شهریار مندنیپور: آرزویم انتشار رمانهایم در ایران است / نمیخواهم کسی موهای داستانم را بتراشد
شهریار مندنیپور که چندی پیش رمانش نامزد جایزه قلم آمریکا شد میگوید: امیدوارم تا زندهام "ماه پیشانی" و "سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی" را در ویترین یک کتابفروشی در ایران ببینم.
ایران آرت: شهریار مندنیپور یک دههای میشود که از ایران رفته است و نمونهای موفق و خلاق است از کسانی که راههای تازه برای نویسنده باقی ماندن جُستهاند. مندنیپور 26 بهمن 1335 در شیراز به دنیا آمد. نخستین مجموعه داستان او به نام "سایههای غار" در سال ۱۳۶۸ منتشر شد. او از مهمترین نویسندگان نسل سوم داستاننویسی ایرانی محسوب میشود که داستانهایش به لحاظ فرم و زبان از اهمیت قابل توجهی برخوردار است. مندنیپور در دانشگاههای هاروارد و بوستون کالج و تافتس تدریس کرده است.
به گزارش ایرانآرت، آخرین رمان مندنیپور با نام "ماه پیشانی" (عقرب کشی) سال 2018 در آمریکا منتشر و ترجمه آن نامزد جایزه قلم آمریکا شد. به همین بهانه علیرضا غلامی در ماهنامه تجربه گفتوگویی با مندنیپور انجام داده که بخشهایی از آن را در ادامه این مطلب از ایرانآرت میخوانید. مندنیپور در این مصاحبه درباره نوروز، نگاه سیاسی نویسندهها، حضورش در جبهه، رمان "ماه پیشانی"، آرزوی چاپ آثارش در ایران، سانسور، شعر و زبان فارسی صحبت کرده است.
آقای مندنیپور، بگذارید از نوروز شروع کنیم که در آستانه آنیم و هر سال انگار پرهیاهوتر میشود. شما چهقدر به این سنت پایبندید؟
از وقتی که عدهای سعی کردند آن را حذف کنند، پایبندی که هیچ، عشقم به آن هم بیشتر شده است. عید نوروز زیباست. زیبایی دور و بر ماست. گاهی چنان با آن آشنا و همخانه میشویم که حواسمان بهش نیست. ولی وقتی کسی بخواهد بوته گل سرخ ما را از ریشه در آورد، مثل یک گربه زیبای ایرانی با چنگال و دندانهایمان آخته روبرو میشود.
الآن با نوروز در بطن یک فرهنگ چند ملیتی و ملت چندفرهنگی چه میکنید؟
سوال هوشمندی است. بخصوص در ساحل شرقی و در غرب آمریکا، سنت پذیرش فرهنگهای دیگرگون همچنان پابرجاست. میانشان احساس غریبی نداری چون اجدادشان غریبه آمدهاند و مهاجرهای دیگر هم در راهند. دیوار و دیفال هم جلوشان را نمیتواند بگیرد. چون این سو، هنوز پذیراست. با افتخار بهشان میگویم که سال نو ما درست در اولین لحظه بهار شروع میشود. نوروز برایشان جذاب است.
جشنهای دیگری هم در فرهنگ ایرانی هست که اصولاً شادی آورند و چند سالی است سعی میشود به آنها رونق داده شود. میانهتان با آنها چطور بوده است؟
چهارشنبهسوری را که نگو و نپرس. یلدا هم اینجا جشن میگیریم.
یک تصور کلیشهای هست که نویسنده را در تقابل با امر عمومی لذتبخش قرار میدهد و انتظار دارد نویسنده از آن دوری کند و به انزوا پناه ببرد. یک مثالش شاملو. علناً میگفت علاقهای به نوروز ندارد. تعارضی میبینید بین نویسندگی و شادی که غالباً به صورت جمعی و گروهی تحقق میبخشد؟
اگر و مگر هم که شاملو چنین حرفی زده باشد، لابد باید آن را از زاویه محاکاتی/ دیسکورسش (Discourse) خواند. مثل همان گفتارش بر شاهنامه. آن تصور کلیشهای که اسم بردی، یک جور برداشت احساسگرا از شاعر رمانتیک (از نوع ایرانیاش) است: منزوی، رنجور، پریدهرنگ، فقیر، متروک و شکستخورده در عشق و... که عمرش هم نباید دیر بپاید. غلط است! نویسندگی و شاعری هنرهایی هستند که تنهایی میطلبند، اما انزوا نه. تا شادکامی را تجربه نکرده باشی، زیبایی رمانهای تنهایی را درک نمیکنی و برعکس.
وقتی انقلاب شد 22 ساله بودید. آن موقع چه درکی از انقلاب داشتید؟
دلشوره.
نسبت به سیاست بدبین هستید؟
نگو و نپرس.
خب نویسنده اصلاً میتواند بدون نگاه سیاسی باشد؟
نه اصلن! مگر انسان میتواند بدون نگاه و نگره سیاسی باشد؟ نویسنده هم "آدمیای" هست. اما ایدئولوژی زهر است برای نویسنده. کم نداشتیم استعدادهایی که بر باد رفتند در نوشتن املاهای حزبی.
فکر میکنم جبهه یکی از تجربههای متفاوتی بود که تأثیر زیادی بر زندگیتان گذاشته است. خصوصاً وقتی آن جمله تکاندهنده را میخواندم ازتان که از حضورتان در سنگری در خط مقدم گفته بودید؛ که با شلیک هر خمپاره تنه سه ثانیه فرصت داشتهاید یک کلمه به داستانتان اضافه کنید. جبهه با شما چه کرد؟
جنگ زنده گذاشتم تا بنویسمش. آره، توی سنگر بجز خاطرات جبهه، سعی میکردم یک داستان عاشقانه بنویسم. باید سالی و سالیانی میگذشت تا داستانهای جنگ برایم شروع میشد.
وقتی ترخیص شدم، فکر میکردم که جبهه نتوانسته بلایی سرم بیاورد، بهجز اینکه تجربه بهم داده و در کنارش درک زیبایی حیات و زشتیهای جنگ؛ اما وقتی نیمه شبی با صدای انفجار خمپاره صد و بیست در سرم از خواب پریدم، دستم آمد که زخم جنگ فقط آدم را بیدست و بیپا نمیفرستد خانه.
هر جبههای که بوده باشی فرقی نمیکند: جنگ تو را رها نمیکند. اگر عمری باشد در خاطراتم مینویسمش. آن همه که آمده در "دل دلدادگی" و "ماه پیشانی" هنوز رهایم نکرده. آن همه که در فوتبال دویده بودم و زمانی که سه تا کار روزانه داشتم تا خرج خانواده در بیاید، معنی پاهایم را نفهمیدم جز در میدان مین.
شما یکبار در ایران نویسنده شدید و یکبار هم در آمریکا. چه تفاوتی بین این دو هست؟
معلوم است که خیلی تفاوت دارند. شباهتشان اما مثل خط کشیدن بَر و یا قیچی کردن نوار موبیوس است. امتحان کنید، معلوم میشود چه میگویم.
گفتهام که سانسور نویسنده را میخشکاند، دوالپاست. در این دهکده جهانی که به قول واضع آن، حالا شده سِن (صحنه نمایش) جهانی، آرزوی اینکه رمانت را چاپشده به زبان مادریات ببینی و لمسش کنی، خیلی جایی ندارد اما من هنوز (با اینکه دیگر مجبورم کتاب الکترونیکی بخوانم) طرفدار کتاب کاغذیام. شرمنده از درختان. امیدوارم تا زندهام "ماه پیشانی" و "سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی" را در ویترین یک کتابفروشی در ایران ببینم.
اصلاً چه شد که مهاجرت کردید؟
هیچ قرار مهاجرتی نداشتم. آمدم برای نُه ماه فلوشیپ دانشگاه براون. دعوتهایی از اینجا و آنجا شد برای سخنرانی و داستانخوانی. دوره اوج سانسور و بلاهتش بود. نمیشد که همانطور حرف بزنم که در ایران. به قول بیهقی داستان بر سر دست فراز کردم. و بعد هم چاپ "سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی" درآمد و دیدم که انگار بمانم بهتر است.
پشیمان نیستم. من جنگ خودم را دارم. همیشه بر اصلاح موهایم وسواس داشتهام. شاید این از آن روزی بیشتر شد که ناظم مدرسه مرا از صف بیرون کشید و برد و آن سکوی مشرف بر صفهای کلاسهای مختلف و جلو همه با ماشین یک مربع جلوی سرم تراشید. هنگام رفتن به خانه، تمام مدت، بغض در گویم، دفتر و کتابهایم را جلو سرم گرفته بودم تا برسم خانه و دو تومان از مادرم بگیرم و بروم آرایشگاه تا موهایم را با نمره دو یا چه میدانم، چهار بزند. نمیخواهم کسی موهای داستانم را بتراشد، یا به قول خودشان اصلاح کند.
وقتی به قطار کلمات شما نگاه میکنم به این فکر میکنم چرا چنین نویسندهای شاعر نشده است؟
چیزی که در ایران و بخصوص شیراز زیاد داریم، شاعر است. من قصهگویم. شعر هم اگر بخواهم تویش قصه میگویم. مثالش همین مصاحبه...
رابطهتان با شعر چهطور است؟
خیلی خوب. البته نمیتوانند به خاطر این رابطه نامشروع دستگیرم کنند...
با شعرهای این روزها چه؟
تا آنجا که دستم برسد و یا در اینترنت بتوانم پیدا کنم. دارم برای بررسی کار چند شاعر خوب را، جوان، مهاجر یا مانده در ایران اسباب مهیا میکنم: هادی محیط، عالیا میرچی، وحید دادور، سندی مومنی... حتمن شاعران دیگری هم هستند که من ازشان دور افتادهام. پایبنده باشند. فانوس را نگه میدارند.
زبان فارسی از نظر برخی "بیمار" شده است. خود شما سخت به زبان حساسید. فکر میکنید زبان فارسی در مخصمه افتاده است؟
نگو و نپرس. بدجوری هم در مخمصه افتاده. اتوبوس زبان فارسی را سر گردنه "حیران" رانندهاش، عضو فرهنگستان، فرمان پیچانده سمت دره و پریده بیرون. اتوبوس دارد میرود طرف دره.