خاطرهای که مرا تکان بدهد/ گفتوگوی نوروزی با علی باباچاهی
من وقتی یک ذره وضع روحی ام رو به شعف - حتی کمرنگ- نرود، نمینویسم
ایران آرت:علی باباچاهی در این گفتوگو از حال و هوایش در نوروز میگوید...
مشروح گفتوگوی نوروزی ما چنین است:
جناب باباچاهی به عنوان سوال اول بفرمایید درباره نوروز چه حسی دارید؟
حقیقتش معمولا وقتی به «نوروز» نزدیک میشوم برخلاف دوستان که حس شعف و شادمانی میکنند من نمیدانم چرا، اما یک حس دلتنگی خاصی به من دست میدهد... دلتنگی... نه افسردگی. حالتی که با تعلیق توأمان است. ولی هر چه هست شعف نیست، و گریه و زاری هم نیست.
این حسی که از آن صحبت میکنید یه جور حس نوستالژیک است؟
یک وجهی از نوستالژیک؛ بله ... اما بیشتر میتوانم از کلمه دلتنگی استفاده کنم. کلا آدم بدبین و نا امیدی نیستم . روحیهام شادمان نیست اما سمج هست. در سماجت نوعی امید هست. و خب همین طور پویایی. اگر اینجور نبود همین نمره 5 در رشته ادبیات را هم نمی گرفتم.(میخندد)
این حس پیشتر فرق میکرد؟ نوجوانیهایتان طور دیگری درباره نوروز فکر میکردید؟
طبیعیست که وقتی نوجوان هستیم، بالطبع جنب و جوش و شادی آن دوره از عمر را هم همراهمان داشتیم، اما من هیچوقت غرق چیزهایی که حول و حوش نوروز می چرخد مثل بهار نشدم. بوف کور هم نیستم . شاید الان خودم را دارم جمع می کنم؛ الان که حس های متضاد چند زمانی و چند مکانی را احضار کنم برای تبیین پاسخ شما .
خیلی خوشایند است خاطره نوروزی بشنویم از شما. چیزی می توانید جستجو کنید در حافظهتان؟
خاطرهای که مرا تکان بدهد و خیرگی در من به وجود بیاورد نه... به یاد ندارم... شاید برای افراد همسن و سالم، خاطراتی که دارم جالب باشد ولی قابل گفتن نیست چون منحصر به فرد نیستند. مثلا ما در بوشهر یک چرخ و فلک داشتیم که نمیتواند برای خوانندههای شما جالب باشد.
وقتی نوروز می آید یک نوع رخوت در شهر است... شهر خلوت است، و یکجور فضای سرد بر شهر مستولی است... برای شما این سکوت شهری، شعری هم به همراه آورده است؟
میتوانم بگویم حداقل در بیست سال اخیر، شعر من متکی بر وقایع بیرون نبوده است. مایوکوفسکی از چیزی به نام سفارش اجتماعی صحبت میکند . حالا من وارد آن نمیشوم ولی نیازی به اینکه در محله زندگی من بید مجنونی باشد و مهتابی به آن بتابد و دو عاشق از آنجا بگذرند تا شعری بگویم نیست. یا مثلا آدم ژولیدهای که تنهاست و بی خانمان است. اینها باعث نمیشوند که - حداقل در سی سال اخیر- شعری بنویسم. اما همینها احتمال دارد در وجود من تعبیه شده باشند. به همین خاطر یکی از دوستان همشهری من گفته بود در جایی که باباچاهی دیگر به دیدن دریا نیازی ندارد چون او دریا را با خود حمل میکند. این منحصر به فرد نیست. غالب مردم خاطراتشان را حمل می کنند. اگر به تعبیر ادبیاتیاش رجوع کنیم بیشتر خود ارجاع هستم تا به ارجاعهای بیرونی بیندیشم. اما مصداقهای بیرونی در من در حال زیستناند. کافی است حتی یک تصمیمی بگیرم برای نوشتن. چرا تصمیم؟ آیا این تصمیم نوعی تصنع نیست؟ باید بگویم به این دلیل تصنع نیست که من یکدفعه احساس خلأ می کنم از ننوشتن . وقتی فاصله افتاد بین نوشتنهای من، حس تعلیق و نوسان بین فضا و زمین و عدم تعادل روحی میکنم... نه جنون و سر به بیابان گذاشتن ها... از خودم راضی نیستم خلاصهاش... بنابراین، این باعث می شود تو به یک تصمیم فکر کنی و به نوشتن فکر می کنی و این همان چیزی است که قبلا اسمش الهه و الهام بود .
در ادامه سوال قبلی باید بپرسم آن سکوتی که در نوروز بر شهر حاکم است و پیشتر حرفش شد، در ایام عید زمان مناسبی را به وجود نمیآورد برای فرود یا هبوط فرشته الهام ؟
سوال خوبی است... این سکوت حتی در کرج و حتی وقتی مسافرت هم نرفته باشم نمیتواند به طور قطع موجب سرایش شعر شود... به عبارت دیگر پاسخ من به این سوال با قطعیت همراه نخواهد بود... ممکن است در این سکوت بتوانی چیزی بنویسی اما یکسال قبل یا بعد این سکوت آزارت بدهد... ولی به طور کلی از سکوتی که به وجود می آید احساس خوبی ندارم... اذیتم میکند .
این "اذیتی" که از آن میگویید، نمی تواند علت اثر هنری شود؟
در حال نه... من وقتی یک ذره وضع روحی ام رو به شعف - حتی کمرنگ- نرود، نمینویسم. به بیان دیگر در اوج تألم و تاثر نمی توانم چیزی بنویسم... فلج میشوم... باید دلم رو به زندگی باشد تا بتوانم تاثرهایم را احضار کنم...
مجتبا هوشیار محبوب