کلیشهها به روایت و داستان جان میدهند
یادداشت هفتگی النا فرانته در گاردین را بخوانید.
ایران آرت: مهدی فروتن: النا فرانته، رماننویس مشهور ایتالیایی در یادداشت هفتگی خود در گاردین به نقش کلیشهها در روایت و داستان پرداخته است. یادداشت این نویسنده را در ادامه از نظر میگذرانید:
کلیشهها با اینکه کارها را برای ما به شکلی زمخت ساده میکنند اما معمولا دروغ نمیگویند. اگر من بگویم ایتالیاییها اسپاگتی میخورند، دروغ نگفتهام. مساله اینجاست که یک واقعیت پیچیده را با سنت فرهنگی بزرگ پشت آن تنزل دادهام به یک بشقاب پاستا که هر ایتالیایی با کلاه سیسیلی روی سر آن را میخورد.
همین را میشود درباره آمریکاییها گفت که عاشق خوردن استیک گریل با کلاه گاوچرانی هستند یا انگلیسیهایی که به محض به صدا درآمدن زنگ ساعت پنج چایشان آماده خوردن است. در هر حال، مشکلی با سادهسازی وجود ندارد و ساده کردن یک واقعیت شبیه نخستین نگاه به سالنی بسیار شلوغ است یا تصویری که یک کودک از پدر و مادرش میکشد. مساله وقتی رخ مینماید که ما این کلیشهها، ساختارهای زمخت سرشار از سوگیری را نمیشناسیم و به عنوان واقعیت در نظرشان میگیریم.
داستانهایی که ما از گذشته تعریف میکنیم، بهرههای فراوان از کلیشه بردهاند؛ چه از حقیقتی بگویند که در واقع اتفاق افتاده یا صرفا زاییده فکر و خیال باشند. نادیده گرفتن خودآگاهانه آنها کمکی به ما نمیکند و اگر بخواهیم موقعیتها و شخصیتهای کلیشهشده را بالا ببریم و به آنها ارزش بدهیم، میتوانیم بگوییم به روایتهای داستانی جن و پری میماند. بدون بازگشتن به این کلیشهها هیچ داستان و روایتی – شفاهی یا کتبی – در تئاتر و سینما و تلویزیون شکل نمیگیرد.
در واقع، یک داستان زمانی خلق میشود که راوی حتی نمیداند در حال استفاده کردن از فرمولهای امتحانپسداده است؛ گرگ و بره، شیطان و فرشته، فاسد و امین، قهرمان و خائن، پادشاه و ملکه و دیو و دلبر. این موضوع درباره کلیشهها هم مصداق دارد، به ویژه اگر ما طبیعت آنها را در نظر نگیریم و زمختیشان را احساس کنیم. این اتفاق وقتی میافتد که کلیشه را به زندگی خودمان تطبیق بدهیم و متقاعد شویم داستانی که میگوییم، دقیقا بازتابی از واقعیت است. یادآوری کردن این نکته به راویان بیفایده است که کلیشهها به وفور در زندگی ما پیدا میشوند و وجود دارند. راوی اظهار تاسف میکند اما به کار خود ادامه میدهد: دزد واقعا اهل ناپل بود و یک بند رخت واقعا در کوچه آویزان شده بود.
از سوی دیگر، مساله پیچیدهتر استفاده آگاهانه از کلیشهها برای شکل دادن به داستانی صرفا سرگرمکننده است. این ماجرا نیاز به مهارت و استادی فراوان دارد. در این مورد، کلیشهها کارکرد پیدا میکنند؛ نویسنده از قوانین پیروی میکند، داستان در واقع سفری است با نقاط توقف اجتنابناپذیر، بسیار آشنا و البته همچنان سرگرمکننده و لذتبخش.
نکته پایانی اینکه آغاز کردن یک داستان با موقعیتها و شخصیتهای کلیشهای و پیش بردن آنها نوعی خطر کردن است؛ نقشهای که میتواند موفقیتآمیز باشد یا به ناکامی برسد. چنین رویکردی وقتی خوب و موفق است که بتوانیم کلیشه را به زندگی واقعی پیوند بزنیم. ماجراهای زندگی واقعی به شکلی پیشبینیناپذیر در هر جهت روان میشوند و کسی را یارای گریز از آنها نیست.