استیون کینگ: هنگام رمان نوشتن، موسیقی راک گوش میدهم/ پاسخ به یک سوال احمقانه!
کینگ درباره کتاب جدیدش که درباره کودکانی است که دو روز دیگر منتشر میشود، "گنیجینه ملی" بودن و گوش کردن به موسیقی راک هنگام کار کردن صحبت کرد.
ایران آرت: استفن کینگ که در سال ۱۹۴۷ در ایالت مِین امریکا زاده شده، نخستین رمان خود "کری" را در ۱۹۷۴ نوشت و نیم قرنِ بعدی را صرف ثبت هیولاها و قهرمانان امریکا کرد. آرشیو کاراکترهای او طیف وسیعی از دلقکهای قاتل و ماشینهای شیطانی تا طرفرداران روانپریش و سیاستمداران پوپولیست دیوانه را در بر میگیرد.
به گزارش ایبنا به نقل از گاردین، از پرطرفدارترین کتابهای او میتوان به "ایستادگی"، "منطقه مرده" و "قبرستان حیوانات خانگی" اشاره کرد. آخرین رمان کینگ تحت عنوان "موسسه" درباره یک اردوگاه آموزشی توتالیتر برای کودکانی با قابلیت جابهجا کردن اشیا از راه دور است. بچههایی که به آنجا وارد میشوند اما از آن خارج نمیشوند.
"کری" در مخالفت با شرایط واترگیت، ویتنام و ربودن پتی هرست منتشر شد. آیا امریکا در حال حاضر برای آنکه دربارهاش بنویسید کمتر از قبل ترسناک است یا بیشتر؟
دنیا جای ترسناکی است، نه فقط امریکا. ما برای زندگی در خانه اشباح –یا اگر ترجیح میدهید، قطار ارواح- هستیم. ترس میآید و میرود، اما همه دوست دارند هیولاهای خیالی جای هیولاهای واقعی باشند.
برای تمام عوامل وحشت در آثار شما یک اعتقاد زیربنایی به اصول اخلاقی انسانی وجود داد. این نشان میدهد که شما تصور میکنید اکثر افراد اساسا خوب هستند.
بله اکثر آدمها خوب هستند. بیشترشان برای متوقف کردن یک حمله تروریستی بیشتر از شروع آن اضطراب دارند.
شما در آغاز از سوی تشکیلات ادبی به عنوان یک فروشنده دورهگردِ داستانهای ترسناک سخیف، نادیده گرفته شدید. اما حالا یک گنیجینه ملی محصوب میشوید. محترم شمرده شدن چه احساسی دارد؟
اینکه آدم حداقل نیمهمحترم هم باشد خوب است. من اکثر تندترین نقدهایم را پشت سر گذاشتهام. گفتن این حرف بسیار برایم لذتبخش است. آیا این باعث میشود آدم بدی به حساب بیایم؟
آیا بخشی از آن به خاطر مرزهای نفوذپذیر میان داستانهای ادبی و ژانرهای داستانی نیست؟ تمایز بالا و پایین که پیش از این وجود داشت دیگر به آن شکل وجود ندارد.
خب، برای من هنوز یک خط عجیب و کاملا ذهنی میان فرهنگ بالا و پایین وجود دارد. به عنوان مثال تکخوانی "زن بیوفاست" در اپرای ریگولتو به فرهنگ بالا تعلق دارد و "همدردی با شیطان" از رولینگاستونز متعلق به سطح پایین است و هر دو عالیاند.
شنیدهام که دوست دارید هنگام نوشتن با صدای بلند موسیقی گوش کنید. واقعا حواستان را پرت نمیکند؟
در حال حاضر دارم به "فاین یانگ کانیبالز" گوش میکنم و بعدش "دنی اند دِ-جونیورز". من عاشق موسیقی راک هستم –هرچه بلندتر بهتر.
اما آیا موسیقی اثری روی لحن و سرعت کتابی که مینویسید میگذارد؟ آیا فصلی که هنگام نوشتنش به موسیقی "انیمالز" گوش میدهید با فصلی که تحت تاثیر "رامونز" مینویسید متفاوت است؟
موزیکی که گوش میکنم گاهی ممکن است روی انتخاب کلمات و یا اضافه شدن یک خط جدید تاثیر بگذارد، اما هرگز سبک کار را تحت تاثیر قرار نمیدهد.
شما به طرز حیرتانگیزی پرکار هستید. چه احساسی درباره رماننویسانی دارید که سالها به ساخت و بازنویسی یک رمان میپردازند؟ به سختگیریشان حسادت میکنید؟ برایتان آزاردهنده است؟
بعضی نویسندگان سالها نوشتن یک داستان را طول میدهند و بعضی مثل جیمز پترسون فقط یک آخر هفته برایشان کافی است. هر نویسندهای متفاوت است. من فکر میکنم پیشنویس اول باید چیزی حدود چهار ماه زمان ببرد، اما خب، برای من اینطور است. و با وسواس آن را مرور میکنم. اینجا یک مساله دیگر هم وجود دارد؛ زندگی خلاقانه به طرز مضحکی کوتاه است. میخواهم تا جایی که میتوانم کار کنم.
آیا تا به حال خودتان را مجبور کردهاید که کمی آهستهتر پیش بروید؟
عمدا آهستهتر پیش بروم؟ نه، هرگز. با این کار زخم را خون میآورید به جای آنکه آن را خوب کنید.
گفتهاید که کاراکترهایتان گاهی آنقدر در سرتان حرف میزنند که دنیای واقعی را از مغزتان بیرون میکنند. این باعث میشود داستان نوشتن شبیه به بیماری روانی به نظر برسد...
من فکر نمیکنم نوشتن یک بیماری روانی باشد، اما وقتی کار میکنم و واقعا خوب پیش میرود، زمان و دنیای واقعی به نوعی ناپدید میشود.
اگر این حالتِ ایدهآل باشد، رها کردن آن گاهی اوقات دشوار نمیشود؟ آیا هرگز کتابها یا کاراکترهایی که ظاهرا به خاک سپردهاید، ذهنتان را به خود مشغول کردهاند؟
گاهی کاراکترهایی مثل هالی گیبنی از "آقای مرسدس" و "بیگانه" گریه میکنند که برگردند اما اینها استثنا هستند.
تصور کنید رئیسجمهور دستور داده تمام کتابها در امریکا سوزانده شود و شما فقط میتوانید سه تا از کتابهای خودتان را نجات دهید. کدام سهتا را انتخاب میکنید؟
کدام کتابهای خودم را نجات میدهم؟ سوال احمقانهای است، اما خب، بازی میکنم. "داستان لیزی"، "ایستادگی" و "بدبختی".