گفتوگو با داریوش شایگان که خواب موقتش ابدی شد؛ جرئت نمیکردم به فارسی شعر بگویم/ به سهراب می گفتم بیا کنار من بنشین/آشپزم هفتهای دو بار میآید/ برای سیگارکشیدن کوپن گذاشتهام/ آدم پیلهای هستم!
وقتی درهای آی. سی. یو بسته میشد، از شکاف لای در میدیدیم که دست راست داریوش شایگان روی هوا تکان میخورد و معذب میشدیم که نکند میخواسته چیزی بگوید و نتوانسته...
ایرانآرت: ویژه نامه نوروزی ماهنامه «اندیشه پویا» گفت وگوی منتشرنشده ای با داریوش شایگان منتشر کرده است؛ شایگان، اندیشمند ایرانی از ابتدای بهمن ماه سال گذشته در کما به سر می برد تا اینکه صبح روز دوم فروردین ماه در هشتادوسه سالگی درگذشت. متن کامل این گفت وگو را بخوانید:
روی تخت سیار بیمارستان سریعتر از آنکه فرصت دیدنش را داشته باشیم از مقابلمان گذشت. همینقدر دیدیم که صورتش زیر سنگینی پلکهای بستهاش آرام بود، ولی خواب کامل نبود. دست راستش با تکانهای شدید میلرزید انگار که نمایشی باشد از بیقراری درونش. در همان حال هوش و بیهوشی بعد از سکتهی مغزی، دست لرزانش را بالاگرفته بود تا مماس تخت نباشد، مثل همیشه که وقت حرف زدن دست راستش بالابود و پر از تکان، انگار که زبان دومش باشد. آن شب با دیدنش روی تخت بیمارستان معذب شدیم؛ مثل هر بار که مهمان منزلش هستیم و وقتهایی که به هیجان میآید و میخواهد توجه ما را به چیزی جلب کند، بلند میشود، میایستد، دست چپش را به کمرش میزند، دست راستش در هواچرخ میخورد و حرف میزند، و ما نمیدانم که به احترام او بایستیم یا بیشتر توی مبلهای قرمز شرقی خانهاش فروبرویم و فقط بشنویم.... .
در بیمارستان فیروزگر وقتی درهای آی. سی. یو بسته میشد، از شکاف لای در میدیدیم که دست راست داریوش شایگان روی هوا تکان میخورد و دوباره معذب میشدیم که نکند میخواسته چیزی بگوید و نتوانسته؛ درباره یادآوری نکتهای در زندگی مارسل پروست مثلاً. این دو- سه ماه آخر بیشتر درباره پروست صحبت میکرد. هنوز در حال و هوای کتاب فانوس جادوی زمان بود که درباره پروست و در جستجوی زمان ازدسترفتهاش نوشته بود. یک هفته قبل از اینکه داریوش شایگان را روی تخت بیمارستان، آرام و غرق در سکوت ببینیم ، یک بعد ظهر در خانهاش مهمان بودیم؛ با علی دهباشی و کیانوش انصاری که همکار اوست در نوشتن چند کتاب آخرش. میخواستیم درباره همین کتاب با او گفتگو کنیم. فانوس جادویی زمان دو سه روزی پیشتر رونمایی شده و داریوش شایگان کتابش را چون میوهی تازهرسیدهی نوبر توی دستش گرفته بود. خوشحال بود و سرحال. درست برخلاف جملهای که چند ماه قبل که به دیدنش رفته بودیم در وصف حال و روحیهی خودش گفته بود؛ اینکه "سهمم از زندگی را بیشتر ازآنچه حقم بوده گرفتهام و حالا بهجای رسیدهام که نه از چیزی خیلی شاد میشوم و نه هیچ اتفاقی خیلی غمگینم میکند."
آن بعد ظهر زمستان ، در خانه داریوش شایگان، او را شادتر از همیشه دیدیم. دو نسخه از کتاب تازهاش را روی میز گذاشته بود، جایجای کتاب خودش را علامت گذاشته بود و هر سؤال و صحبتی را به پروست و رمان در جستجوی زمان ازدسترفته میکشاند. به داریوش شایگان گفتیم مقدمهی مفصلی که برای کتاب نوشتهاید مثل یک تابلوی راهنما هر سؤالی را که در ذهن خواننده قرار است درباره پروست ورمانش ایجاد شود جواب داده. از او خواستیم که آن روز بهجای پروست درباره خودش صحبت کنیم، قبول کرد، اما شروع کرد به صحبت کردن درباره پروست. گفت:"میدانستید که عده هستند که به پروست اعتیاد پیدا میکنند؟ خودم یک خانمی را میشناسم که سالهای سال است که هرروز صفحاتی از پروست را میخواند. والتر بنیامین هم که مترجم رمان در جستجوی زمان ازدسترفته به زبان آلمانی بود، به آدورنو نوشته بود که دیگر یککلام بیشتر ازآنچه برای کار ترجمه ضرورت دارد از پروست نخواهم خواند از بیم آنکه سخت معتادش شوم و سرچشمهی خلاقیتم بخشکد."
چارهی دیگری نبود، انگار باید اول درباره پروست صحبت میکردیم چون داریوش شایگان اینطور میخواست؛ نه اینکه بخواهد خواستهاش را به ما تحمیل کند، که هنوز از خاطره پروست آزاد نشده بود. این را وقتی مطمئن شدیم که گفت:"پروست موفق شده خواننده را شریک رمان خودش کند. وقتی پروست میخوانید ، فقط خوانده نیستید بلکه از یکجایی به بعد فکر میکنید خودتان دارید رمان را مینویسید و جلو میروید. خواننده ، خالق کار هم هست." از او پرسیدیم:
پروست در کدام بخش از گذشته داریوش شایگان جامانده بود که حالا در هشتادوچهارسالگی به او رجوع کردید؟
63سال پیش در ژنوسرکلاس ژانروسه، منتقد ادبی، میرفتم که شش ماه به ما راجع به پروست درس داد. آن کلاس درس من را شیفته پروست کرد. روسه در کلاس درس اش ، به طرز استادانهای ، پروست را برای ما متجلی میکرد. شروع کردم به خواندن در جستجوی زمان ازدسترفته. منتها آن زمان هم فلسفه میخواندم و هم هند شناس بودم و زبان سانسکریت میآموختم. "طرف خانه سویان" اولین جلد از رمان پروست را که خواندم دیدم وقت ندارم بقیه رمان را دنبال کنم اما میدانستم که بالاخره یک روز سراغ بقیه جلدهای رمان خواهم آمد.
اینطور که میگویید بعد از حدود 60سال به پروست برگشتید. در تمام این سالها پروست در ناخودآگاه شما حضورداشته؟
خیلی کمتر از شصت سال. وقتی در سال 1376بعد از دوازده سال غیب به ایران برگشتم، همه جلدهای رمان در جستجوی زمان ازدسترفته را با خودم آوردم و نشستم به خواندن کتاب. مجذوب کتاب شدم اما ذهنم درگیر نوشتن کتاب افسون زدگی جدید و هویت چهلتکه شد که از کتابهای سخت من بود و نوشتنش کار زیادی از من کشید. در چنین احوالی سودای تعمق در پروست دوباره در من عقب افتاد تا اینکه چند سال قبل که نوشتن کتابی درباره بودلر، جنون هوشیاری، را شروع کردم دوباره به پروست بازگشتم. پروست به بودلر علاقه داشت و این را بارها گفته و نوشته بود. آخرین نوشته قبل از مرگش هم مقالهای بود که به مناسبت صدسالگی مرگ بودلر نوشت . از کار بودلر که فارغ شدم، دوباره شروع کردم به خواندن از وی درباره پروست. فکر کردم حالا که دارم آلود پروست میشوم، کتابی را که همیشه دوست داشتم درباره پروست بنویسم شروع کنم. این را هم بگویم که من از رمان بیشتر آموختهام تا از فلسفه؛ و حالا باید سهم خودم را به رمان ادا کنم.
شما گویا میخواهید که یک سهگانه درباره بودار و پروست و منتهی داشته باشید و تاکنون دوسوم راه را رفتهاید. از اهمیت بودار قبلاً در گفتوگویی که با شما داشتیم گفتهاید. اما چرا پروست؟
درباره بودلر قبلاً صحبت کردهایم. درباره منتنی هم فقط همین را بگویم که به نظرم او از بزرگترین نثر نویسان همه دوران است. تجسم تعادل و توازن فرانسوی است. اما چرا پروست؟ پروست نابقه است و هوش عجیبی دارد. توضیح خواهم داد که به چه معنی او یک رماننویس معمولی نیست، و رمان او رمان سیر و سلوک است. اما جدایی از این ویژگی در کار او ، نبوغ پروست چنان بود که او پایانبندی آخرین جلد رمانش را بعد از نوشتن جلد اول رمانش نوشت؛ یعنی میدانست که قرار است از کجا به کجا برسد. اگر جنگ جهانی اول شروع نمیشد کتاب در جستجوی زمان ازدسترفته در سه جلد منتشر میشد. اما بعد چاپ جلد او کتاب، جنگ جهانی آغاز شد و کار فرهنگی به تعلیق درآمد. انتشار کتاب متوقف شد. میدانید که همه اتفاقهای مهم جنگ اول در خاک فرانسه اتفاق افتاد، در کشور پروست. انتشار جلدهای بعدی رمان او چهار سال عقب افتاد و در این مدت پروست که بیکار بود مدام نوشتههای پیشین اش را بازبینی و اضافه میکرد. آنقدر که سهجلدی که نوشته بود به هفت جلد رسید. وقتی هم که مرد، چهار جلد رمانش درآمده بود و سه جلدش مانده بود که بعد از مرگ آش منتشر شد.
جلدهای که بعد از مرگ پروست منتشر شد، بدون بازنویسیها و ویراستاریهای وسواس گونه پروست است؟
میدانید که پروست همزمان سه چهار قسمت از در جستجوی زمان ازدسترفته را باهم مینوشت برای همین یادداشتهای زیادی از او مانده؛ نزدیک به 52دفترچه. فرانسویها اصطلاحی دارند که معادل اصطلاح فارسی لعاب انداختن است میگویند فلان چیز مایونزش نگرفته؛ این درباره پروست که مدام در حال بازنویسی رمانش بود صدق میکند. پروست برای نوشتن این رمان از زندگیاش مایه گذاشت انگار که مدام فکر میکرد مایونزاش نگرفته و باید بیشتر به آن مشغول باشد. یکجورهای خودش را برای نوشتن این کتاب قربانی کرد. در روز عموماً یک کرآوسان میخورد و تمام رفتوآمدهایش را قطع کرده بود. گاهی آنهم برای خلق فضای داستانش، به مهمانی میرفت. عموماً هم دیر میرسید اما چون شخصیت شناختهشده و جذابی بود مهمانها پای حرف اش مینشستند و نمیرفتند. اشراف پاریس هم علاقهمند بودند پروست را برای مهمانیهای خود دعوت کنند. بااینکه پروست زندگی خود را چهارده سال پای نوشتن این کتاب گذاشت اما در آغاز اقبالی به رمانش نشد. حتی آن آندرژید کتاب را برای انتشار رد کرد. بعد از انتشار کتاب بود که ژید برای پروست نامهای با این مضمون نوشت که خودم را نمیبخشم که کتاب را نشناختم و رد کردم. پروست هم در جوابش نوشت که چقدر خوب شد این اتفاق افتاد، چون در غیر این صورت من افتخار داشتن چنین نامهای از شمارا نداشتم.
***
آنچه داریوش شایگان از روحیات پروست میگفت نمیتوانست تنها دلیل علاقه او باشد. لابد یکجایی از عمق ذهنش به ذهن پروست گرهخورده بود. رمان پروست بر شالوده خواب دیدن و تداعی و تذکار بناشده و داریوش شایگان هم که اهل تداعی خاطره است و خیال. از همان کودکی که پای قصههای دایهاش هاجر سلطان مینشست، آموخته بود که "خیال میتواند بسی واقعیتر از واقعیت باشد"؛ و رمان پروست هم انگار که تذکاری بر این آموزه است. به داریوش شایگان گفتیم :
شما با خواندن پروست به خاطرات گذشته خود بازمیگردید و درگذشته ازدسترفته غرقه میشوید؟
رمان پروست، رمان سیر و سلوک است. او تذکار میدهد و نکته جالب در تذکرهای پروست، دوسویه بودن آن است. او به تداعیهای میپردازد که معطوف به گذشته است اما آیندهنگر هم هست. مثل علامتهای جاده میماند که در مسیر علامت بعدی راه را به شما نشان میدهد. تذکرهای پروست ظاهراً سیری درگذشته است، اما جهت آینده را نشان میدهد. پروست میگوید که غریزه از خرد مهمتر است، اما خرد است که تصمیم میگیرد غریزه اول باشد و خودش در مرتبه بعدی قرار بگیرد. میگوید که تذکار از دنیای ناخودآگاه ما بیرون میآید اما این تداعی گذشته باید از صافی خرد بگزد تا مسیرش را بهسوی آینده پیدا کند. انگار از یک جور جنون هوشیاری صحبت میکند. اینکه درنهایت برای پروست، خرد تعیین کنده است ، احتمالاً بر خواسته از ویژگی فرانسوی اوست. پروست فرانسوی است و بنابراین یک عارف شرقی نیست.
واقعاً پروست در بازگشته به گذشته دنبال چیست؟
دنبال جوهر. چیزی که باعث میشود اتفاقی درگذشته، ناگهان زنده شود و بهاینترتیب دو زمان گذشته و حال یکی شود، جوهر است. او در جستجوی جوهر است. و جوهر چیزی است که تا کلافش باز نشود در هم تابیده است . پروست در رمانش مفهوم خواب را مطرح میکند شبیه همان "خواب بنیادین" رولان بارت. خواب بنیادین جوهر است، کلافی بسته است؛ و بهمحض اینکه بیدار میشویم، و به عمق خوابمان و به آنچه دیدهایم فکر میکنیم، زمان آغاز میشود. درست از همینجاست که اندیشیدن درباره خود و درباره جوهر، آغاز میشود. خواب بهمثابه "زمان بازیافت"، درست مانند قره قره بستهای است که بهتدریج باز میشود. هر چه داستان پروست جلوتر میرود نشانههای خواب به رستاخیز خاطرهها تبدیل میشود. پروست با روایت خوابها میخواهد به آن جواهر در ناخودآگاه برسد. میپرسید این جوهر کجاست؟ پروست پاسخ میدهد که این جوهر در درون من عمیق ماست؛ من عمیقی که این تجربهها را سپری میکند، من عمیقی که از رنج تغذیه میکند و در هنر تبلور مییابد.
و این کشف با یادآوری مدام خاطراتی درگذشته امکانپذیر میشود؟
بله! از طریق روانشناسی اعماق و رجوع چندباره به لایههای مختلف ذهن و شناختن من های متعدد میشود کتاب درون را کشف و ترجمه کرد. پروست زمانهایی مختلف آدمها میگوید و تئوری عجیبی دارد. میگوید که هر آدمی یک کتاب درونی دارد که باید کشف اش کند. شاید این کتاب درون، با رنج پرشده باشد. رنج، ما انسانها را آزار میدهد و گاهی هم مفلوکمان میکند، اما رنج اگر نکشیم بزرگ نمیشویم. پروست به ما میگوید که این رنج را هم باید از صافی خرد بگذرانیم. خواندن رمان پروست کم میکند به ما که لایههای ظریفی را در اعماق خودمان کشف کنیم. نوعی وجه عرفانی و نوافلاطونی در کار پروست دیده میشود، اگرچه او نه عارف بود و نه افلاطونی. جالب است که پروست با فروید همعصر بوده اما آثار فروید را نخوانده. همچنان که احتمالاً فروید هم آثار او را نخوانده بود. اما پروست هم در این رمان به همان نتایجی میرسد که فروید رسیده بود، با این تفاوت که فروید در مفهوم "لیبیدو" ماند، اما پروست تلاش کرد تا بهسوی "جوهر" جهش کند.
شما متأثر از پروست کدام منهای درونتان را کشف کردهاید؟
بگذارید چیزی بگویم که در کتاب نگفتهام. پروست از منهایی میگوید که دائم عوض میشوند و برای من یادآور مفهوم سامودایا در بوداست. در بودا شما با یک صیرورت سروکار دارید؛ مثل امواجی که پشت سر هم میآیند، مثل شمعی که همزمان روشنایی میبخشد و همزمان به سمت خاموشی و تمام شدن میرود. بودا میگوید که تنها راه گریز از این منهای متعدد و سیال، نیرواناست. نمیگوید نیروانا چیست فقط میگوید یک خلا عالمگیر است که در آن رها میشوی؛ از دایرهی توارد دوباره، از رنج رها و آزاد میشوی. اما پروست به این وجه بودا اعتقاد ندارد. او فقط به دنبال جوهر است. به این اعتبار میشود گفت که او وقتی دنبال جوهر است نگاهی افلاطونی دارد و به نگاه بودایی هم فقط تا حدی نزدیک میشود.
نگفتید که با خواندن پروست رستاخیز خاطره داشتهاید و خاطره یا خاطرات قدیمی برایتان زنده شده؟
در جلد "طرف گرمانت "، یکجا قهرمان رمان، ترانهی "پسر صحرا" را میخواند و یاد بچگی خودش میافتد که مادرش برایش کتاب میخواند... . تذکار شروع میشود. آن جای کتاب را که میخواندم برای من هم گذشته زنده شد . رفتم به دنیای بچگیام و یادم آمد که وقتی کتابهای مختلفی را میخواندم چه حالتی داشتم. آن حالتها بهصورت تذکار برایم زنده شد. انگار که با خواندن پروست میشود خود را ودام روانکاوی کرد.
شما خودتان را روانکاوی هم کردهاید؟
روانکاوی؟ شاید اغلب وقتی دچار حس بدی نسبت به چیزی یا کسی میشوم به خودم برمیگردم و میگویم خجالت بکش. درواقع خودم را تنبیه میکنم. به این نتیجه رسیدهام که کینه و بغض بیشتر ما را آزار میدهد و من همیشه سعی میکنم کینه و بغض را از درونم بیرون بریزم. مطمئن باشید اگر از این حسهای بد بگذریم، راحتتر زندگی میکنیم و خلاص میشویم.
***
داریوش شایگان همیشه خودش برای مهمانش چای میریزد. استکانهای کمر باریک را میچیند توی سینی و بهرسم قدیم یک قاشق چایخوری هم میگذارد کنارشان توی نعلبکی. همیشه در فاصله آوردن سینی چای از آشپزخانه به پذیرایی، ماجرای برای تعریف کردن با صدای بلند دارد. هر وقت برای گرفتن سینی از دستش بلند میشویم اول تعارف میکند و بعد سینی را میدهد تا با تمرکز بیشتری صحبت کند. سؤال هم زیاد میکند. بیشتر درباره آدمها میپرسد و بیشتر هم درباره آدمهای که دیگر نیستند. اهل بدگویی هم نیست؛ از هیچکس . نقد هم اگر میکند، پشتبندش یک نقطه قوت هم از آن آدم میگوید؛ آدم حاشیه نیست. آن روز لابد به خاطر پروست بود که در مسیر آشپزخانه به پذیرایی، از ما درباره مهدی سحابی، مترجم رمان در جستجوی زمان ازدسترفته پرسید و همه حواسش را گرم جوابهای ما کرده بود. مهدی سحابی برایش مهم شده بود؛ آنقدر که تلفن همسر فرانسوی سحابی را خواست و گفت:"اگر پاریس رفتم حتماً تلفن میکنم و دیدنش میروم." حالا که صحبت مهدی سحابی شده بود، از داریوش شایگان پرسیدیم:
در کتابتان بخشهای را که از کتاب پروست نقل کردهاید، دوباره ترجمه نکردهاید و از ترجمه سحابی استفاده کردهاید. این یعنی از ترجمه و کار مهدی سحابی راضی بودید؟
وقتی تصمیم گرفتم کتابی درباره پروست بنویسم، رفتم و ترجمه مهدی سحابی از رمان در جستجوی زمان ازدسترفته را هم خریدم تا ببینم چطور ترجمه کرده. ترجمه سحابی واقعاً خوب و نسبتاً دقیق بود. در فانوس جادویی زمان برخی نقلقولها از کتاب پروست را خودم ترجمه کردم، چون ترجمه سحابی باسلیقه من نمیخواند اما رویهمرفته ترجمه خوبی بود و اگر آن ترجمه نبود کار من بهمراتب طولانیتر و سختتر میشد.
طول میکشید چون ترجمه پروست سخت است؟ شاید خواننده دوست داشت مثل کتاب بودلر که هرکجا باید از اشعار او نقل میکردید خودتان شعر را ترجمه کردید، ترجمه پروست را هم خودتان انجام میدادید.
تعارف نمیکنم که ترجمه سحابی واقعاً خوب است و برای آن زحمتکشیده شده من کتاب اصلی پروست را دست میگرفتم و همزمان به فارسی میخواندم و خانم انصاری با ترجمه سحابی مقابله میکرد. میدیدیم که ترجمهها درست است و میشود از همین متن ترجمه استفاده کرد. این خیلی کار من را پیش برد و نیازی به دوبارهکاری نبود.
بعضی از منتقدان ادبی میگویند شاید اصلاً ترجمه کتاب پروست با توجه به سبک خاصی که او در نوشتن دارد ممکن نباشد، و سحابی هم شاید بهتر بود که این کتاب را ترجمه نمیکرد.
نه؟ ترجمه سحابی بالاخره از بیست ، نمره پانزده- شانزده میگیرد. ترجمه پروست اصلاً شوخی نیست. من که بعضی از اشعار سعدی را به فرانسه ترجمه کردهام میدانم چنین کارهای چقدر سخت است. من در ترجمه فرانسوی از سعدی ، سعی کردم به ترجمه قافیه بدهم تا به روح شعر سعدی نزدیک بمانم. کار آسانی نیست این را هم بگویم که سحابی در درک و فهم کتاب اشتباه نکرده. کتاب را فهمیده، و من تعجب میکنم که چطور موفق شده این کار را بکند. قدردانی که برای ترجمه این کتاب لازم بود از او نشد. حیف! هیچوقت فرصت نشد سحابی را ببینم. فقط یکبار در فرودگاه خیلی اتفاقی او را دیدم و به شوشه کور، مترجم اشعار حافظ فرانسه، که همراهم بود معرفیاش کردم. دیدار جالبی بود؛ دیدار مترجم فرانسه حافظ و مترجم فارسی پروست. وقتی هم او را به فوش کور معرفی کردم و شروع کرد به فرانسه حرف زدن دیدم که فرانسه را درجهیک حرف میزند. اصلاً شبیه ایرانیهایی که فرانسوی حرف میزنند نبود.
***
داریوش شایگان وقتیکه سرحال باشد، شوخطبع هم هست؛ مثل همین روزی که مهمانش بودیم و او فرانسه حرف زدن دکتر مصدق را تقلید کرد و بعد هم فرانسه صحبت کردن جمالزاده را. بلند میخندید اما رد اشرافزادگی در خندهاش عیان بود و مجوز خندیدنش به لهجه فرانسوی مصدق را به او میداد. از تلقید لهجه فرانسوی چهرههای سرشناس ایرانی فارغ نشده بودیم که تلفنخانه داریوش شایگان زنگ خورد. گوشی را برداشت و شماره را بلند خواند. شماره منزل محمدعلی موحد بود. مشغول صحبت شد؛ به زبان ترکی. صبح همان روز که خانه دکتر موحد بودیم، دیده بودیم که دارد کتاب فانوس جادویی زمان را میخواند. با تعریفهای آن روز صبح دکتر موحد از کتاب، فهمیدم که لابد تلفن کرده برای نکتهای و اشارهای درباره کتاب پروست. همین هم بود. حرف زدنشان که تمام شد، شایگان خوشحالتر از قبل بود. تعجب هم کرد که "آقای موحد چه زود کتاب را خوانده." بعد هم با خندهی بلندی گفت:"آقای موحد اینقدر خوب ترکی حرف میزد که من دستپاچه شدم و ترکی حرف زدن یادم رفت و ترکی تهرانی با او حرف زدم." مزه کردن صحبت تلفنیاش با محمدعلی موحد که تمام شد، به داریوش شایگان گفتیم ، صحبت از پروست کافی است؛ از خودتان بگویید.پرسیدیم:
در 84 سالگی چند ساعت کار میکنید؟ مثلاً در طول نوشتن همین کتاب پروست روزانه چند ساعت وقت میگذاشتید؟
خب من آدم پیلهای هستم. اگر کاری را شروع کنم باید خیلی زود تمامش کنم. تمام حواسم به انجام آن کار است و حتی وسواس میگیرم که زودتر نوبتام. برای کتاب پروست هفتهای یکی-دو روز باخانم انصاری کار میکردیم. بقیهی روزها من فقط میخواندم. شبها هم ساعت یازدهتا دو شب رمان پروست را میخواندم و خطکشی میکردم. روزها هم کتابهایی را که راجع به پروست نوشتهشده بود میخواندم و خطکشی میکردم. تقریباً تا توانستم هر کتاب معتبری را که به زبان فرانسه و انگلیسی راجع به پروست نوشتهشده خواندم.
در زندگی روزمرهتان نظم و ساعت بندی خاصی دارید؟
من زندگی روتینی دارم. حدود چهل سال است که تنها زندگی میکنم. شبها دیر میخوابم و صبحها هم دیر از خواب بیدار میشوم. صبحها 45 دقیقه در خانه ورزش میکنم تا بدنم راه بیفتد ورزش خاصی هم نمیکنم.همینجا توی پذیرایی راه میروم و دور میزنم؛ نیم ساعت، پانزده دقیقه هم ورزش پا و کمر میکنم.
اهل آشپزی هم هستید؟
نه! آشپز دارم که هفتهای دو روز میآید غذا میپزد و من ظهرها بخشی از همان غذا را گرم میکنم و میخورم. خیلی کمغذا میخورم. یک آقایی هم هر روز از ساعت هفت صبح میآید و خانه را تمیز میکند و خریدی اگر باشد انجام میدهد و ساعت دوازده ظهر میرود. شامم هم همیشه یکتکه نان و پنیر است با چایی شیرین. برای سیگار کشیدنم هم کوپن گذاشتهام. یک جعبه سیگار برمیدارم و هرروز ده نخ سیگار توی آن میگذارم که کوپن آن روزم است. گاهی تقلب میکنم اما نه همیشه. بعدازاینکه بیست سال قبل سکته قلبی کردم حواسم هست که زیاد سیگار نکشم. بعد هم می روم سراغ کتابها و کارهایم.
***
به داریوش شایگان گفتیم میخواهیم اتاق کارتان را ببینیم. بدون اماواگری بلند شد و خواست دنبالش برویم. میز کارش توی کتابخانه بود، یک میز بزرگ چوبی قدیمی با چراغ بلند مطالعه و یک عالمه کتاب به زبان فرانسه و انگلیسی روی آن. بهاندازهی جلوی دستش جای خالی داشت روی میز. روی زمین کتابخانه هم چند ردیف کتاب چیده بود. از بینظمی چشمنواز میز کارش که گفتیم ، به تناقض جملهمان خندید و گفت:" خیالتان راحت باشد که پشت آن میز نمینشینم. زیاد نمیتوانم پشت میز بنشینم و کارکنم . پاهایم باد میکند." از اتاق بیرون رفت و خواست که همراهش به اتاق روبه روی کتابخانه برویم. اتاق واقعی داریوش شایگان آنجا بود؛ اتاقی شبیه خودش به تهمایهی شرقی. یکتخت کوتاه یکطرف اتاق بود و روبهرو همپشتیهای بلند و ضخیم عربی که همروی زمین گذاشته بود و هم تکیهشان داده بود به دیوار . همگی به رنگ قرمز با پارچهای شبیه حریرهای هندی. روی تخت هم پر بود از کتاب و کاغذ و خودکار، و پایین تخت، سماوری روشن بود و بوی چای تازهدم در اتاق پیچیده بود.گفت :"دمودستگاه کار و چای و خواب من اینجاست."
گفتیم اینجا شبیه فضاهای عربی است. انگار که خوشش نیامد و منمن کرد. دوباره گفتیم شبیه فضاهای مراکشی است که این بار خوشش آمد و سری به تائید تکان داد. اشاره کرد به دیوار مماس با تختش و گفت:" این تابلو را ببینید کار سهراب است. این تابلو را خیلی دوست دارم. خیلی زیباست. آب رنگ است. سهراب بعد از انقلاب این را کشید و من گفتم آن را میخرم." تابلوی سهراب سپهری را روی دیوار اتاق خودش نصبکرده بود تا همیشه توی دیدش باشد. داریوش شایگان با همان ژست معروف ایستاده بود؛ دست چپش را به کمر زده بود و اشارهی دست راستش روی تابلوی سهراب سپهری مانده بود که نقشی از یک روستای کویری در دوردست بود.پرسیدیم؟
با سهراب سپهری رابطهی خوبی داشتید؟
خیلی! دوست بودیم باهم. میدانید که شعرهای سهراب را به زبان فرانسه ترجمه کردهام. خودش هم فرانسه بلد بود و زمانی که شعرهایش را ترجمه میکردم میگفتم بیا کنار من بنشین و نتیجهی کار را ببین. میگفتم جوری این شعرها را ترجمه میکنم که انگار به فرانسه سروده شدهاند و بعد برایش میخواندم. نتیجه کار را دوست داشت.
بهجز این تابلوی سهراب چه چیز دیگر در این خانه است که رنگ خاطره دارد و دوستش دارید؟
هشت تابلویی را که در نهارخوری روی دیوار است احصایی به من هدیه کرده. همه هم نقشی از کلمه "الله" است. آنها را دوست دارم و آنقدر بابتشان پول کم گرفت که درواقع هدیه محسوب میشود.
میان اینهمه تابلو و نشانه که در خانه شما هست، شما فقط نقاشی سهراب و این تابلوهای احصایی را دوست دارید؟
این چراغ دورهی سلجوقی که روی میز میبینید هم پرخاطرهترین شیء این خانه برای من است. برنز است و آنقدر عمر کرده و پیر شده که اگر زمین بیندازیش مثل شیشه میشکند. خرد میشود. از دوستی به هزار دلار خریدم، اما بسیار بیشتر میارزد.
اینقدر قدیمی است و اینقدر برایتان باارزش است و اینقدر هم آسیبپذیر است اما شما آن را در دسترس ترین جای ممکم گذاشتهاید، روی میز جلوی مبل؟ اگر اتفاقی دست ما بخورد و بشکند...
میخواهم ببینمش و جلوی چشمم باشد.بشکند؟ اگر بشکند که شکسته. سرنوشت اش است. فقط افسوس میخورم.
چقدر مجسمه بودا در این خانهدارید و چقدر نقاشی بودا!...
بله! بودا را خیلی دوست دارم. برای همین در این خانه بودا را زیاد میبینید. فکر که میکنم، میبینم بودا شاهزاده بود وزندگی آرام و باشکوهی در قصر داشت اما در 29 سالگی همهچیز راه رها کرد و قصر را ترک کرد؛ این رها کردن واقعاً فداکاری میخواهد.
***
داریوش شایگان شروع کرده بود به نشان دادن تابلوها و نمادهای دور و اطراف خانه؛ تابلوی پارچهای چهار تکه که از ژاپن خریده و تابلوهای دیگری که از نپال خریده. روی تابلوی نقاشی بالای شومینه مکث کرد و گفت:" یک تابلو همینجا بالای شومینه نصب بود که امانت یکی از دوستان دست من بود. بعد از مدتی دخترش خواست که تابلو را برای پدرش بفرستد. من هم دادم و برد. از مهدی ابراهیمیان که دکوراسیون هتل عباسی اصفهان را طراحی کرده پرسیدم کسی را در اصفهان میشناسی که تابلویی شبیه این تابلو برای من بکشد . او هم کسی را پیدا کرد و سفارش داد و این تابلو را برای من آورد. البته تابلوی امانتی اصلی، کار زمان زندیه بود." شایگان سپس اشاره کرد به پارچه ای که در طول میز نهارخوری روی دیوار نصبشده بود و گفت:" اینیک سوزندوزی کرمان است مربوط به دورهی قاجار که یحی ذکاء آن را برای من آورد. کار بسیار ظریف و زیبایی است."
خیلی از این اشیا و تابلوها را خیلی سال پیش خریدهاید . این سالهای اخیر دیگر تابلوی نقاشی نمیخرید؟
نه! من که کلکسیونر نیستم. جا هم ندارم. البته یکزمانی کلکسیونر بودم و بعد از ماجرای آتشسوزی کتابخانهام دلودماغ جمعکردن از من رفت.
کدام آتشسوزی؟
هنوز پدرم زنده بود و ما یکخانه باغ دوازده هزار متری در ولنجک داشتیم که بعد از فوت پدرم آنجا را به محمود خیامی فروختم. در آن باغ سه ساختمان بود . یکی ساختمان خانهی پدرم بود ، یکی ساختمان خانهی من بود که با بچهها و همسرم در آن زندگی میکردم؛ و ته باغ هم دو-سه اتاق بود که من آنها را تبدیل کرده بودم به کتابخانهای برای خودم. آن زمان هنوز خنه ی ما بخاری داشت و کنر اتاق کتابخانه من یک انبار نفت بود. زمستان بود و نوکر خانه رفته بود توی کتابخانه زغال درست کند و گویا یکتکه از زغال افتاده بود روی زمین، صبح که دوباره میرود و در را باز میکند ناگهان آتش زبانه میگیرد. انبار نفت هم آن کنار بود و منفجر شد و همهچیز من سوخت. میخواستم بروم داخل و چیزهایی را نجات دهم اما خانواده نگذاشتند.
چه چیزی را میخواستید نجات دهید؟
خیلی چیزها را. کلیلهودمنه را به سانسکریت ترجمه کرده بودم که هنوز دستنویس بود. سه-چهار ترجمه دیگر هم داشتم که همه آتش گرفت. کالیداسا شاعر کلاسیک هند است که به او میگویند شکسپیر هندوستان. یک کتاب شعر دارم به نام ابر قاصد که آن را هم به فارسی هم به فرانسه ترجمه کرده بودم و هنوز منتشرش نکرده بودم. بهکل سوخت. جوان که بودم در انگلستان و فرانسه کتابهای قدیمی میخریدم؛ مثلاً کتابهای چاپ قرن هجدهم. آثار کامل ولتر را در نود جلد داشتم که یکبار برای همیشه در 1880 چاپشده بود. یک مجموعهی مهم هم داشتم به نام نامههای فاخر و کنجکاوی برانگیز که 37جلد بود و تمام یادداشتهایی را که یسوعی ها از چین و ایران و ژاپن نوشته بودند، شامل میشد. اینها همه سوخت، و علاقه من به جمعکردن کتابهای قدیمی تمام شد. بعدازآن دیگر به چیزی چندان دل نبستم.
تمام مدت تعریف کردن ماجرای آتشسوزی ایستاده بود . تعریف خاطره که تمام شد گفت:" خوب است یک قهوه بخوریم." و رفت توی آشپزخانه از همانجا حرف میزد؛ با صدای بلند... و بعد قهوهاش را که خورد فنجانش را برعکس توی نعلبکی گذاشت. پرسیدیم فال قهوه هم میگیرید؟ جا خورد اما با خنده گفت:" بلد که نیستم امانگاه میکنم و به این کار عادت دارم. نقشی که دیروز توی فنجان افتاده بود خیلی عجیب بود . شبیه یک تاج بود." مدتی بعد، فنجان قهوه را برگرداند و دقیق شد توی آن و گفت:" اینجا که باغوحش سبز شده! یک حیوان عجیبوغریب هم میبینم با دم بزرگ. انگار یک دراگون اینجاست." و بعد انگار گشتوگذار هنریمان در خانهی داریوش شایگان، چیزی را جا انداخته باشیم، بلند شد، ایستاد، فرش ناهارخوریاش را نشان داد و گفت :" من خیلی فرش دوست دارم. این فرش را هم از پدرم به ارث بردم که فرش شناس بود. یک فرش بینظیر هم داشتم که طرحش را خودم از کتاب نقشهای صفوی انتخاب کرده و داده بودم تا عماد تبریز برایم ببافد. عماد هم تا طرح را دید شناخت،هشتاد رج بود."و رفت کتاب نقش فرشهای صفوی را از کتابخانه بیاورد تا طرح آن فرش رانشانمان دهد. کتاب را پیدا نکرد. حواسش دیگر با ما نبود. چند کتاب نقشههای فرش داشت که هرکدام را دست میگرفت و ورق میزد. روی یکی- دو نقش مکث میکرد و زیر لب با خودش میگفت:" همین است یا من دارم اشتباه میکنم؟" انگار که مستاصل شده باشد، از کتابخانه به پذیرایی میآمد و قفسهی کتابهای پذیرایی را زیرورو میکرد. ده –گانزده دقیقهای میشد که با ما کاری نداشت و در جستجوی طرح گمشده بود . آمد نشست اما فکرش هنوز توی کتابی بود که پیدا نشده بود. یادم آمد که مصطفی ملکیان یکبار در وصف داریوش شایگان گفته بود:" در امانت دادن کتاب گشادهدست است و بیدریغ" شاید کتاب را به کسی امانتداده بود و حالا از یاد برده بود.
در پذیرایی خانه داریوش شایگان قفسهای هست پر از عکسهای قدیمی. با اشاره بهعکس های روی قفسه، از او خواستیم حالا که صحبت از دلبستگیهایش شده بود بگوید که آیا شده جلوی این قفسه بایستد و دلتنگ این آدمها و خاطراتی از آنها شود؟ جلوی قفسه ایستاد و یکدل سیر به آنها نگاه کرد و به کفن:" خیلی اینها را نگاه میکنم." یک قاب عکس قدیمی را توی دستش گرفت و گفت:" این عکس مادرم خیلی خاطرهانگیز است." قاب را سر جایش نگذاشت و اشاره کرد به قاب دیگری روی قفسه و گفت:" این هم پدر و مادم هستند. عکس در روسیه گرفتهشده و آنهم زمان لنین." قاب قدیمی کوچکی هم نشان داد و گفت:" این عکس بچگی خودم است همراه برادرم فریدون که در استانبول مرد." بازهم عکس دیگری هم نشان داد و گفت:" این هم عکس پدرم با شوهرخالهام است که همیشه باهم در یکخانه زندگی میکردند.اینجا جوان بودند."در کتاب زیر آسمانهای جهان از داریوش شایگان خوانده بودیم که " من دو پدر و دو مادر داشتم. تأثیر پدر اولم یعنی آنکه شوهرخالهام بود تا زمان مرگش 1320 بر من باقی بود. عشقی که او به من میداد وجود پدر واقعیام را به محاق برد." و حالا عکس آن شوهرخاله توی دستش بود و به ما نشان میداد. گفتیم:
به پدرتان زیاد فکر میکنید؟
بله! به پدرم زیاد فکر میکنم. پدرم خیلی عاقل بود و درسهایی که در زندگی به من داد و حرفهایی که زد هنوز مثل کلمات قصار در ذهنم مانده. هیچوقت به من که فرزندش بود دستور نمیداد. به زیادهرویهای من، از کوره دررفتنهای من ، با نوعی همدلی مهرآمیز میخندید و هرگز حرف خودش را تحمیل نمیکرد. فقط و فقط پیشنهاد میداد. پدرم نمونهی مردی خودساخته بود که حکمتی غریزی داشت.
از شخصیت پدرتان در امروز شما چه چیزی مانده است؟
بعد از مرگش بود که فهمیدم چقدر به او مدیونم. فهمیدم که چقدر به او شباهت دارم. با چشمهای مورب و چهرهی آفتابسوختهاش به لاماهای تبتی شبیه بود. انگار نیمهی دیگر وجود من بود. میان ما هرگز برخورد دو نسل رخ نداد. از هر نظر بهویژه ازنظر فضایل انسانی از من برتر یود و من با رغبت خود را به تصویر پر آرامش فرزانهای که او تجسم واقعیاش بود میسپردم.
شما برای تحصیل پزشکی به اروپا رفته بودید و بعد فلسفه خواندید. پدرتان این تحول و چرخش را در شما راحت پذیرفت؟
پدرم وقتی دید که من راهم را برگزیدهام به من گفت که من بورزوای سنتی ماندهام و تو به اشرافیت ذهنی رسیدهای اما هر چه میکنی، یکچیز را بدان، انسان بودن بالاتر از همهچیز است.
شما انگار دورهای شعر هم میگفتید. یک کتاب شعر هم گویا به زبان فرانسه دارید که هانری کربن بر آن مقدمه نوشت. چرا آن شعرها را به فارسی ترجمه نکردید؟
شعرهای بدی بود. دو شعر آن را خدابیامرز نادر پور به فارسی ترجمه کرد که عنوانش "از کران به کران" و "از دریا به دریا" بود. فقط دو-سه تا از شعرهایش خوب بود. خیلی قبلتر که در سوئیس بودم شعری به زبان فرانسه نوشته بودم که گم شد. آن شعر را دوست داشتم چون ریتم قشنگی داشت.
چرا تجربهی شاعری شما فقط به زبان فرانسه است؟
شاعران ایران آنقدر بزرگ بودند که جرئت نمیکردم به فارسی شعر بگویم. هانری کربن هم شعرهایم را خواند و مقدمهی خوبی روی آن نوشت که تنها چیز خوب کتاب همان بود.
خودتان را نقد میکنید، اینقدر صریح و راحت؟
حقیقت را باید گفت. یادتان هست چند وقت قبل گفتم روشنفکران نسل من گند زدهاند و خیلی به ایران صدمه زدهاند. به مذاق خیلیها خوش نیامد. نمیدانم چرا اینجا روشنفکران ما دوست دارند مدام به دیگران بد و بیراه بگویند. انگار که خودشان قدیساند. من دلیلی برای فحاشی به دیگران نمیبینم. اصولاً ما روشنفکران همیشه غر میزنیم. همیشه ناراضی هستیم. قبل از انقلاب روشنفکران ما عموماً در دانشگاه یا در سازمان برنامه استخدام بودند و حدود هفت-هشت هزارتویمان هم حقوق میگرفتند. مؤسسات علمی-پژوهشی هم راه افتاده بود و همین مقدار هم از همین مؤسسات میگرفتند. اما مدام غر میزدند. هویت بازی را روشنفکران نسل من راه انداختند. قدرت تحلیل نداشتند که پول نفت زیاد شده و زیربنای ایران آن پول را نمیکشد. یکمیلیون کارگر متخصص خارجی در ایران وجود داشت. یادم هست شرکت شایگان که تأسیسشده در دورهی رضاشاهی است، در شمال پروژهای باید برای نیروی دریایی میساخت و ما مهندس ایرانی نداشتیم و اگر هم بود حقوقش ماهانه 35 هزار تومان بود . ما هشت مهندس سوئیسی با ماهی 25هزار تومان استخدام کردیم. من آدم خوششانسی در زندگی بودم.از زندگی خود راضیام و بازندگی دیگران هم کاری ندارم. غصهای اگر دارم و دلنگرانیای، برای ایران است، تنها غصهای که میخورم غصهی ایران است.
آقای شایگان! این روزها کسی را هم به یاد میآوری؟ خاطرهی کسی هست که شمارا رها نکند؟
بگذارید از خوابی که تازه دیدم بگویم. خواب دیدم در اتوبوس هستم و به سفر میروم. دو طرفم روی صندلی دو نفره نشسته بودند که چهرههای مهمی بودند اما انگار که من تحتفشار بودم و حس خوبی نداشتم. در مقصد که پیاده شدم ، علامه طباطبایی به استقبالم آمد. خوشحال شدم و گفتم کجایید که من مدتهاست شمارا ندیدهام. من میخواهم بروم یونان... از خواب که بیدار شدم با خودم تفسیر کردم حالا چرا یونان؟ بعد دیدم یونان زادگاه خرد است.
از علاقه تان به علامه طباطبایی همیشه گفته و نوشتهاید، اما نمیدانستیم خوابشان را هم میبینید.
زیاد خواب میبینم. علامه یک استثنا بود و به او علقه عاطفی داشتم. تعریف کردهام که تجربهی شگفتی در محضر علامه داشتهام. اینکه یکبار از ایشان دربارهی وضعیت اخروی سؤال کردم و او از جا کنده شد و مرا نیز با خود برد. دقیقه به خاطر ندارم چه میگفت، اما احساس میکردم که از نردبان هستی بالا میرویم و از زمان غافل ایم.
بهجز علامه، دلتان برای دوست دیگری تنگ میشود؟
دلتنگی که نه اما بهجز علامه، با سید جلالالدین آشتیانی هم دوست و نشستوبرخاست داشتم و او را گه گاه به یاد میآورم. فاصلهی سنی ما کم بود و باهم رفاقت میکردیم. زمانی بود که دربارهی روابط هند و اسلام کار میکردم و باید فصول الحکم ابن عربی را میخواندم و میفهمیدم و آشتیانی در درک اعماق این کتاب عرفان نظری به من کمک زیادی کرد. همان دورهای بود که حکیم الهی قمشهای را هم زیاد میدیدم و او هم از بزرگان فلسفه و عارفی تمام بود. خانهاش در جنوب شهر در خیابان خراسان بود و آب و برق نداشت. انگار که بیرون از چارچوب زمان و مکان میزیست. ابوالحسن رفیعی قزوینی را هم که از بزرگترین استادان حکمت اشراقی و از جنس علامه طباطبایی بود به گمانم سال 1340دیدم. در قزوین به دیدنش رفتم و تمام مدت دیدارمان از عمر خیام میگفت. میگفت که خیام آزادترین و آزادهترین در تاریخ تفکر اسلامی اسن.
***
پنج ساعت گذشته بود، نه ما خسته بودیم و نه میزبانمان. بلند شدیم برای خداحافظی که داریوش شایگان دعوتمان کرد به چای آخر از سماور اتاقش. خودش چای را ریخت در همان استکانهای کمر باریک. حالا که پنج ساعت از مهماننوازیاش گذشته بود آستینهای سفید پیراهنش از زیر آستینهای پلیور سرمهایرنگی که روی پیراهن به تن داشت بیرون زده بود که به سفیدی موهایش هم می آمد. هنوز در فکر کتاب نقش فرشهای صفوی بود که پیدایش نکرده بود. به قول خودش پیله کرده بود روی پیدا کردن آن کتاب. وقت خداحافظی روی میز را نگاه کردیم که چیزی جا نگذاشته باشیم، و با گشادهرویی گفت:" زیاد نگاه نکنید! بهتر که چیزی جا بگذارید. دوباره برمیگردید و من خوشحال میشوم. بیشتر صحبت میکنیم."