ترانهسرای «داغ بر دل نشسته» از پزشکی و شعر میگوید
گفتوگویی خواندنی با زندهیاد افشین یداللهی
این گفت وگو را نیلوفر لاری پور، ترانه سرا، با زنده یاد افشین یداللهی انجام داده بود
ایران آرت: رزوهای نخست سال نو، خبر مرگ شبنم رحمتیان، همسر افشین یداللهی، تراژدی پایان سال ترانه ایران را کامل کرد؛ زوجی که یک تصادف رانندگی چند روزی بینش فاصله انداخت، اکنون دوباره به هم رسیده اند؛ حالا دیگر ماییم و ترانه های به جای مانده از عاشقانه سرای حماسی، و البته چند مصاحبه که یکی از خواندنی ترین هایش را که اتفاقا توسط یکی از بهترین ترانه سراها انجام شده را تقدیم تان می کنیم:
اکثر مردم فکر می کنند شاعران، شبیه شعرهایشان هستند. در اتاقشان شمع روشن میکنند و با دیدن یک شاخه گل سرخ، سرشک از دیدگانشان جاری میشود اما اگر فقط یک بار با جماعت شاعر نشست و برخاست داشته باشید، متوجه میشوید که فرق زیادی با بقیه ندارند. فقط میتوانند با جملات بازی کنند وآن چه را که دیگران در دل دارند، بر زبان بیاورند. البته این نعمت بزرگی است ولی گاهی شنیدن داستان کودکی ونوجوانیشان، تمام توهمات شما را درباره این شاعر دلسوخته به هم میریزد.
مثلاً فکر کنید حافظ در کودکی در خانه مردم را میزده وفرار میکرده یا بابا طاهر عریان با تیر و کمان گنجشکها را شکار میکرده و صائب تبریزی، دهنش را به همه کج میکرده است. اگر هنوز باورتان نشده که شاعران موجودات پیچیده ای هستند این گفتگو با زنده یاد افشین یداللهی را از دست ندهید.
*شما پزشکید یا شاعر؟
هر دو.
*ولی الویت شما کدام است؟
شاید اگر شاعر و ترانهسرا نبودم مردم مرا نمیشناختند ولی پزشکی را و خصوصاً رشته تخصصی خودم را بسیار دوست دارم. اصلاً موقع انتخاب رشته تخصصی میتوانستم سه رشته را انتخاب کنم ولی من فقط همین رشته را میخواستم. تخصص اعصاب وروان.
*در کل بچه درسخوانی بودید؟
چطور به این نتیجه رسیدید؟
*حدس زدم. حالا درسخوان بودید یا نه؟
مادر من معلم کلاس اول بود به همین دلیل در خانه به من الفبا را یاد داد. بعد در مدرسه تیزهوشان امتحان دادم ودر چهار و نیم سالگی کلاس اول را قبول شدم و باید به کلاس دوم می رفتم که به دلیل این که خیلی کوچک بودم واصولاً جثه ریزی داشتم اجازه ندادند در کلاس دوم بنشینم و کلاس اول را در همان سال در مدرسه تیز هوشان شروع کردم.
*در چهارسالگی؟
چهارسال ونیم.
*چه ظلم بزرگی! شما طبیعتا از همکلاسهایتان کوچکتر بودید. از آنها کتک نمیخوردید؟
نه. ولی خب زیاد هم جالب نبود. دوران راهنمایی ودبیرستان را هم در مدرسه البرز گذراندم.
*به به. بعد هم پزشکی وتخصص اعصاب و روان. باز هم قبول ندارید که بچه درسخوان بودید؟
من بیشتر باهوش بودم تا درس خوان.
*متواضع هم که هستید.
(میخندد) واقعیتها را باید گفت.
*در آن سالها بیشتر به شعر فکر میکردید یا به پزشکی؟
به هیچکدام. به موسیقی فکر میکردم.
*موسیقی؟
بله. من عاشق این بودم که روی میز یا هر جای دیگر ضرب بگیرم. این قدر این کار را تکرار کردم تا خانواده ام به فکر افتادند که موسیقی را به طور جدیتری دنبال کنم. من هم که فکر میکردم تمبک زدن را بلدم، خواستم که به کلاس ضرب بروم.
*بلد بودید؟
به هیچ وجه. اولین بار که ضرب را به دست گرفتم فهمیدم که این ضرب با آن ضرب که من روی میز میزدم خیلی فرق دارد.
*ادامه دادید؟
بله. اولین استادم جمشید محبی بود. مدتی هم در کنار استاد ناصر فرهنگ فر کلاس را ادامه دادم .
*یعنی الان به صورت حرفه ای نوازنده ضرب هستید؟
من هفته ای سه جلسه، از صبح تا عصر تمرین میکردم . در دوره پزشکی عمومی تدریس هم می کردم.
*تدریس ضرب؟
بله و در مجموعه «تماشاگه راز» هم به همراه نوازندگانی مثل جلال ذوالفنون، مرحوم شهریار فریوسفی، بهزاد فروهری، روزبه کلانتری و مجید اخشابی برای خوانندگانی چون محمد اصفهانی وعلیرضا افتخاری، نوازندگی کرده ام.
*پس شما در زمینه پزشکی، نوازندگی ضرب وشعر تخصص دارید؟
ولی تخصص اصلی من که در آن به مرحله استادی رسیدهام ،چیز دیگری است.
*جداً؟ دوست دارم بدانم.
پرتاب شاهدانه با لوله خودکار.
*....
تعجب کردید؟ هدف گیری من حرف ندارد.
*یعنی الان هم اینکار را میکنید؟
(میخندد)الان نه. ولی هنوز تبحرم را از دست ندادهام. یک بار کلاس پنجم بودم...
*قبل از انقلاب؟
بله. سوار اتوبوس بودم واز مدرسه به خانه بر میگشتم.دو خانم هم که کلی به خودشان رسیده بودند ومعلوم بود میخواهند به مهمانی بروند سوار اتوبوس شدند. من منتظر بودم ودعا میکردم که آنها زودتر از من پیاده شوند.
*چرا؟
کمی صبر کنید ،میگویم. به محض این که آن دو خانم پیاده شدند ،دهانم را پر از شاهدانه کردم وبا لوله خودکار دولولم، از پنجره ماشین سر و روی آن دو خانم را غرق شاهدانه کردم. اتوبوس به راه افتاد وموهای خانمها پر از شاهدانه شده بود. آنها جیغ وداد می کردند و مردم داخل اتوبوس میخندیدند.
*گفتید لوله خودکار دولول؟
بله. برای موارد خاص یک دو لول داشتم که اگر شاهدانه در یک لوله گیر کرد،لول دیگر عمل کند،و این هم جزو موارد خاص بود.
*تمرین هم میکردید؟
بله.خیلی زیاد. یک بار هم به خاطر همین شاهدانه پرانی من کل خیابان انقلاب وپل کالج بند آمد.
*دستگیر که نشدید؟
نه. در خیابان انقلاب، جایی که پل کالج تمام میشود منتظر اتوبوس بودم که اتومبیلی در حال ویراژ دادن از پل به سمت پایین در حال حرکت بود. به محض این که مقابل من رسید، متوجه شدم که شیشه راننده تا نیمه پایین است. من هم از فرصت استفاده کردم ودر همان لحظه شاهدانهای به طرف راننده پرتاب کردم که مستقیم خورد به گونهاش. بعد راننده ماشین، که مرا در لحظه ارتکاب جرم دیده بود، پارک کرد، پیاده شد وبه سمت من آمد...
*فرار نکردید؟
نه.لوله خودکار را پنهان کردم وژست آدمهای مظلوم را گرفتم ولی آن مرد مرا دیده بود.به سمتم آمد وآرام به صورتم زد،....همین؛... اما یک راننده اتوبوس، یک راننده تاکسی ویک راننده شخصی، این صحنه را دیدند.
*یعنی برخورد تند آن مرد راننده ویک پسربچه بیگناه را؟!؟
آنها به طرف مرد هجوم بردند ودعوای شدیدی در گرفت. راننده را محکم روی کاپوت ماشین کوبیدند وشروع کردند به کتک زدن او.
*شما نگفتی که مقصری؟ عداب وجدان نداشتی؟
من مقصر نبودم .داشتم بعداز کسب علم، کمی تفریح میکردم. میخواستم کمی خستگی در کنم.
*اگر شما جای آن مرد بودید، چه میکردید؟
نمیدانم. احتمالا من هم به او شاهدانه پرت میکردم.
*آخر او شاهدانه از کجا میآورد؟
میخرید. از همان جا که من خریده بودم.
*یعنی عصبانی نمیشدید؟
نه.فکر نمیکنم....شاید هم میشدم. ولی مطمئنم عکس العملم آرامتر بود. چون بعد ها کسی به من شاهدانه پرتاب کرد ومن خندیدم و رد شدم.
*اگر آن خانمها وآن آقای راننده، خواننده این مصاحبه باشند، حتما باورشان نمیشود که آن بچه شیطان، افشین یداللهی شاعر شده باشد.
من معذرت می خواهم. واقعا اگر این خاطرات را خواندند وبه یادشان آمد، امیدوارم مرا ببخشند.اما باید بگویم اصلا از کارم پشیمان نیستم.
*حالا بیایید کمی جلوتر برویم. زمانی که شما در دبیرستان البرز درس می خواندید.
خب دیگر بزرگ شده بودم. مدرسه ما نزدیک تالار وحدت بود و ما همیشه دوست داشتیم برای دیدن کنسرت به آنجا برویم ولی هیچ وقت بلیت نداشتیم.
*حالا که در اکثر کنسرتها در ردیف VIP می نشینید.
نه بابا. اینطورها هم نیست.
*اولین شعری که گفتید را به خاطر دارید؟
بله کاملاً. یک شعر عاشقانه که برای یک عشق یک طرفه گفتم. چهارده-پانزده ساله بودم که یک روز یک نفر از پشت پنجره مان رد شد. او اصلاً مرا ندید ولی من عاشقش شدم وبرایش شعر گفتم.
*آن شعر را به خاطر دارید؟
میخواهید برایتان بخوانم؟
(دکتر شعر را می خواند ولی من ترجیح میدهم آن را ننویسم تا شما در حسرت شنیدنش بمانید، البته شاید هم رعایت حالتان را می کنم)
*در دوران مدرسه دانش آموز سر به راهی بودید؟
سال اول دبیرستان شروع کردم به شیطنت ولی چون از همه همکلاسی هایم کوچکتر بودم، فاصله ام با شاگردهای سر و زباندار زیاد بود. باگذشت زمان این فاصله کمتر شد، تا جایی که سال آخردبیرستان، همه را پشت سر گذاشته بودم.
*در دانشگاه هم این روند را ادامه دادید؟
شانزده سال و نیمم بود که دیپلم گرفتم ولی همان سال دانشگاه قبول نشدم. سال بعد پزشکی کرمان قبول شدم و زندگیم شکل دیگری گرفت. دوری از خانواده، درس و زندگی با هم خانه هایی که نمیشناختم ولی روی هم رفته جالب بود.
*در کل چند سال کرمان بودید؟
هفت سال ونیم.
*تفریح هم می کردید یا فقط درس؟
دور هم جمع میشدیم وهمدیگر را دست می انداختیم. برای هم اسم می گذاشتیم. تازه اولین جرقه های ترانه سرایی در من هم، درست در همان زمان زده شد.
*یعنی اولین ترانه هایتان را در آن روزها گفتید؟
من ترانه های معروف را عوض می کردم.
*عوض می کردید؟ یعنی چی؟
یعنی ترانه ها را به صورت طنز در می آوردم و با آنها می خندیدم.
*فکر می کنم خواننده های ما دوست داشته باشند یک نمونه از این ترانه ها را بشنوند.
فکر می کنم اگر نشنوند خیلی بهتر است.هم برای خوانندگان تان وهم برای این رسانه.
*بالاخره نفهمیدیم که شما کی ترانه سرا شدید.
دوران سربازی. دوستی داشتم که او هم پزشک بود وکیبورد می زد.می خواستیم با هم آلبومی بسازیم واز همان موقع ترانه برایم جدی شد. کارهایی هم با هم ساختیم.
*دوستتان الان کجاست؟
دکتر شهرام پویا. او آهنگهای "آفتاب مهربانی" سروده قیصر امین پور و "وقت است که بنشینی و..." سروده هوشنگ ابتهاج را برای محمد اصفهانی ساخت ودیگر کار آهنگسازی را به طور جدی ادامه نداد.
*یک سؤال کاملاً تخصصی.
بفرمایید.
*اگر مادری بچه اش را به مطب شما بیاورد وبگوید این بچه با لوله خودکار به مردم شاهدانه پرتاب میکند. به نظر شما این کودک زمینهای برای تبدیل شدن به یک بیمار روانی را دارد یا در آینده شاعر خوبی می شود ؟
(میخندد).....
***
این گفتگو قبلاً در مجله چلراغ منتشر شده بود.