکه در مجموعهی ملاحظات یک مساله مهم به آن جنبههای سادهتری بپردازیم که معمولاً کسی به آنها نمیپردازد و لازم است که دربارهی آنها همفکر بشود. پس به کار خودمان برگردیم.
روایت ماقبل اینترنت، سرگذشت یک قهرمان یا اسطوره با یک اشاره تمثیلی همهفهم به پایان میرسید. گذشته از همه بحثهای مربوط به چگونگی شکلگیری و پاگیری قهرمان اسطوره، آن اشاره تمثیلی از این نظر کاملاً منطقی بود که برای مسئله حلشدهای، یکراه حل موقت ذهنی ارائه میکرد. نوعی چرخ زاپاس برای ذهنیت و تخیل، تا آدم بتواند سیر یک ماجرا را بعد از آن پایان ناگهانی ناخواستهاش ادامه بدهد. چون هر چه قدر هم که قهرمان داستان مرده باشد داستان و مسئلهاش همچنان موجود است.
اسب سفید زاپاتا بالای کوه، یک وسیله همگانی بود، برای ادامه داستانی که مرگ قهرمان شورشی فقط یکی از مراحلش بود و بههیچوجه پایانش نبود. داستان نهفقط برای سرخپوستان مکزیکی (که هنوز به هیچچیز نرسیده بودند) بلکه برای همهی ما تماشاگران ظاهراً بیطرف ماجرا هم باید ادامه پیدا میکرد. درنتیجه، آن اسب سفید برای همه ما بود. باید به ما هم دلداری میداد که قهرمان مبارز راه حق نمرده یا اگر هم مرده، مرگش بیهوده نبوده است. اسب سفید نشانهای بود که همه ما با توافق ضمنی درباره مفهوم تمثیلیاش، آن را جانشین قهرمان مردهای میکردیم که بنا نبود با مرگش ماجرا پایان بگیرد.
این توافق ضمنی از کجا میآمد؟ از این واقعیت که مشارکت همهی ما در ماجرا، یک کار همگانی بود. از دهقانان بی زمینی که علم زاپاتا سر به شورش برمیداشتند تا ما که صرفاً یک داستان پرکشش را دنبال میکردیم، همه باهم در یک کوشش جمعی شریک بودیم. نهفقط مبارزه مسلحانه یا سیاسی دهقانان مکزیکی (که جای خود دارد) بلکه حضور ما بهعنوان شاهد ذهنی یا احیاناً عینی داستان هم کاری دستهجمعی بود. اما با شبکه اینترنت ماجرا اینگونه نیست و همهی مساله در این است.
در نگاه اول، حتماً تناقضآمیز جلوه میکند، اما حقیقت این است که این شبکه با همهی بیمرزی و گستردگیاش یک شبکه فردی است. میگویی چطور ممکن است که آدم بتواند در فاصله زمانی بیاندازه کوتاه، با سهولتی باورنکردنی عملاً با همه جای دنیا رابطه برقرار کند و رابطهاش عمدتاً فردی باشد؟ جواب میدهم که شاید دقیقا به همین دلیل، شاید. میگویم شاید.
ببین، ارتباط پیش از اینترنتی اولا نیازمند یک زمینه و مقدمهی ذهنی بود که باید خودت آن را میساختی و برای ساختن آن باید از یک تجربه همگانی استفاده میکردی. بعد، ادامه رابطه هم یک دادوستد دائمی بود که آنهم ذاتاً دستهجمعی بود. کوششی بود که نتیجهاش هیچوقت قطعی و از پیش تضمینشده نبود، بلکه باید دائماً ادامهاش میدادی.
اما ارتباط اینترنتی اینگونه نیست. درست عکس این است. البته از طریق شبکه میتوانیم بالقوه با چند میلیارد آدم در رابطه باشیم، اما بهتنهایی. خودت و خودت. گفتم که به نظر تناقضآمیز میآید.
ولی رابطه اینترنتی رابطه دستهجمعی نیست، رابطهای فردی است. اما چرا؟ شاید به دلیل عکس آنچه درباره ارتباط پیش از اینترنتی گفتم. اول اینکه، رابطه پیشاپیش برقرار است. مشارکت ما مستلزم هیچ کوشش عینی و ذهنی خاصی نیست. ما اولا هیچ سهمی در برقراری رابطه ایفا نمیکنیم و بهخصوص آن مشارکت ذهنی، آن نوع خاص مداخله عاطفی که در ارتباط پیش از اینترنتی ضرورت داشت از ما خواسته نمیشود. شرکت یا عدم شرکت ما در ماهیت کیفی و کمی ارتباطی که پیشاپیش برقرار است مطلقاً تأثیری ندارد.
دیگر اینکه، ادامه رابطه هم به کوشش خاصی از طرف ما وابسته نیست. البته هرکدام از ما با پادرمیانی چیزی به مجموعه دانستههای شبکه اضافه میکنیم؛ اما چیزی مطلقاً فردی، در داد و ستدی املا فردی. اینجا هم بود و نبود ما مطلقاً تأثیری در مجموعهی چشمانداز ندارد. این حضور و تداوم تضمینشده نفیکننده آن حس اصلی وابستگی انسانی است که بدون وجود خطر بالقوهی قطع و خاتمه، املا مفهومی ندارد. رابطهای که از پیش برقرار باشد و آدم در قطع و وصل آن کاری نداشته باشد چطور رابطهای است؟
به تمثیل "اسب سفید قهرمان مرده" برگردیم. اما مبادا خیال کنی که قصد من دفاع از افسانهپردازی خوشخیالان در مقابل چارهسازی واقع بینانه ی متکی بر آخرین دستاوردهای دانش بشری است. نه. یادت است که ما به چیزهای خیلی سادهتر و مهمتری در آنسوی این چیزها کار داریم، نه به مسائل و شیوه ی خلقشان، بلکه بیشتر به شیوه ی پیش کشیدنشان کار داریم.
اسب سفید بالای کوه یک نشانه وسیلهی همگانی بود، کلیدی بود که با آن میشد درهای تازهای را باز کرد و داستان زاپاتا را که به انقطاع موقت رسیده بود در مسیرهای مختلفی به جریان انداخت. اما جلوی کیبرد دستگاه کامپیوتر شخصیات حتی زمانی هم که با خود مارکوس، سرکردهی زاپاتیستها، در مرز گواتمالا رابطه برقرار کنی، تو یکطرف شبکه میمانی و او در طرف دیگرش.
تماسی که برقرار میشود تماس تو و او نیست تماسی است که بدون خطر قطع و اختلال از پیش موجود است و بدون تو نیز برقرار میماند. با شبکهای به وسعت همهی کرهی زمین رابطهای بسیار نزدیک برقرار کردهای ، اما رابطهای فردی، غیرضروری و بدون خطر. یکی از نظریههای که اغلب در طرفداری از اینترنت پیش کشیده میشود این است که این وسیله، دستکم بالقوه، عمیقاً دموکراتیک است و نطفهینوع املا تازهای از برابری با آن پرورش پیدا میکند. نمیدانم شاید اینطور باشد. شاید واقعاً آدم تازهای از بطن این شبکه به دنیا بیاید. اما خیلی جای فکر دارد. چنین تکوینی و زایمانی، انفرادی و بدون خطر؟
جای فکر دارد.