اشتباه تاریخی درباره مظلوم/نوشتاری از سید محمد بهشتی
بر ما معلوم نیست که این چرخش مفهومی کی روی داده؛ نمیدانیم از چه زمانی معنی مظلوم بیپناه شده، کسی شده که نیاز به یاری دیگران دارد...
ایران آرت :سید محمد بهشتی در اعتماد نوشت: مظلوم ستمدیده نیست، محنتکشیده نیست. مظلوم فقیر و بیچیز نیست. ممکن است غمگین باشد ولی بیچاره نیست. این مظلوم نیست که نیاز به نجات دارد. بر ما معلوم نیست که این چرخش مفهومی کی روی داده؛ نمیدانیم از چه زمانی معنی مظلوم بیپناه شده، کسی شده که نیاز به یاری دیگران دارد. هر چه باشد این چرخش سبب شده ما مظلومیت را با ناتوانی یکی بینگاریم و به حال مظلو م احساس ترحم کنیم. در حالی که در هر واقعه ظالمانه، مظلوم کمترین نیاز به دلسوزی را دارد. در جایجای شعر فارسی بسیارند تعابیری که میخواهند از روشناییای سخن بگویند که به تاریکی تبعید شده، پنهان شده، مستور و پردهنشین شده. «مشعلی از چهره» که در پس «کفر زلفی» رفته و خلاصه به دیده نمیآید. «مظلوم» معنیاش دقیقا همین است؛ روشنی به ظلمت درافتاده.
در هر رویداد ظالمانه، «ظالم» آن کسی است که از تاریکی سود میبرد، اوست که میخواهد هر چراغی خاموش باشد، اوست که پرده بر پرده میکشد بر چهره نور مبادا که شعاعی بیرون جهد. گروهی به هر علت «راضی به این تاریکی»اند و به این اعتبار دستیار ظالم. لیکن خیل بسیاری «محصول تاریکیاند» و به عبارتی همه مظالم تاریکی سهم آنان است؛ فقر، ناتوانی و بیچارگی. آنهایند که در تاریکی راه را گم میکنند و ناخواسته و نادانسته مورد سوءاستفاده قرار میگیرند. مظلوم در این میانه همان کسی است که چراغ به دست دارد. مظلوم نه «تن داده به تاریکی» است و نه «محصول تاریکی». مظلوم از جنس روشنایی و متعلقات آن است؛ گرمی، لطف، محبت، تعلق خاطر. باطلالسحر تاریکی در دستان مظلوم است.
مظلومیت منحصر به آدمها نیست؛ هر «چیز»، «جای»، «وقت» و «کسی» ممکن است مظلوم واقع شود. چه بسیار نامهایی که مظلومند، چه بسیار شهرها و بناهایی که مظلومند، چه بسیار اوقاتی که مظلومند. هر چیز به میزانی که میتواند دل ما را مخاطب قرار دهد و دلبستگی پدید آورد مستعد مظلومیت نیز میشود. هر آن نوری که قادر باشد منقلبمان کند و از قراضه قلبمان، در و گوهری بسازد که همجنس نورند و یار و یاور نور، ممکن است مظلوم واقع شود. در فقدان نور هر آنچه مظلوم واقع شده، ما گم میشویم. وقتی مغناطیسی نیست که قبلهنمای دل ما را هدایت کند، اسیر در تاریکی و سرما میشویم. ظلمت و زمستان دلها را منجمد و سخت میکند و در فقدان این قلب هر کار و فعلمان آب به آسیاب ظلمت ریختن است. پردهای میشویم روی پردههای دیگر، سد راه نور. لازم نیست کاری بکنیم، همین که زندهایم و نفس میکشیم همهاش میشود بهره ظالم. در هر قاعده ظلم، محصول ظلم نیازمند ترحم است و نه مظلوم؛ او که حتی نمیداند چطور به سپاه ظلم پیوسته.
در همان جهان ادبیات، فراوانند قهرمانانی که نامشان با نیکی و روشنی همبر شده و بسیار است داستانهایی درباره اینکه چطور دیوصفتان تاب دیدن نورانیتشان را نداشتند. مشهورترین این داستانها قصه حضرت سلیمان است؛ دزدیده شدن انگشتری سلیمان توسط دیو، او را به ظلمت ناشناختگی فرستاد. شهر مدتی در دستان دیو بود و سلیمان مظلوم. اهل شهر دو گروه شده بودند؛ دستیاران دیو و کسانی که ناخواسته به دام تاریکی افتاده بودند اما برای یافتن حقیقت نشانهای در دستشان نبود. قلبشان میرفت که به تیرگی بگراید و سلیمان را فراموش کنند. در این مدت آن کسی که محروم بود، شهر بود و نه سلیمان. اما سلیمان انگشتریاش را در شکم ماهی پیدا کرد و بهار از راه رسید. حالا شهر مخیر بود که میان سلیمان و دیو یکی را برگزیند. دست آخر آنها که قلبشان آماده بود همراه سلیمان شدند. در این داستان دلسوزی برای سلیمان جایی ندارد. ترحم به حال مظلوم مثل این است که برای بهار دل بسوزانیم. در حالی که در غیاب بهار همه چیز فسرده و بیچاره است.
هر قدر ظالم نیاز به لشکر و زر و زور دارد، مظلوم از خیل طرفداران بینیاز است.
بهار با لشکر و سپاه نیست که جایی را فتح میکند، بهار بر قلبهای منقلب نزول اجلال میکند و تنها برهان غلبه و پیروزیاش شکفتن یک گل است. اگر برای یاری مظلوم لشکر و سپاه تدارک کنیم، معنیاش این است که مظلومیت را درنیافتهایم. تنها سرمایه مظلوم رقت قلب است. قلبی که شکسته شده، آماده فتوح و گشایشی است. همچون باغی که در انتهای زمستان از خواب برخاسته و آماده جنبش و رویش است. بیجهت نیست که مردم به گریه برای مظلوم سفارش شدهاند؛ این گریه از سر دلسوزی و ترحم برای مظلوم نیست، این گریه برای رقت دلهاست تا بتواند نور را از خود عبور دهد و از سپاه ظلم خارج شود. تنها در این صورت مصداق «یُخْرِجُهُمْ مِن الظُّلُماتِ إِلى النُّورِ» خواهیم بود