شاعر106ساله ایرانی که معاونوزیر را کتک زد!
خرمشاهی را میتوان شفاهیترین شاعر معاصر دانست، از آنرو که بسیاری از شعرهایش بین مردم معروف است اما خودش به اندازه شعرهایش مشهور نیست
ایرانآرت: محمد خرمشاهی، شاعر پیشکسوت طنزپرداز دوشنبه گذشته 21 فروردین پس از 106 سال زندگی درگذشت اما خبر درگذشت او با دو روز تاخیر منتشر شد؛ شاعری طناز که خلاف خبری که در رسانهها منتشر شده و او را 103 ساله عنوان کردهاند، سن شناسنامهای خود را 99 و سن واقعیاش را 106 میدانست. خرمشاهی را میتوان شفاهیترین شاعر معاصر دانست، از آنرو که بسیاری از شعرهایش بین مردم معروف است اما خودش به اندازه شعرهایش مشهور نیست. تا آنجا که حتی خبر درگذشت او، شایعه درگذشت پسرعموی مشهورش بهاءالدین خرمشاهی را هم در رسانهها چرخاند تا اینکه تکذیب شد.
چند روزی مانده به نوروز 1396 او به روزنامه جامجم رفته و با صابر محمدی از خاطراتش گفته بود؛ گزیده ای از آن گفت وگو را که امروز منتشر شده می خوانید:
*آقای صفارهرندی من را به کیهان دعوت کرد. پرسید هفتگی میخواهی شعر بنویسی برای ما؟ گفتم نه، هر روز. گفت هر روز؟ مگر میشود؟! آهان از کتابها برمیداری! گفتم خیر، اگر یک روز شعر تکراری از من دیدید همان روز جریمهام کنید. برای کیهان هر روز شعر میگفتم... نه ده بیت، بیست بیت، گاهی صد بیت. همان روز اول که کیهان بودم، در غنا کودتا شده بود. گفتم ده دقیقه به من اجازه بدهید بروم اتاق و برگردم. چند دقیقه بعد برگشتم و گفتم این هم شعر امروز! از همان روز تا پانزده سال در کیهان بودم. بعدها که آقای صفارهرندی وزیر فرهنگ شد، سمت مشاوره را به من پیشنهاد داد که نپذیرفتم. هیچگاه دنبال پول و قدرت نبودم.
*حسن و حسین و عباس، سه برادری که گردانندگان نشریه توفیق بودند، دانش شعری چندانی نداشتند، از همینرو در بخش شعر روی من و ابوالقاسم حالت حساب میکردند.
*کیومرث صابری آمد پیش من. کمکش کردم. حتی خودش گفته بود و در کیهان هم چاپ شد که اگر خرمشاهی نبود، من نبودم.»
*اگر با اسم مستعار نمینوشتم بارها بهخاطر مضامین شعرهایم کشته شده بودم! از سوی دیگر از کودکی از شهرت بدم میآمد. همین باعث شد دیگران همواره به من یادآوری کنند که حیف است کسی نمیداند این شعرها برای من است. مثلا استاد شهریار میگفت اگر مردم بدانند تو چه داری و من چه، مرا به شاگردی تو هم نمیپذیرند! اگر با اسم خودم مینوشتم، دستکم اندازه ایرجمیرزا بودم. خداوند طبعی که به من عنایت کرده شاید به کمتر کسی داده باشد.
*شاعران بسیاری از من شعر دزدیدهاند و وقتی گاهی اعتراض کردهام، حرفهای جالبی شنیدهام. مثلا یکیشان میگفت تو که نمیخواهی معروف شوی، بگذار ما اینها را چاپ کنیم و اسمی در کنیم!
*مهندس دری، معاون وزیر راه بود. من بازرس بودم. یکبار به او گفتم 24 ساعت وقت میدهم کار مرا درست کنی. مطالبهای داشتم. گفت تو به من وقت میدهی؟ تو مگر کی هستی؟ گفتم من اگر نبودم تو رئیس چه کسی بودی؟ چند روز بعد در راهروی وزارتخانه دیدمش که با رئیس راهآهن کشور ترکیه قدم میزد. گفتم آقای دری چه شد؟ گفت الان وقت این حرفهاست؟ برو شکایت کن اصلاً! جوان بودم و ورزشکار؛ با جهانپهلوان تختی دوست بودم و با هم ورزش میکردیم. اول هلش دادم و بعد زدمش! یکی دو نفر دیگر را هم که همراهش بودند زدم و افتادم زندان. البته 12 روز بعد با اقدام ورزشکارها و روزنامهنگاران آزاد شدم. به وزارت راه که برگشتم برای اینکه از شرم خلاص شوند مرا فرستادند چالوس و شدم رئیس راه چالوس.
*رئیس دفتر ملکالشعرای بهار بودم. البته دفترش جدا از خانهاش نبود؛ در تهران نو. نرسیده به قاسمآباد، نزدیک خانه قمرالملوک وزیری. بهار خیلی اصرار کرد کتابم را منتشر کنم. ابتدا میگفت تو شعرهایت از من بهتر است اما من از تو معروفتر شدهام.
*من برای شعر اصیل ایرانی و آواز ایرانی جان میدهم. با آواز بنان حالی عجیب به من دست میداد. نمیگذاشتم خوانندهها شعرم را بخوانند و میگفتم تا سعدی هست درست نیست از من شعری خوانده شود. بنان به این حرف من معتقد نبود. میگفت خرم به خدا اگر از سعدی بهتر نیست کمتر هم نیست.
*هر جا با خونساری مشترکا در مجلسی بودیم و او میخواست آوازی بخواند، میگفت خرمشاهی را بیرون کنید تا بخوانم! میگفتند چرا؟ میگفت این همان ابتدا میزند زیر گریه. راست میگفت در مقابل شعر و آواز ایرانی هیچوقت طاقت نداشتم و منقلب میشدم.