کد خبر: 34255 A

عشق سوتفاهمی ست که با ازدواج از بین می رود/تحلیل جنجالی محمد شمس لنگرودی/مجنون هم باید به دکتر مراجعه می کرد

عشق سوتفاهمی ست که با ازدواج از بین می رود/تحلیل جنجالی محمد شمس لنگرودی/مجنون هم باید به دکتر مراجعه می کرد

ایران آرت : "عشق، سوءتفاهمی است که با ازدواج برطرف می‌شود"؛ این اظهار نظر جالب محمد شمس لنگرودی که اتفاقا عاشقانه های محبوب و فراوانی سروده بازتاب وسیعی داشت.

 شاعران و نویسندگان فراوانی درباره «عشق» اظهارنظر کرده‌اند؛ عده‌ای جدی و برخی نیز همراه با طنز و شوخ‌طبعی. جمله شمس اما در عین طنازی، نوعی نگاه بنیادین هم به این مسأله دارد.

در باب برای همین تک‌جمله مهدی نیک روش در شهروند گفتگویی داشته با جناب محمد شمس لنگرودی. 

  جمله‌ای از شما خوانده‌ایم که دوست داریم درباره آن صحبت کنیم: «عشق، سوءتفاهمی است که با ازدواج برطرف می‌شود.» هنوز به این جمله باور دارید؟

بله. من این جمله به ظاهر طنزآمیز را بسیار جدی گفته‌ام. براساس تجربیات و خوانده‌های فراوان هم گفته‌ام. چون اصولا آدمی نیستم که بی‌دلیل حرفی بزنم. ضمنا اول این را بگویم که این جمله نه توهین به «عشق» است و نه احوالات بعد از عشق. این نوعی تحلیل من از این مفهوم است. ولی آدم‌ها چون می‌ترسند با این واقعیت روبه‌رو شوند، به جای آن‌که به این جمله فکر کنند، با من رودررو می‌شوند.

  خب دلیل شما چیست؟ اگر کامل‌تر توضیح بدهید، ابعاد بیشتر موضوع روشن‌تر خواهد شد...

بله. حتمااگر آدم‌ها را کوهی از یخ در نظر بگیریم، یک‌چهارم این کوه تشکیل شده از خودآگاه؛ گوشت و تن و بدن و فکر و آگاهی و تمام آن‌چه دیگران می‌بینند. اما سه‌چهارم این کوه یخ زیر آب است؛ ناخودآگاه و درونی‌ها و خلوت‌ها و تمام آن‌چه ما نمی‌بینیم. نه‌تنها ما نمی‌بینیم، بلکه خود فرد هم نسبت به بخشی از آن آگاه نیست. به این دلیل است که آدم‌ها نمی‌توانند همدیگر را تمام و کمال بشناسند. درواقع کسی به عمد قرار نیست چیزی را پنهان کند، بلکه این وجه از شخصیت آدم‌ها ناگزیر پنهان است و از چشم دیگران دور. خودشان هم خودشان را نمی‌شناسند.‌ هزارویک عامل در کودکی موثر واقع می‌شود تا‌ هزارویک شخصیت داشته باشیم. شخصیت‌ها متفاوت است، خواسته‌ها متفاوت است، انگیزه‌ها متفاوت است، آرزوها متفاوت است و درخواست‌ها متفاوت. طبیعی هم هست. حالا با این تفاوت‌ها در نظر بگیرید که یکی را پیدا می‌کنیم و می‌بینیم که این آدم تقریبا با ما هماهنگ است. چرا؟ برای این‌که ما با یک‌چهارم بیرونی این کوه یخ مواجه شده‌ایم. غلط هم فکر نمی‌کنیم، اما سه‌چهارم دیگر چطور؟ این بخش، قسمتی است که حتی خود طرف هم به‌خوبی نمی‌شناسد و این وجه، کجا خودش را نشان می‌دهد؟ در خلوت.

اصلا این‌که می‌گویند دو نفر می‌خواهند ازدواج کنند که یکی شوند،‌ امکان‌پذیر نیست. مگر چنین چیزی اصلا ممکن است؟ خود انسان با خودش یکی نیست. آدم صبح که بیدار می‌شود، اخم‌هایش درهم است. برای این‌که‌ هزار مشکل و بدبختی خودش را به یاد می‌آورد. مهم نیست که این گرفتاری‌ها واقعی هستند یا نه، مهم این است که این انسان چنین احساسی را دارد و با این گرفتاری‌ها زندگی می‌کند. حالا حساب کنید که دو آدم عاشق، با هم ازدواج می‌کنند، زیر یک سقف می‌روند و صبح با دو جهان مختلف بیدار می‌شوند، گاهی حرف‌هایی می‌زنند که کاملا با هم در تعارض و تناقض است. مقصود من از این دو آدم، همه آدم‌ها هستند. مقصودم کس خاصی با ویژگی‌های خاصی نیست. من از غریزه حرف می‌زنم. بنابراین برای همین است که تمام بزرگان این عرصه مثل جوزف کمبل می‌گویند «عشق» شعله‌ای سرکش است که چندین ماه بیشتر دوام ندارد. آن‌چه بعد از آن می‌ماند، علاقه و دوستی و رفاقت است و دیگر «عشق» نیست. دیگر آن‌سو زندگی سابق را ندارد. عقل و گفت‌وگو وارد شده است و همین‌جاست که کم‌کم تعارض‌ها آشکار می‌شود. این حرف‌ها به هیچ‌وجه به این معنا نیست که همه با هم دعوا دارند، بلکه به این معنی است که این شیفتگی و جنون، فقط سوءتفاهم است. مجنون هم اگر دیوانه نبود، به آن وضع گرفتار نمی‌شد. واقعیت این است که حالش خوب نبود و باید به دکتر مراجعه می‌کرد (می‌خندد) والا به‌طور طبیعی اگر قرار بود کار و زندگی کند و سر به بیابان نگذارد، مجنون نمی‌شد و زندگی طبیعی خود را می‌کرد.

  احتمالا چون وصالی شکل نگرفت. اگر وصالی شکل گرفته بود و با لیلی ازدواج می‌کرد، احتمالا از این سوءتفاهم بیرون می‌آمد.

بله (می‌خندد). سر به بیابان گذاشته بود و زندگی نداشت. اداره‌ای هم نبود که صبح اول وقت برود آن‌جا کارت بزند. بعد هم به قول شما اگر وصال اتفاق می‌افتاد، آن‌وقت بود که تازه معلوم می‌شد عشقی که از آن حرف می‌زند، چه چیزی است. ازدواج انجام می‌شد و این سوءتفاهم هم برطرف می‌شد. البته باز هم تکرار می‌کنم به این معنی نیست که هر کس با هر کسی ازدواج کند، با ناکامی مواجه می‌شود. نه، به این معنی است که عقل وارد می‌شود، دیالوگ وارد می‌شود، گفت‌وگو به میان می‌آید و عشق رنگ می‌بازد. درواقع این توهم را باید از سر بیرون کنیم که ما مثلا در فرد مقابل ذوب شده‌ایم. این سوءتفاهمی است که بعد از ازدواج برطرف می‌شود. حرف من دقیقا این است. در ازدواج پای گفت‌وگو به میان می‌آید. در این مرحله دیگر نباید بگوییم چرا او حرف مرا نمی‌فهمد؟ برای این‌که او شخصیتی دیگر دارد. روزگاری که افراد عاشق هم هستند، فکر می‌کنند در هم ذوب شده‌اند، می‌گوید: «هر چی تو بگی عزیزم!» اما این حالات تمام می‌شود. مقصود من این است. اگرچه این جمله به ظاهر طنزآمیز است، اما همان‌طور که گفتم کاملا جدی است.

  شاید واقعیت این است که ما عاشق خلأیی درون خودمان می‌شویم. بعد این خلأ را فرافکنی می‌کنیم در طرف مقابل؛ به شکلی که گمان می‌کنیم معشوق آمده تا خلأ را پر کند. درحالی‌که از اول هم ما شیفته خود بوده‌ایم و عشق به دیگری توهمی بیشتر نبوده.

در واقع دنبال نجات خودمان هستیم.

  به دنبال یافتن خودمان.

بله. فکر می‌کنیم عشق منجی است، اما بعد دچار تناقض می‌شویم.

  البته مواجهه با این حقیقت برای یک عده وحشتناک است. درست هم می‌گویید. چون نمی‌توانند این جمله را هضم کنند، مقابل شما قرار می‌گیرند. البته من تا حدودی به مخالفان حق می‌دهم. این جمله‌ای که شما گفتید، کوتاه و مختصر است، اما گستره‌ای از تمام تولیدات، مفاهیم و آثار را در تقابل با خود قرار می‌دهد؛ شعر عاشقانه، داستان عاشقانه، حالات عاشقی. به‌هرحال این تک‌جمله به جنگ همه اینها می‌رود.

خب باید فکر کنند. باید از خود بپرسند من که این‌همه شعر عاشقانه دارم، چطور باید این حرف را بزنم؟

  چرا؟

برای این‌که من نمی‌گویم عشق وجود ندارد، فقط می‌گویم یادمان نرود که عشق درنهایت سوءتفاهم است. یا نمی‌گویم که عشق بد است. می‌گویم تصور نکنیم حالات بعد از عشق هم مثل دوران عشق است. درواقع جمله من علیه عشق نیست؛ علیه ازدواج است (می‌خندد). بنابراین عشق، سوءتفاهمی است که با ازدواج برطرف می‌شود.

 

عشق محمد شمس لنگرودی
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین