دو شعر دلنشین موسیقایی از شمس لنگرودی
شمس لنگرودی با بیان خاطرهای از تلاش برای یادگیری موسیقی در کودکی گفت: همیشه مشغله و مسئله موسیقی با من باقی ماند.
ایران آرت: شمس لنگرودی در مراسم پایانی نمایشگاه فتومونتاژ الیانا شمس لنگرودی، دخترش، در گالری "آس"، در شب شعری که با همراهی تعدادی از هنرمندان موسیقی و اصحاب فرهنگ برگزار شد، شعرهایی از کتاب تازهاش را برای حاضران خواند. "کتاب موسیقی" نام دفتر شعری است که انتشارات "نگاه" به تازگی منتشر کرده است. شعرهای تازه شمس در این مجموعه به موسیقی و به خصوص ماهیت سازها میپردازد. خودش این کتاب را ستایشی میداند از سازهای موسیقی؛ کتابی شامل ۳۹ قطعه شعر.
روایتی از دلبستگی شمس به موسیقی
به گزارش ایسنا، در این مراسم شمس لنگرودی صحبتهایش را با ذکر خاطرهای از ایام کودکی آغاز کرد و با اشاره به نبود امکانات آموزش موسیقی در شهر پدریاش لنگرود گفت: آخرین کتاب شعر من توسط نشر نگاه و با همکاری آقای رئیسدانا صاحب این نشر به چاپ رسیده است. اسم این کتاب "کتاب موسیقی" است؛ اشعاری در ستایش سازها. این کتاب شامل شعرهایی در مورد پیانو، نی، دف، سنتور و سهتار و دیگر سازهای موسیقی است. امشب اولین فرصتی است که من میتوانم از چرایی سرودن این شعرها بگویم. من از ایام کودکی علاقه زیادی به موسیقی داشتم. اما در شهر ما یعنی لنگرود هیچ کلاس موسیقی نبود. از طرف دیگر خانواده ما، خانوادهای روحانی بود. هرچند پدرم مشکلی با یادگیری موسیقی توسط من نداشت اما اگر دنبال این هنر میرفتم مردم عکسالعمل خوبی نشان نمیدادند.
او افزود: در آن روزها تنها موسیقیدان لنگرود آقای فیضی بود. آقای فیضی گاودار بود و نی میزد. مردی بود بلندقد و لاغر که تعداد زیادی گاو داشت و برای هر کدام اسمی خاص گذاشته بود. زهره، ستاره و ... او تنها موسیقیدان شهر ما بود و به همین خاطر ما تصمیم گرفتیم برای یادگیری پیش او برویم. در روزهای مدرسه و ظاهری شبیه دانشآموزان آن روز، یعنی با لباس فرم و موهای تراشیده به سراغش رفتیم. وقتی ما را دید علت آمدنمان را جویا شد و برایش توضیح دادیم. از میان ما، یک نفر کمی موسیقی میدانست. آقا فیضی هم قبول کرد به ما آموزش بدهد. نیاش را برداشت و شروع کرد به نواختن. بعد نی را سمت دوستم گرفت و گفت نوبت تو است. او هم امتحان کرد و آقای فیضی وقتی دید شبیه او نی را ننواخته عصبی شد و ما را بیرون کرد! میخواهم بگویم ما از چه طریقی و با چه سختی دنبال یادگیری سازها بودیم.
شمس ادامه داد: خلاصه زمان گذشت و سن ما هم بیشتر شد. در روزهایی که تازه ترانههای کوروس سرهنگزاده باب شده بود، عاشق او بودیم. بعد کم کم افراد دیگری مانند جبلی و بدیعزاده آمدند و ما ترانههایشان را زمزمه میکردیم. دیگر سنی از ما گذشته بود اما همیشه مشغله و مسئله موسیقی با من باقی ماند.
این شاعر با اشاره به پیشزمینه سرودن شعرهای تازهاش گفت: من برای سرودن این کتاب مطالعاتی زیادی در زمینه سازها انجام دادم. هر کدام از سازها را جدا بررسی کردم و شما المانهایی که در شعر من میبینید همه از تاریخ و نشانههای خود سازهایی است که دربارهشان نوشتهام.
در ادامه مراسم شمس لنگرودی از شعرهای کتاب تازهاش برای حاضران خواند. اولین شعر درباره پیانو بود:
پیانو
پیانو بانوی سالخورده سالها است
باران گرم تابستان ابدی
تالار مهآلودی در مهمانی رویا
زندگی چهل کلید خانه شادی را
در کف او میگذارد
اما مرگ از ستاره شما دست برنمیدارد
چون برفی سنگین سکوت میکند
و باریدن او از درون است
مثل ثانیهها میآید و میرود
و جای قدمهایش
حفره آبی است
که زیر زبان باقی میماند
پیانو خوابگزار تنهاییها است
معبد معبدهای ویران
بر رونویسی زخمها است
داستان بهشت را شنیده است
و از نگونبختی انسان بیمی ندارد
مادر بادهای دریایی است
دختر ابریشم
خوابها به حرمت از کناره میگذرند
و نسیم هر سپیده به پاک کردن خاک او مشغول است
پیانو رویایی است که شبی بیرون زده از خوابها
و در بسترمان مانده است
و ما چاره نداریم
جز خوابآلوده از مجاور همگان بگذریم
و ادامه رویاهایمان را ببینیم
او بعد از خوانش این شعر با اشاره به این نکته که ساز مورد علاقهاش گیتار است، گفت: جالب است بدانید ساز مورد علاقه من گیتار است. اصلا من سرودن این اشعار را با این پیشزمینه و علاقه به گیتار شروع کردم. ولی وقتی سرودن شعرها تمام شد دیدم هیچ شعری در مورد گیتار نگفتهام. ۳۹ شعر در مورد ۳۹ ساز بدون اینکه سراغی از گیتار بگیرم.
او بعد از این صحبت به سراغ شعر نی رفت:
نی
از همه سو آتش است
و خانه او
ستارهها میلرزند در حضورت
ای نی
که زاده آخهای مایی
زاده زخمها
پرچمهای پاره
سرودهای ناشنیده
ای نی
تو از میان لبی افسونشده به عالم آدمی میگذاری
چرا که تو را نیز چون ما
از لشگر خوابهای کوتاه
این نی
ای گل بیسخن
که بر بدنت علایم شلاقهای ناشناخته ایزدان است
دهانت بسته بود تا از خاکت نبریده بودند
ای خوراک باد
سخنت باد
سری در سرگردانی
دستم را بگیر و کمی بالاتر بیار
اینجا که خون ایستاده است و منتظر است
مولانا گرههایت را بکشاید
تا از آنجایی سخن بگویی که
آدم پریانی از خاکش وضو میسازند
ای نی
ای گل بیسخن
که زبانت را بریدند تا به سخن درآیی